|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
مَـنبـَراےِتـوهَمچـونحَـبـیبنِمۍشـوَم امّاتـویۍحَبـیبدِلتنھـٰایۍامحُـسیـن...! ـ ـ ـ ـــــ❀ــ
اَلْسَلْآمُعَلَیْڪیْااَبْاعَبْدِاَللّٰھْاَلْحُسَیْنْ✋🏻🌿
#تلنگࢪانہ !🌱
اگهڪسۍتوڪُماباشه؛
خانوادشهمهمنتظࢪنڪهبࢪگࢪده..
خیلیامونتوڪماۍگناهࢪفتیم؛
اَهلبِیتمنتظࢪمونَند...💔
وقتشنشدهڪهبࢪگࢪدیم⁉️
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
سلام و صبح بخیر خدمت اعضای محترم قرارگاه شهید دهقان امیدوارم حالتون خوب باشه و نوی درس و کار و زندگی
اجرتون با سیدالشهدا خودتون میدونید شهدا بی جواب نمیزارن کارایی که براشون انجام بشه😊
متأسفانه گاهی یک آدم نادان یک مطلب توهینآمیز نسبت به اهل بیت را مطرح میکند و یک آدم نادانتر، برای نقد، آن توهین را تکرار میکند و این میشود که خودمان انقدر آن توهین را منتشر میکنیم که میلیونها بار دیده شود و دلهای زیادی رنجیده شود. درحالیکه اگر منتشر نمیشد، کسی آن را نمیدید. این روزهایی که گذشت چقدر مطالب زشت و موهن درباره حضرت زهرا(س) را خود ما متدینین منتشر کردیم؟
به مدیر کانالی گفتم چرا این اهانت به ساحت مقدس حضرت زهرا را منتشر کردی؟ تو چه فرقی با گوینده این مطلب داری؟ گفت میخواهم مردم بفهمند اینها چه آدمهای پستی هستند. گفتم اهانت به حضرت زهرا(س) را منتشر میکنی که بگوییم فلان آدم بیاهمیت، چقدر پست است؟ عجب.
✍حسیندارابی
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
@Shahid_dehghann
دوستانی که میگن زمستان سخت نصیب خودمون شد
هروقت مجبور شدی بری از مغازه سر کوچه هیزم بگیری برای گرم کردن خونت این حرفو بزن😊
(عکس از فروشگاه های آلمان) ‹🔥›
#ذخيره_سازي_گاز
من دیگه نای ادامه دادن ندارم😔😂💔
رفقا باور كنيد با اينجور كار ها شهدا اذيت ميشن....و گناه داره ❌
گند رفيق شهيد اينجاهاست كه در مياد..... 💔
يكيو ميشناختم اصلا عكس رفيق شهيدش رو نگاه نميكرد، تا مبادا حسي ايجاد بشه و شهيد رو اذيت كنه و خودشم به گناه بيفته.......
#شهدا_هم_نامحرمن.... 💔
الان يه عده ميگن خب اونم ميخواسته محرم بشه تا به گناه نيفته شهيدم روهم اذيت نكنه 🤦♂ كجاي اسلام اومده كه ميتوني با يك كسي كه از اين دنيا فاني رفته ازدواج كرد؟ و محرم شد؟!
اصلا همين كه ميان قربون صدقه اي شهدا ميرن، طرف يه طور با رفيق شهيدش برخورد ميكنه انگار همسرشه 😐💔تو كه ميگي مسلموني... تو كه ميگي فلان كار گناهه انجام نديم..... باور كن اينكه قربون صدقه اشون بري گناهههههههه، گناه.....
با شهدا و رفيق شهيدتون با احترام برخورد كنيد....
#شهدا_هم_نامحرمن
#التماس_تفكر
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
روحانی جلوی ساخت مخزن واسه ذخیره کردن گاز توی شرایط بحرانی مث این شبا رو گرفت
توی تابستون که مصرف گاز کمه
اضافشو باید ذخیره کرد توی زمستون زد تو کار
ولی روحانی به همچین چیزی اعتقاد نداشت
و الان داره اثرات خودشو نشون میده
#ذخيره_سازي_گاز
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
باغرورگفتم:
اگࢪدرڪربلابودمتاپاۍجانبراے
حسیـن(؏)تلاشمێڪردم...
گفت:
یڪحسین(؏)زندهداریـم
نامشمھدی(عج)اسـت🌿🕊
بســـــماللّٰه..
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
هدایت شده از زاهـر .
ای دلغمدیدهی ِ من اندکی صبر وصال نزدیک است!:)
『مَـࢪڪَز قُـلـوب』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقــدر ناگهانی دلم
هوایت را کرد ،آقـــای من
#حسینم
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای تویی که میگی
وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد
خیلی وقته که حکم جهاد صادر شده!!
بسمالله((:
.💐.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
چــقدر جدی گرفتیم
بی تو بودن را.....
اللهم عجــل لولیک الفرج
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّهم عجّل لولیک الـ؋ـرج پَنـٰاهِهَردلِتَنهـٰاچـِرانِمـٖے آیی...💔
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_168 به کیک فروشی ای که اون روز کیک سفارش دادیم میرم به طرح روی کیک نگاه میکنم روش یک کفش ک
#Part_169
امیرحسین و مازیار و کسری رفته بودن بیرون، ماهان هم توی اتاق بود و داشت درس میخوند. کیانا و اسما مشغول تزئین خونه بودن و شرشره می زدن...
من و رویا هم توی آشپزخونه مشغول درست کردن پیتزا بودیم.
کم کم سر و کله مازیار و کسری پیدا شد.
همه چیز اماده بود که صدای پارک شدن ماشین امیرحسین توی حیاط اومد، لامپ ها هم خاموش بود...
امیرحسین کلید رو روی در انداخت و وارد خونه شد، دستش رو به سمت لامپ برد و با روشن شدن لامپ مازیار و کسری هم هم زمان کل برف شادی رو روی صورت همه باهم گفتیم:
- تولدت مبارک.
امیرحسین خیلی ذوق زده شده بود و چشم هاش برق میزد از شوق...
رویا کیک رو برداشت و به سمت امیرحسین رفت و گفت:
- بازش کن.
امیرحسین کیک رو باز کرد و با نوشتهی دیدن تصویر و نوشتهی روش چشم هاش چهارتا شد.
بعدش با ذوق گفت:
- واقعا؟
رویا لبخندی زد و چشم هاش رو به نشونهی تایید تکون داد.
همه روی مبل ها نشستیم و اسما هم کنارم نشست.
رویا به اپن تکیه داد و گفت:
- بچه ها بیاید کمک کنید میز شام رو بچینیم.
که به سمت آشپزخونه حرکت کردیم...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_169 امیرحسین و مازیار و کسری رفته بودن بیرون، ماهان هم توی اتاق بود و داشت درس میخوند. کی
#Part_170
بعد خوردن شام، امیرحسین روی مبل نشست و به کیک نگاه کرد که مازیار هم کنارش جا خوش کرد و گفت:
- زود کیک رو برش بزن که از گرسنگی قش رفتم.
که امیرحسین دستی به شونهی مازیار میزنه و میگه:
- همین الان دوتن پیتزا خوردی که!
مازیار دستی به شکمش میکشه و میگه:
- خب گشنمه چه کنم؟
که رویا چاقو رو به دست امیرحسین داد و خودش روی مبل کنار من نشست، امیرحسین کیک رو دوباره نگاه کرد و بعد اون سرش رو بلند کرد و گفت:
- خیلی ممنونم، واقعا سوپرایز شدم!
که اسما شمع دو و شش رو روی کیک میذاره و همونطوری که خم میشه تا روشن کنه میگه:
- اول آرزو کن بعدش فوت کن.
بعد اون چشم هاش رو بست و آرزو کرد، و بعدش شمع رو فوت کرد...
بعد به نفری یک قاچ کیک داد و خودش به پیشنهاد آقا کسری مشغول باز کردن کادو ها شد.
اول کادوی رویا رو از روی میز برداشت و باز کرد که داخلش پیراهن مردونهی سفیدی بود و وسایل نوزادی...بعدش کادوی من رو باز کرد که نگاهش به ساعت های ست افتاد.
رویا تا دید دو تا ساعته به سمت امیرحسین خیز برداشت و جعبه رو از دستش گرفت و گفت:
- وای ممنون عزیزم چه خوشگله!
که تنها لبخندی زدم و گفتم:
- مبارکت باشه عزیزدلم.
بعد دوباره اومد کنارم نشست که دم گوشش گفتم:
- اینم هدیهی مامان شدنت.
که بوسه ای به صورتم زد.
اون شب با تموم خوشی ها و شیرینی هاش تموم شد و فردا صبح قرار شد برگردیم تهران...
***
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_170 بعد خوردن شام، امیرحسین روی مبل نشست و به کیک نگاه کرد که مازیار هم کنارش جا خوش کرد و گف
#Part_171
دو روزی میشد که از شمال برگشتیم، توی این دو روز همش فکرم مشغول کسری بود و حتی برای یک لحظه هم نتونستم فکرم رو ازش دور کنم.
روزهای اول بهار بود و هوا خوب و بهاری همه جا رو پر کرده، گل ها شکوفه زده بودند...
پرده صورتی رنگ اتاق رو کنار میدم و پنجره رو باز میکنم، بوی تازه بهار و بارون نم زده فضا رو پر کرده بود...
یکمی از فضای خوب و لذت بخش لذت بردم که در خونه عمو باز شد و ثمین و شوهرش از خونه زدن بیرون و ثمین تند تند قدم بر میداشت و دور میشه که محمد از پشت شونهاش رو میگیره و میگه:
- وایستا ثمین!
که ثمین با شتاب به سمت محمد بر میگرده و میگه:
- چی چی رو وایستم؟ پیش خانوادت غرورم رو خورد کردی انتظار داری آروم باشم؟
که محمدرضا لباسش رو ول میکنه و میگه:
- نزدیک یک هفته است هی داری اصرار بیجا میکنی، بهت قبل ازدواج هم گفتم که نمیخوام با اون دخترها بگردی!
یکمی عقب تر میرم تا دیده نشم و میشنوم که ثمین داد میزنه:
- چی میگی محمد؟ من باهات ازدواج کردم و تو ام قبل ازدواج بهم قول دادی که کاری به کار هم نداشته باشیم، نه اینکه هنوز چند ماه نشده رفتیم سر خونه زندگیمون اخلاقت به کل با من عوض شده... الانم مهریه ام رو بده من میخوام با رفیقام برم خارج و تا ۶ ماه دیگه ام من رو نمیبینی!
که محمدرضا دستش رو محکم مشت میکنه و به در خونه میزنه و میگه:
- کاش به حرف بزرگتر ها گوش میدادم، اسرا صد برابر از توی...
که ثمین حرفش رو قطع کرد و گفت:
- آره تغییر رفتارت هم سر اون دخترهی عوضیه، تو که از اول اون رو میخواستی چرا با احساسات من بازی کردی؟ چرا گفتی دوستم داری؟
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_171 دو روزی میشد که از شمال برگشتیم، توی این دو روز همش فکرم مشغول کسری بود و حتی برای یک لح
#Part_172
هر لحظه صداش بالا و بالاتر میرفت...
- اره تو هنوزم اسرا رو میخوای، و منم بازیچهی تو بودم، مهریه من رو بده بعد که رفتم اونور طلاق غیابی میگیرم من و بخیر تو هم به سلامت برو پیش اسرا جونت!
که همون لحظه دوباره در باز شد و عمو اومد بیرون و گفت:
- چه خبره صداتون کل کوچه رو پر کرده؟ ما تو این محل آبرو داریما ثمین خانوم.
و بعد به داخل خونه اشاره کرد و گفت:
- بیاین داخل و مشکلاتتون رو حل کنید.
که ثمین با عشوهی خرکي گفت:
- نه آقاجون من میرم خونه یک سری هم به مامان بزنم!
که قبل اینکه حرفش تموم بشه محمد از لباسش گرفت و اون رو انداخت تو حیاط و در رو بست.
هنوز توی شوک حرف هاشون بودم و قلبم ضربان نامنظمی گرفته بود
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_172 هر لحظه صداش بالا و بالاتر میرفت... - اره تو هنوزم اسرا رو میخوای، و منم بازیچهی تو بو
چهار پارت خدمت شما عزیزای دل ♥️☺️
بهش با خنده گفتیم
ارمان نرو شهید میشی.!
با لبخند گفت:......🥀
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
【 ↯ بِسْـمِاَللّٰھِاَلْࢪَحْمٰنّْاَلْرَحِیِمْ ↯ 】
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
【 ↯ بِسْـمِاَللّٰھِاَلْࢪَحْمٰنّْاَلْرَحِیِمْ ↯ 】
به تمنّای طلوع تو جهان چشم به راه / به امید قدمت کون ومکان چشم به راه
رخ زیبای تو را یاسمن آینه به دست / قدّ رعنای تو را سرو جوان چشم به راه . . .
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان