eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
امیرحسین و ماهان جلو راه می‌رفتند و ماهم عقب‌تر رویا- یک مغازه می‌شناسم خیلی لباس مجلسی های قشنگی داره برای لباس بریم اونجا؟ - بریم‌. رفتیم داخل، خانوم فروشنده زن بی حجابی هست که خودش رو با آرایش خفه کرده به لباس های رنگارنگ به انواع و اقسام مدل ها و رنگ‌ها... یک لباس بلند و کالباسی رنگ توجه من رو به خودش جلب می‌کنه خیلی باحال و باحجاب به راحیل نشونش میدم که اونم تایید می‌کنه اول راحیل میره داخل اتاق پرو و لباس رو می‌پوشه دارم به بقیه لباس ها نگاه می‌کنم که دستی روی چشم‌هام می‌شینه و میگه: - حدس بزن من کی هستم تا باز کنم؟ صداش خیلی آشناست، اینکه کیانای خودمونه، با خنده میگم: - خانم دکتر کیانا قربانی هستید؟ کیانا چشم هام رو باز‌می کنه... - چه خبر؟ اینجا چه می‌کنی؟ - با‌کسری اومدم خرید که دیدمت. راحیل میاد بیرون و میگه: - چطوره؟ تو این لباس دست کمی از فرشته ها نداره و عالی شده... - عالی راحیل- تو ام بپوش من میرم داخل اتاق و عوض می‌کنم، به خوبی روی اندامم نشسته و برجستگی هام رو پوشونده... - چطوره؟ رویا- وای چه خوشگل شدی! ان‌شاالله عروسی بعدی عروسی تو! منم که از تصور خودم کنار محمدرضا کیلو کیلو قند توی دلم آب میشه با پر رویی میگم: - ان‌شاالله که راحیل مشتی به کمرم می‌زنه. بعد حساب کردن پولش می‌ریم بیرون، امیرحسین به دیوار تکیه زده و مشغول صحبت با مرد جوونی هستش که چون کج ایستاده چهرش رو به خوبی نمی‌بینم و فقط نیم رخ و صورتش که ریش کمی رو می‌بینم... سرم رو پایین ‌می‌ندازم و به آرومی سلامی‌زمزمه‌می‌کنم. کیانا- اینم کسری داداش من سرم رو بالا میارم، که کیانا روبه برادرش ادامه میده: - اسرا جان دوست صمیمی من کسری لبخندی می‌زنه و با صمیمیتی که انگار خیلی وقته هم رو می‌شناسیم میگه: - خوشبختم، کیانا خیلی تعریف شما رو داخل خونه می‌کنه. از صمیمیش خجالت می‌کشم و میگم: - لطف دارن به امیرحسین نگاه‌ می‌کنم، امیرحسین آقا کسری رو از کجا می‌شناسه؟ امیرحسین که انگار از توی چشم هام کنجکاویم رو خونده جواب میده: - شرکت بابا و شرکت آقای قربانی یک جورهایی هوای همو دارن و کسری ام رفیق صمیمی منه و مدت هاست باهم دوستیم. خدایاشکر کنجکاویم برطرف شد. ..
از زبان فاطمه حال مهدیه بد شد بردیمش بیمارستان دکتر گفته بود که ناداحتی براش سم هست برادرش هم کنارش بود تقریبا ۵ ساعتی پیشش بود چون حالش بد بود بستری بود اقا محمدرضا اومد پیش مهدیه چاددم رو ددست کردم داشتم به سمت بیرون میرفتم که مامان رو دیدم اومد سمتم گفت که میره پیش مادر اقا علی و مهدیه توی محوطه نشسته بود که دیدم اقا محمد اومد و گفت :ببخشید خانم کیانی مهدیه کارتون داره سریع رفتم داخل در رو باز کردم :جانم مهدیه؟ مهدیه:کمکم کن اماده شم میخوام برم خونه ی خودم نگاهی به اقا محمد کردم که تایید کرد . . نشسته بودیم توی ماشین خاله مرضیه اقا محمد من مامان مهدیه داشتم دلداریش میدادم که مواظب بچش باشه کم کم چشماش گرم شد و خوابید تا برسیم تهران یکم طول کشید و بین راه برای نماز ایستادیم ساعت ۹ بود که رسیدیم رفتم که پیش مهدیه بمونم که براش اتفاقی نیافته من و مهدیه :خداحافظ بقیه:خداحافظ رفتیم داخل لبلس هام عوض کردم مهدیه رفت تو اتاق گفت میخواد تنها باشه منم ویایل لوبیا پلو رو اماده کردم و شروع کردم به درست کردنش تقریبا ۴۰ دقیقه بعد اماده شدم و میز رو چیدم ۲۰ دقیقه بعد اومد بیرون و زیاد شام نخورد و رفت داخل اتاق حالش خیلی بد بود ظرف ها رو شستم چشمام با صدای گریه باز شد نگاهی به ساعت کردم ۱۰ بود گردنم خشک شد روی مبل خوابم برد . . اماده شدم و رفتم خونه خودمون ۶ماه بعد ⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️ نویسنده:نرگس جمالپور ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛‌