eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه می‌کنم از طرف همون شماره‌ی ناشناس پیام اومده: - ایمانم، امروز نمیای درمانگاه؟ براش نوشتم: - اها ببخشید نشناختم آقای دکتر، نه فردا میام. غذام رو درست می‌کنم که صدای زنگ خونه بلند میشه به سمت در میرم و باز می‌کنم حتما باباست... - سلام بابا خسته نباشی بابا با مهربانی جوابم رو میده: - سلام دخترم بابا میره اتاق تا لباس هاش‌رو عوض کنه منم مشغول درست کردن سالاد میشم. غذا و سالاد آماده میشه و مشغول صدا زدن اسما میشم. اسما به آشپزخونه میاد و باهم میز رو می‌چینیم. بابا میاد داخل آشپزخونه و روی صندلی می‌نشینه من و اسما هم می‌نشینیم. بابا لبخند دل‌نشینی می‌زنه و میگه: - کو ببینم دخترم چکار کرده، بوش که خوبه حتما مزش هم خوبه - لطف داری اسما چنگال رو پر کرد و دهنش گذاشت. اسما- وای اسرا این چرا انقدر شوره؟ شوره؟! من که خیلی کم نمک ریختم! اسما- نه شوره لقمه ای می‌خورم که می‌فهمم شوخی کرده و خواسته حرصم بده و دم گوشم ادامه داد: - حیف اون پسری که بخواد بیاد تورو بگیره، دلم برای همسرآیندت می‌‌‌سوزه و از جاش بلند میشه و از آشپزخونه خارج میشه منم با اجازه ای زمزمه می‌کنم و از جام بلند میشم... بدو بدو به سمتش میرم که سریع از پلکان بالا میره و می‌پره تو اتاق منم دنبالش میرم که داد می‌زنه... - تو که آشپزی بلد نیستی آشپزی نکن. شروع می‌کنم به خط و نشون کشیدن براش و میگم: - بالاخره که میای بیرون اونجا حسابت رو می‌رسم و بدو بدو میام پایین بابا ناهارش رو خورده و روی مبل های طوسی نشسته ومشغول تماشای تلویزیونه بعد خوردن غذام ظرف‌ها رو می‌شورم و خودم رو روی مبل می‌ندازم. گوشیم رو از روی مبل بر‌می‌دارم و میرم تو تلگرام تو صفحه‌ی اسما که آنلاینه و ایده‌ی شیطنت به ذهنم می‌رسه... ...
🦋🕊🦋🕊🦋 🕊🦋🕊🦋 🦋🕊🦋 🕊🦋 🦋 جلوی در خونشون نگه داشتم رفت داخل خونه منم روندم به سمت خونه ی خودمون رفتم شیرینی عروشی یکم شیرینی گرفتم و رفتم خونه سلام ماماااان جان ماما:سلام دخترم شیرینی به چه مناسبت؟ من:هیچی دلم شیرینی خواست گرفتم. من:راستی دو خبر دارم اول خوب رو بگم یا بد رو ؟ مامان:خوب رو ؟ من:مهدیه حامله است مامان:چه عالی انشاالله سالم و سلامت به دنیا بیاد من:انشاالله مامان:خبر بد چیه ناراحت گفتم:اقا علی میخواد بره سوریه مامان:با اینکه مهدیه حامله اس؟ من:نه نمیدونست نمیدونم مهدیه خیلی حالش بده مامان:انشاالله سالم و سلامت میره و بر میگرده انشاالله . . چند سالی بود نرفته بودم راهیان نور چقدر دلم میخواست امسال برم راهیان نور حیفف‌..... رفتم سراغ گوشیم رفتم اینستا چتد تا پست سیاسی و مذهبی گذاشتم و رفتم توی پیج ها چند تا مطلب پیدا کنم جستوجو کردم اورد بالا رفتم توی پیج نوشته بود محمدرضا رادمهر 😒 رفتم دنبال مطلب که دیدم چقدر مطالبش خوب بود کپیشون کردم و اومدم بیرون فرستادم برای مهدیه درباره ی شهدا و همسرانشان و مقامشان فردا نمیتونستم برم ازمایشگاه امروزم خیلی خسته بودم کم گم چشمام گرم شد و تخته گاز رفتم به خواب عمیققق با صدای زنگ گوشی چشمام باز کردم و جواب دادم من:سلام مهدیه جانم صدای گریش می اومد من:چی شده هق هق مهدیه:علی.....علی........ من:اقا علی چی شده؟ _علی هفته دیگه میره من:چی؟ خوب اروم باش اشکال نداره سعی کن این هفته به کامش تلخ نباشه اروم باش مراقب خودت باش خوب؟ مهدیه :باشه هق هق فین فینی کرد و دیگه گریه نکرد من:به خانوادت بگو خوب به اقا علی بگو خودش بع خانوادت بگن مهدیه:با..شه کاری نداری؟ من:نه مهدیه:خداحافظ من:خداحافظ یاعلی ⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️ نویسنده:نرگس جمالپور ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛‌