🌹گفتم:یا صاحب الزمان بیا
🍃گفت: مگر منتظری
🌹گفتم:بله_آقا_منتظرم
🍃گفت: چه انتظاری نه ڪوششی نه تلاشی فقط میگویی آقا بیا
🌹گفتم: مگر بد است آقا
🍃گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا اما وقتی آمد_ڪشتنش
🌹گفتم : پس چه ڪنیم
🍃گفت: مرا بشناسید
🌹گفتم: مگر نمیشناسیم
🍃گفت : اگر میشناختید ڪه این_طور_گناه نمیڪردید
🌹گفتم : آقا تو ما را میبخشی ؟
🍃گفت: من هر شب برای شما تا صبح گریه میڪنم
🌹گفتم : آقا چه ڪنم به تو برسم؟
🍃گفت: ترڪ محرمات...
انجام واجبات...
همین کافیست
#حرف_حساب
#خودمونے😇
به قولِ 🤔
شهید محمودرضا بیضایی😌
ما شیعه به دنیا اومدیم🖇️
تا موثر در تحققِ ظهورِ باشیم..! ✌🏻🕊️
بیاید ....🌴
اینُ یکم جدیتر بگیریم رفقا...
#ࢪهࢪوان_شہدا💫🌱
آقا جان نمیآیی؟
دلمان گرفته از این همه بی رحمی و کثیفی دنیا...
بیا حالمان خوب شود!
بیا حالمان را دگرگون کن!
بیا جهانُ نورانی کن!
فقط بیا که دلمان تنگ و
حالمان خراب است
آقا جان کاش جمعهی دیگر بیایی🥺💔
.
#بهصرفعشق
#اللهمعجلالولیکالفرج
#شهیدانہ
محكمبغلشکردموگفتم:
اگرمارونديدى،حلالكن..👋🏼
دارممیرممكه..✈️
.
خنديدوگفت:
توهمحلالكن..💚
توميرىمكه،منمميرمفكه..✌️🏼
ببينيمكدوممونزودتربهخـداميرسه...😉
.
آبزمزموتسبيحآوردهبودمبراش..📿
باكلـىخاطرهواسهتعريفكردن..💁🏻♂
.
پيچيدمتوكوچشون..🚶🏻♂
پارچهسردرخونشونميخكوبمکرد!😨 پاهامشلشدوتكيهدادمبهديوار...💔
.
#شهيدسعیدشاهدی🌱
#ࢪهࢪوان_شہدا💫🌱
#تلنگرانہ
شدهڪسۍیہبدبڪنہدرحقٺببخشیش🌿••
بعدهےپرروٺربشہبیشٺراذیٺڪنہ👀🤔...؟!••
+هیچے...🚶♂••
خواسٺمبگمقضیہماوخداسٺ...🙃💕••
تاحالاچندبارسرسجادهتوبہشکستے..💔(:
هوم...؟!'
#بسیجی
#مردمیدون👊🏽
زمونھعوضشدهولےشیوهآموزشو مبارزهنه'!
قبلاآموزشمیدادنچطوربجنگیمدر صحنه،میونتوپوتانڪ...
الانیادمیگیریمچطوریعلیهجنگروانی
ونرمدشمنبارزهکنیم'!✌️🏾
بچھ ڪھ بودیم یھ دقیقھ میرفتیمـ خونھ دوستمون بهمون میگفتن،
مامانت میدونھ اومد اینجا؟!
نگرانت نشھ ؟..😟
حالا تو چندسالھ اینجایۍ
مامانت خبردارھ اومد اینجا؟ :)💔
#شهیدگمنام🍓✨
『🌼'!』
دستـوربهتوقفگاندودادید؟
چونداشتبهبصیرتمردمڪمکمیکرد..؟
اهاببخشیدیادمنبـودبعضیافقط
دمازشیعهعلےبودنمیزنن..🚶♂
یادحدیثیافتادمڪهمیگه
مباداتلخیحقرابهشیرینیباطلبفروشی!
ماهپشتابرنمیمونه(:
مراقبباشیدداریدتوےڪشوریکهروزیقراره
امامزمانبیـادچیڪارمیکنید
حداقلازامامخمینیوشہداخجالتبکشید...!
#نه_به_توقف_گاندو ✌️🏻!
#منتظرانہ
همہگویندبہامیدظہۅࢪشصلوات🙂
کاشاینجمـ؏ـہبگویند
بہتبریکحضورش صلوات
اللّهم؏ـجّللولیکالفࢪج🌤☀️
#ڪربلا
•قصۂعشــقازآنجـاشـرۅعشد
ڪہخــدامِهـریڪشـشگـۅشھ
انداخـټمیـانِدݪمـا💛
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
بعدرفتن مامان پدرحورا، حورا روزهای سختی را گذراند.
تنها دل خوشیش مونا بود که همش بهش می گفت: غصه نخورحورا جونم. برمی گردن.
مریم خانم با او مهربان بود. اما ته دلش دوست نداشت او انجا بماند.
حورا پس ازیه هفته آرام شده بود.
او مشغول مدرسه و بازی های کودکانه بود.
داشت زندگی اش روی روال می افتاد که مریم خانم سخت گیری هایش را شروع کرد. هر وقت هم که اعتراضی از طرف حورا می دید با کنایه می گفت: باید به حرف ما گوش کنی الان دیگه ما پدر و مادرتیم.
حورا روی گلایه کردن پیش دایی اش را هم نداشت بنابراین صبر می کرد.
مونا مشق هایش را می داد تا او بنویسد و خودش بازی می کرد. اما مهرزاد.. همیشه هوادار و طرفدارش بود.
یک روز مریم خانم، شوهرش را کنار کشید و گفت: رضا ببین تو یک کارمند ساده ای و از پس چهارتا بچه بر نمیای.
_ خب؟!
_ یکم از اون پولی که شوهرخواهرت داده رو خرج کن بعد از خودمون واسه حورا میزاریم.
_ نه اصلا حرفشو نزن اون پول امانته ممکنه علی دو سه هفته دیگه برگرده.
_ اوووو حالا کو تا بیاد. ببین الان مهرزاد دوچرخه می خواد منم دیروز یک سرویس طلا خوشگل دیدم انقدر قشنگ بود که خدا میدونه.
_ مریم. من محاله به اون پول دست بزنم.
_ اه خشکی مقدسی درنیار رضا خب چی میشه یکمشو خرج کنی؟ باباشم که اومد میگی واسه حورا خرج کردیم.
_ دروغ بگم؟؟؟
_ ایش نیست همیشه راست میگی؟! خب اینم روش.
بالاخره مریم، شوهرش را وسوسه کرد و کمی از آن پول خرج خودش و بچه هایش کرد. هر وقت حورا چیزی از زن دایی اش می خواست میگفت پول ندارم اما.. اما داشت.
"ای کاش از کودکی
بجای آن همه لالایی های بی سر و ته
یک نفر در گوشمان همچین
جملاتی را زمزمه میکرد
"هوای دختر ها را داشته باشید ..."
"دختر ها زود میشکنند ..."
"احساساتِشان را جدی بگیرید"
خب باور کنید تمام مشکلات
رابطه های مشترکاین روز هایمان
هم برای ندانم کاریی هاییست
که حول محور همین جملات
اتفاق می افتد
تقصیر خودمان هم نیست
کسی نبوده که برایمان
مَشق کند این جملات را ...
اصلا کداممان میدانستیم
دختر ها با یک جمله دردناک شاید
ده ها سال بعد هم اشک بریزند
یا کداممان میفهمیدیم
با یک نگاه ساده
شاید دختری دلش بلرزد و عاشق شود
من را میگویید ؛ نمیدانستم
خلاصه حرفم این است
کاش
از روز اول که کودک بودیم
یک نفر این جملات را برایمان
بلند بلند میخواند
"هوای دختر ها را داشته باشید"
"دختر ها زود میشکنند .."
"احساساتشان را جدی بگیرید " "
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_ششم
حال...
حرم شلوغ بود و حورا دیر رسید. موقعی که بالای سر عروس و داماد رسید آن دو دیگر به هم محرم بودند. اشک صورتش را گرفت و از ته دل برایشان دعا کرد.
ناگهان چشمش به مهرزاد و امیر مهدی افتاد که هر دو خیره به او بودند. کاش نمی آمد اما هدی حتما این گونه ناراحت می شد.
هدی بلند شد تا با همه روبوسی کند . حورا را که دید دوید طرفش و محکم بغلش کرد.
_ وای حورا جونم خوب شد اومدی.
_ سلام عزیزم خوشبخت بشی آبجی. همیشه آرزوم دیدن خوشبختیت بود. امیر رضا پسر خوبیه تو هم که ماهی ماه.
ان شالله به پای هم پیر بشین.
خلاصه هدی با همه رو بوسی کرد و انگشتر حلقه را به دستش کرد. صلواتی فرستاده شد و لبخند به لب عروس و داماد نشست.
حورا می خواست به زیارت و بعدش هم به محل کارش برود بنابراین از هدی و امیر رضا عذرخواهی کرد و برایشان آرزوی خوشبختی کرد.
وقتی حورا رفت، مهرزاد دنبالش افتاد و امیر مهدی زیر لب گفت: چقدر دلم برات تنگ شده بود حورا.
هنوز هم تحت تاثیر استخاره بود و به کل حورا را فراموش کرده بود تا اینکه او را در حرم دید. با آن لباسش انگار عروس بود.
کاش می شد جلو برود، حرفی بزند، کاری کند... اما تاسف که نمی توانست.
مهرزاد و حورا با هم به خانه رسیدند اما مهرزاد دیرتر داخل رفت تا حورا نفهمد که دنبال او بوده.
همان شب حورا بایه تصمیم قطعی در اتاق دایی رضایش را زد.
– بفرمایید.
حورا سرش را داخل برد و گفت: سلام.
_ سلام دایی جان بیا تو.
حورا داخل شد و در رابست. همانطور ایستاده عزمش را جزم کرد و تمام تلاشش را کرد که حرفش را بزند. بدون من من و رودروایسی.
_ ببخشید من اومدم اینجا یک سری حرفایی بزنم که شاید به مذاقتون خوش نیاد.
_ چیشده حورا جان؟ بشین.
_ نه ممنون راحتم. من میدونم که شما پولی رو که پدرم برام گذاشته بود تا خرج من و خواسته هام بشه رو خرج خودتون و سفراتون کردین. الانم مبلغش برام مهم نیست فقط دروغا و تهمتایی برام مهمه که تو این سال ها عذابم میداد.
نه علتشو میخوام بدونم نه گله ای دارم. فقط... فقط ازتون یک خواهش دارم که تا آخر این هفته یک خونه کوچیک برای من پیدا کنین خودم اجارشو سر ماه می دم. من میخوام از این خونه برم و به هیچ وجه حاضر به موندن اینجا نیستم. پس ازتون میخوام خونه برام پیدا کنین تا آخر همین هفته مگرنه... من دیگه پامو اینجا نمی زارم.
رضا دهانش دوخته شده بود و نمی توانست چیزی بگوید فقط آب دهانش را قورت داد و سری تکان داد.
حورا هم با همان اخم بین پیشانی اش گفت: ممنونم.
و رفت.
****
یک هفته بعد
حورا به خانه کوچک و وسایل اندکش نگاهی کرد. گاز و یخچال را همسایه دیوار به دیوارش که زن و شوهری میانسال و مهربانی بودند به او دادند. آخر هرسال وسایلشان را تعویض می کردند.
لباس شویی و تلوزیون هم که لازم نداشت چون لباس با دست میشست و به هیچ عنوان تلوزیون نگاه نمی کرد.
بالاخره از آن خانه خلاص شده بود و حالا با خیال راحت می توانست زندگی کند. اما چه بد که دیگر هیچ کس را نداشت جز دایی که می گفت من هر ماه یک مقدار پول میریزم تو حسابت تا جیبت خالی نباشه. حورا هم فهمید که می خواهد دینش را به او عطا کند بنابراین حرفی نزد.
مهرزاد به شنیدن خبر رفتن حورا حالش بسیار خراب شده بود و چند بار خواسته بود با ترفند های مختلف جلوی او را بگیرد اما نمی شد.
دقایق آخر حورا با گریه مارال را بغل کرده بود و از او خواسته بود که هروقت دلش تنگ شد به او بگوید تا ار مدرسه به دنبالش برود.
دل کندن از آن خانه چنان سخت نبود. مریم خانم که با دمش گردو می شکست موقع رفتن حورا اصلا در خانه نبود و مونا هم با خودش برده بود.
حورا داشت به آینده شیرین و زندگی راحتش فکر می کرد و هیچکدام از اتفاقات گذشته برایش مهم نبود. آن ها را ته ته ذهنش انداخته بود و خیال خودش را راحت کرده بود.
حورا چیزی از عید نوروز نفهمیده بود چون روزهای اول برعکس تصورش مراجعه کننده ها زیاد بودند و او وقت سر خاراندن هم نداشت. از۱۳عید به بعد کلاس هایش هم شروع شد و سرش بیشتر شلوغ شد.
هدی را هفته ای دو یا سه بار می دید و حسابی برای خوشبخت بودنش خوشحال بود. خودش هم برنامه روزانه اش دانشگاه و مرکز و خانه و خواب بود.
شام ها چیز سبکی می خورد و برای ناهار هم در راه ساندویچی می گرفت تا گشنه نماند.
استادش از کار او خیلی راضی بود و برای عید به او ۵۰۰ هزار تومن عیدی داد. البته این پول را بعد عید و بخاطر تشکر از زحمات حورا داد.
حورا هم کمی از آن پول را برای خود مانتو و شلوار خرید و بقیه اش را مثل همیشه پس انداز کرد.
زندگی برایش آسان و تقریبا بدون مشکل شده بود. راحت و با آرامش زندگی می کرد و راضی بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
_بفرمایید.
در باز شد و یلدا وارد شد. با لبخند روی لب و دسته گلی به دست.
_ سلام حورا جون. خوبی عزیزم؟؟
_ به به یلداخانم. بفرمایین تو دم در بده. خوبم فدات بشم چرا زحمت کشیدی؟
یلدا با چادر عربی، بسیار زیبا و معصوم شده بود. حورا از دیدنش خوشحال شده بود و لبخند رضایت بر لب داشت.
چقدر فرق کرده بود و چقدر سرحال بود.
_ چه عجب از این ورا! دو ماه گذشته و خانم تازه الان اومده دیدن ما.
یلدا نشست و گفت: وای نگو حورا جون خیلی درگیر بودم بخدا. اومدم ازت تشکر کنم واقعا کمک کردی بهم.
_ ازدواج کردی؟
ابروها و حلقه اش را نشان داد و گفت: مشخص نیست؟ بالاخره به ارزوم رسیدم.
خیلی خوشحالم بخدا. بابام وقتی فهمید چه اشتباهی کرده دلخور شد و گفت که بیان حرفای اولیه رو بزنن. بالاخره هم راضی شد و قبول کرد. شب عید عقد کردیم و الانم یه ماهه تو عقدیم.
_ ای جان خداروشکر همش تو فکرت بودم خدایی خوشحالم به آرزوت رسیدی و خوشبختی. چرا آقا دوماد نیومدن؟
_ رفته سفر دو روزه جمکران.
_ عه بسلامتی چرا بدون تو!؟
_ آخه.. نذر داشته اگه به من برسه خودش دو روزه بره جمکران و بیاد.
_ الهی زیارتشون قبول. خب خداروشکر. الان اوضاع چطوره؟
_عالی خیلی راضیم از شوهرم و خانوادش.
مادر پدرمم خیلی باهاش خوبن. حالا فهمیدن چه پسر گلیه. قرار عروسیمونم افتاد سال دیگه عید غدیر.
_ به سلامتی خوشبخت بشی عزیزم. خیلی برات خوشحالم.
– همشو مدیون توام حورا جون. ممنونم از کمکات.
_ قربونت بشم تو هیچ دینی بهم نداری گلم. همش بخاطر دل پاک و مهربونته.
_ خلاصه ممنونم ازت. این گلم تقدیم به بهترین مشاور دنیا.
دسته گل را به حورا داد و با خداحافظی از اتاقش خارج شد. حورا با خستگی برگشت خانه. از ایستگاه اتوبوس تا خانه راه زیادی نبود ولی متوجه نگاه های معنا دار همسایه هایش شد.
دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود چه برسد به حرف مردم. بگذار هر چه می خواهند بگویند. من برای خودم زندگی می کنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش درست کرد. مشغول رسیدگی به درس هایش بود که زنگ خانه اش به صدا درآمد.
آیفون را برداشت و گفت: بله بفرمایین.
_سلام مهرزادم درو باز کن.
او دختری مجرد و تنها بود. همینطور هم پشت سرش هزاران حرف بود و نگاه های همه کنجکاوانه بود بنابراین نباید می گذاشت مهرزاد وارد ساختمان شود.
_ سلام نه نمیشه. چی کار دارین؟
_ اومدم ببینمت نترس کاریت ندارم میخوام فقط احوالتو بپرسم.
_ خوبم.
_ لااقل بیا پایین حرف بزنیم.
_ آقا مهرزاد برین لطفا. نمی خوام کسی اینجا ببینتتون.
_ باشه میرم فقط... فقط خواستم بدونی دلم برات خیلی تنگ شده. کاری چیزی داشتی تارف نکن حتما بگو بهم.
_ ممنونم سلام به مارال برسونین.
_ باشه... خدافظ.
مهرزاد که رفت حورا نفس عمیقی کشید.
زندگی حورا داشت روی روال می افتاد.
دیگر خبری از کنایه و اضافی بودن و تحقیر نبود.
خانه اش هرچند خیلی بزرگ نبود ولی احساس راحتی و آرامش به حورامی داد
اما پچ پچ هایی که به گوشش می رسید آزارش میداد.
یک روز که از کلاس برمی گشت با همسایه اش روبرو شد. اجبارا سلامی زیرلب گفت و خواست که سریع تربرود. ازطرز نگاه و جوابش مشخص بود که همسایه کنجکاوی است.
سلام حورا را جواب داد وگفت: ببخشید شما تنها زندگی می کنین؟
حورا گفت:چطور؟
_آخه یک دختر تک و تنها درست نیست کنار ما که خانواده داریم زندگی کنه.
حورا از حرف او حسابی جا خورد.
مگر انسان هاچقدرمی توانند بدبین باشند نسبت به دختری معصوم و بی آزار که تازه دارد به آرامش کوچکی می رسد؟
مگر او چقدر صبر داشت که بعد آن همه عذاب باید این حرف هارا می شنید.
مودبانه سری تکان داد و گفت:درست نیست که درباره بندگان خدا بدون اینکه چیزی بدونیم قضاوت کنیم خانوم.
و سریع محل راترک کرد و رفت.
به خانه ک رسید انگار دلش از همه عالم و آدم گرفته بود.
"همهی آدما واسه خودشون دوتا دنیا دارن! دنیایی که اونارو به شما متصل می کنه، که باعث میشه با آدمای دیگه نشست و برخاست کنن، بخندن، برقصن و پابهپای بقیه لذت ببرن.
اما دنیای دیگه ای هم هست به اسم تنهایی که اتصال اونارو با بقیه دنیا قطع میکنه! اونوقته که یاد میگیرن تنهایی لذت ببرن، گریه کنن، با صدای بلند کتاب بخونن، زیر تموم بارونا تنهایی راه برن، یکی یکی دونه های برف رو بشمارن و هرروز صدبار به شمعدونی ها آب بدن.
هر آدمی مرزی بین دو تا دنیاش تعیین کرده. اما میدونی مشکل از کجا شروع میشه؟ وقتی آدمی عاشق تنهاییش بشه. اون آدم محکوم به نابودیه!"
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_نهم
حورا وقتی برگشت خانه از خستگی جسمی و روحی زیاد دیگر نای حتی فکرکردن هم نداشت. شام حاضری خورد و به خواب رفت.
فردای آن روز همسایه کنارش که خانوم و آقایی مهربان بودند و در وسایل های خانه به حورا کمک کرده بودند پیش حورا آمدند.
خانم سلطانی او را کناری کشید و گفت:خوبی؟خسته کارو درس نباشی؟
_ممنون خانم سلطانی.خسته که خیلی خسته ام ولی خستگی شیرینه.
چون برای رسیدن به هدفم دارم تلاش میکنم.
_موفق باشی عزیزم. حورا جون یه حرف های ناخوشایندی از همسایه رسیده بهم که حسابی ناراحتم کرده.
_میدونم... میدونم چی شنیدین. خودمم ازشنیدنشون حسابی بهم ریختم.
ولی خب چکارمیتونم بکنم؟
_میتونی. ماشالله تو خودت رشتت مشاورس نیازی به کمک من نداری ولی خب سعی کن رفتاری نکنی که باعث این حرفا بشه.نمونه اش پسری ک دیشب اومده بود جلو آپارتمان.
خب این خودش ذهن همه رو به سمت های بد میکشه.
_نه خانم سلطانی اون که پسرداییم بود. اومده بود که حالموبپرسه. خودتونم متوجه شدین من درو باز نکردم بیاد داخل.
ولی با حرفتون موافقم. من با رفتارم نباید اجازه همچین برداشت های منفی رو به دیگران بدم.
_ آفرین عزیزم. خداروشکر ک اینقدر خودت فهمیده ای.
راستی امشب برای شام خونه ما دعوتی ها.اجازه قبول نکردنم نداری.
_به زحمت می افتین که خانم سلطانی
ولی چون خیلی تنهایی بهم فشار آورده و شما هم قابل احترامین حتما میام.
_پس منتظرتم.
برگشتند پیش آقای سلطانی و بعد از خوردن چای و شیرینی رفتند.
شب خودش را آماده کرد و حسابی به خودش رسید.
چادر رنگی خوشگلش را به سر کرد و از خانه خارج شد. آرام به در همسایه کوبید و بعد از باز کردن در خانم سلطانی را دید. در آغوشش رفت و حسابی گرم گرفتند.
آقای سلطانی آن ها را به داخل دعوت کرد و گفت: خانوما وقت برای گفتگو زیاده بیاین تو.
با وارد شدن به پزیرایی چشم حورا به پسری قد بلند افتاد که به احترام آنها بلند شده بود.
جلو امد و سلام کرد. حورا هم مودبانه پاسخ سلامش را داد.
_ حورا جون ایشون آرمان جان هستن پسر خواهر من. آرمان جان اینم حورا خانومی که تعریفشو می کردم.
حورا که انتظار برخورد با مرد غریبه ای همچون آرمان را نداشت خودش را جمع و جور کرد و مودبانه گفت: خوشوقتم.
آرمان سر خم کرد و گفت:بنده هم خوشحال شدم از آشنایی با شما خانم خردمند.
نشستند و خانم سلطانی برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
آقای سلطانی هم سر صحبت را باز کرد.
_ حورا جان، این آقا آرمان ما رو که میبینی یلیه برا خودش. یه پسر متشخص، آقا، فهمیده و تحصیل کرده.
دکترای دندون پزشکی داره و یه مطب زده واسه خودش به چه خوشگلی.روزی هزارتا مریضم میاد زیر دستش و میره.
ماشالله کارش حرف نداره. همه ازش راضین و خداروشکر بچه با ایمانیم هست. نمازش قضا نمیشه این پسر.
_ آقا ابراهیم خجالتم ندین این چه حرفیه خوبی و آقایی از خودتونه. بنده نمک پرورده ام.
_ میبینی چه خالصانه هم حرف میزنه؟ فروتنه این پسر.
حورا لبخند کوچکی زد و گفت: بله مشخصه.
آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه آقا ابراهیم به من لطف دارن این جور که ایشونم میگن نیست اغراق می کنن.
خانم سلطانی سر رسید و گفت: بسه تعریف و تمجید حورا جون ما هم کم نمیاره ماشالله از خانومی و نجابت.
_ لطف دارین ممنونم.
_ فدات بشم خانمی گفتم آرمان جان امشب بیاد اینجا که یکم با هم حرف بزنین و آشنا شین خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد و جفتتون از تنهایی دراومدین.
حورا معذب تر شد و سرش را پایین انداخت. اصلا خودش را برای همچین مراسمی آماده نکرده بود. آرمان که دید حورا معذب است حرف را عوض کرد.
بعد شام حورا زود خداحافظی کرد و رفت. دلش نمی خواست بیشتر آنجا بماند و زیر منگنه نگاه های آرمان قرار بگیرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
دوستان مارو به خاطر فعالیت های کمی که داشتیم ببخشید🙏
امیدواریم ان شاءالله بتونیم جبران کنیم🌹
بمونید برامون🌸
#حدیث_امروز
امام مهدی (عج) می فرمایند:
🌱إنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَ لاناسینَ لِذِکْرِکُمْ، وَلَوْلا ذلِک لَنَزَلَ بِکُمْ الْلَأواءُ وَاصْطَلَمَکُمْ الْأعْداءُ فَاتَّقُوااللّه َ جَلَّ جَلالُهُ؛
✨ما در رعایت حال شما کوتاهى نمى کنیم و شما را فراموش نمى کنیم،
اگر جز این بود گرفتاریها بر شما فرود مى آمد و دشمنان، شما را ریشه کن مى کردند. پس تقواى خداى بزرگ را پیشه خود سازید.
📚بحار الانوار، ج 53 ص 175
#تعجیل_در_فرج_صلوات
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
شهید مصطفی صدر زاده🥀
اتل متل توتوله
چش تو چشم گلوله....
مادرم
بعدِ خدا
نام تو را
یادم داد
عادت کودکی ماست
"علی" گفتن ما🌸
هر که آمد" نجف"
از هیبت تو
زانو زد❤❣
بی سبب نیست
سراسیمه زمین خوردن ما🕊
#میلادمولا
صبر بسیار بباید..
تا دگر مادرگیتۍ چوتوفرزند بزاید🧡!
ــ از این نگاها :)
ــ از این خنده ها :)
ــ از این باباها :)
✨ #عکسنوشته_تنهامسیری
{ لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فی کَبَد }
ما انسان را در رنج آفریدیم (و زندگی او پر از سختی ها است.)
« سوره بلد آیه ی ۴ »
#رنج
#مبارزه_با_نفس
#حدیث🖇💛
امیرالمومنین[؏]↯🎀
وَ مَنْ نَظَرَ فى عُیُوبِ النّاسِ فَاَنْکَرَها ثُمَّ رَضِیَها لِنَفْسِهِ فَذاکَ الاَْحْمَقُ بِعَیْنِهِ🦋
آنکهعیوبمردمرابنگردوآنراناپسندداندسپسبراىخودروادانداحمقواقعىاست...!🎈
🍃وتو هرگز نومید مباش.
🍃قَالُوا بَشَّرْنَاكَ بِالْحَقِّ فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ...🖇
📚سوره حجر ایه ۵۵
#آیہگرافی🕋
#تعجیل_در_فرج_صلوات
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🌸
#تلنگرانھ°•☔️💕
دقٺ ڪردید ۅقتے شارژگۅشیـمون در حالٺ اخطارِچقدر سریع میزنیمش شارژ ..؟
الان هم زمان غیبت درحالٺ وضعیت قرمز قرار گرفته باید سریع
#تقوایمانراشارژڪنیم🔋(:
📿(••"♡"••
هزارقصھنوشتیمبرصحیفهـۍدلامـٰا ؛
هنوزعشقِتوعنوانسرمقـالهـۍماسٹ📿 ..
#بیوڳرافۍ🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهمهازطایفهسلمانیم
هرچهخواهدبشودپایعلیمیمانیم👊🏻
#ازطایفهسلیمانی👊
#تباهیات 🖐🏻‼️
بندگیمون جوری شده که
اگر در محضر خلقِ خدا باشیم
شهید زندهایم!
ولی اگر در محضر خدا،
خلوت خودمون باشیم...؛
الله اکبر!
#شهیدانه
حاجقاسـم یجا تو
وصیتنامش میگه..،
خدایا وحشت همهی
وجودم را فرا گرفته است.
من قادر به مهار
نفس خود نیستمـ
رسوایم نکن.💔🙂
+ حقیقتا حاجی که اینجوری میگن
آدم خیلی زیاد شرمنده میشه :)🚶🏻♂
#الهیالعفو...
#هعے...!