|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_79 با حرص از روی مبل بلند میشم و به طبقهی بالا میرم. انگاری داره با بچهی دوساله صحبت میکنه
#Part_80
که بابا هم رو به من می کنه و میگه:
- اسرا جان، آقا کسری رو به اتاقت راهنمایی کن!
که از وسط کیانا و اسما بلند میشم و جلوتر از کسری به سمت اتاقم میرم و کسری هم دنبالم میاد.
به در ورودی اتاقم میرسم و در رو باز میکنم و میگم:
- بفرمایید!
که با گفتن ببخشید وارد اتاق میشه و منم بعدش وارد میشم و روی تخت میشینم که اونم رو به روم میشینه، مشغول بازی کردن با انگشتهام شدم که کسری بعد کمی مکث میگه:
- خب فکر کنم تا حد کافی باهم آشنایی داشته باشیم و خودتون خانوادم و میشناسید، فقط من یکمی نگران کارم هستم!
چون خودتون می دونید نظامی هستم دیگه و ممکنه یک روز باشم یک هفته نباشم، ممکنه خیلی وقت ها تنها بمونید مشکلی ندارید با این؟ یا شاید هم ممکنه مجروح یا حتی شهید بشم، باید قبل از ازدواج خودتون رو آماده هر خبری بکنید!
درسته سخته ولی... که سرم رو بلند میکنم و میگم:
- خب سخته ولی، همین که روزی حلال باشه و عشق تو زندگی باشه برام کافیه! و به سخت بودنش میارزه. و اینکه توی هر چیزی باهام صادق باشید و پنهون کاری نکنید!
که تنها لبخند ملایمی میزنه و میگه:
- نه...
که من ادامه میدم:
- و اینکه من میخوام درسم رو ادامه بدم و برم سرکار، شما با این مورد مشکلی ندارید؟
که لبخندی میزنه و میگه:
- خیر من به شما اعتماد دارم راجع به کار و دانشگاه هم خودتون میدونید من نمیخوام محدودتون کنم!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛