#Part_23
نگاه میکنم از طرف همون شمارهی ناشناس پیام اومده:
- ایمانم، امروز نمیای درمانگاه؟
براش نوشتم:
- اها ببخشید نشناختم آقای دکتر، نه فردا میام.
غذام رو درست میکنم که صدای زنگ خونه بلند میشه به سمت در میرم و باز میکنم حتما باباست...
- سلام بابا خسته نباشی
بابا با مهربانی جوابم رو میده:
- سلام دخترم
بابا میره اتاق تا لباس هاشرو عوض کنه منم مشغول درست کردن سالاد میشم.
غذا و سالاد آماده میشه و مشغول صدا زدن اسما میشم.
اسما به آشپزخونه میاد و باهم میز رو میچینیم.
بابا میاد داخل آشپزخونه و روی صندلی مینشینه من و اسما هم مینشینیم.
بابا لبخند دلنشینی میزنه و میگه:
- کو ببینم دخترم چکار کرده، بوش که خوبه حتما مزش هم خوبه
- لطف داری
اسما چنگال رو پر کرد و دهنش گذاشت.
اسما- وای اسرا این چرا انقدر شوره؟
شوره؟! من که خیلی کم نمک ریختم!
اسما- نه شوره
لقمه ای میخورم که میفهمم شوخی کرده و خواسته حرصم بده
و دم گوشم ادامه داد:
- حیف اون پسری که بخواد بیاد تورو بگیره، دلم برای همسرآیندت میسوزه
و از جاش بلند میشه و از آشپزخونه خارج میشه منم با اجازه ای زمزمه میکنم و از جام بلند میشم...
بدو بدو به سمتش میرم که سریع از پلکان بالا میره و میپره تو اتاق منم دنبالش میرم که داد میزنه...
- تو که آشپزی بلد نیستی آشپزی نکن.
شروع میکنم به خط و نشون کشیدن براش و میگم:
- بالاخره که میای بیرون اونجا حسابت رو میرسم
و بدو بدو میام پایین
بابا ناهارش رو خورده و روی مبل های طوسی نشسته ومشغول تماشای تلویزیونه بعد خوردن غذام ظرفها رو میشورم و خودم رو روی مبل میندازم.
گوشیم رو از روی مبل برمیدارم و میرم تو تلگرام تو صفحهی اسما که آنلاینه و ایدهی شیطنت به ذهنم میرسه...
#ادامهدارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#part_23
جلوی در خونشون نگه داشتم رفت داخل خونه منم روندم به سمت خونه ی خودمون
رفتم شیرینی عروشی یکم شیرینی گرفتم و رفتم خونه سلام ماماااان جان
ماما:سلام دخترم
شیرینی به چه مناسبت؟
من:هیچی دلم شیرینی خواست گرفتم.
من:راستی دو خبر دارم اول خوب رو بگم یا بد رو ؟
مامان:خوب رو ؟
من:مهدیه حامله است
مامان:چه عالی انشاالله سالم و سلامت به دنیا بیاد
من:انشاالله
مامان:خبر بد چیه
ناراحت گفتم:اقا علی میخواد بره سوریه
مامان:با اینکه مهدیه حامله اس؟
من:نه نمیدونست
نمیدونم مهدیه خیلی حالش بده
مامان:انشاالله سالم و سلامت میره و بر میگرده انشاالله
.
.
چند سالی بود نرفته بودم راهیان نور
چقدر دلم میخواست امسال برم راهیان نور
حیفف.....
رفتم سراغ گوشیم رفتم اینستا چتد تا پست سیاسی و مذهبی گذاشتم و رفتم توی پیج ها چند تا مطلب پیدا کنم
جستوجو کردم اورد بالا رفتم توی پیج نوشته بود محمدرضا رادمهر
😒
رفتم دنبال مطلب که دیدم چقدر مطالبش خوب بود کپیشون کردم و اومدم بیرون
فرستادم برای مهدیه درباره ی شهدا و همسرانشان و مقامشان فردا نمیتونستم برم ازمایشگاه امروزم خیلی خسته بودم کم گم چشمام گرم شد و تخته گاز رفتم به خواب عمیققق
با صدای زنگ گوشی چشمام باز کردم و جواب دادم
من:سلام مهدیه جانم
صدای گریش می اومد
من:چی شده
هق هق
مهدیه:علی.....علی........
من:اقا علی چی شده؟
_علی هفته دیگه میره
من:چی؟
خوب اروم باش اشکال نداره
سعی کن این هفته به کامش تلخ نباشه
اروم باش مراقب خودت باش
خوب؟
مهدیه :باشه
هق هق
فین فینی کرد و دیگه گریه نکرد
من:به خانوادت بگو خوب به اقا علی بگو خودش بع خانوادت بگن
مهدیه:با..شه کاری نداری؟
من:نه
مهدیه:خداحافظ
من:خداحافظ یاعلی
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛