فونت اسم نگار
̶͟͞🌵ཊ̶͟♡ n̶e̶g̶a̶r̶↯͜.↱̶͢🍓̶͟
⃟⃟🌙 ᷝ ᷟ▷ꪀ͢ꫀ͢ᧁ͢ꪖ̶𝘳͢▽̶͢͞ [̶⃫͟͟͞͞💧⃫.ⷯ͞❱
⃟⃟🚸 ᷝ ᷟ 𝗻͞𝗲͢𝗴͞𝗮͢𝗿͞▽̶͢͞ [̶⃫͟͟͞͞♥️f⃫.ⷯ͞ ̶❱
تا سحرے بیدار میمونے ولے زود میخوابۍ قبل از اینڪه اذان بده/:
به چشات فشار میاد دودقیقہ بیشتر بیدار بمونے؟🙄
#عجبا ...
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲🏼
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
فرق بین ڪسی ڪه رو شیشہ مغازه اش نوشتہ
«به یڪ کارگر ساده نیازمندیم»
با اونی ڪه نوشتہ «به یڪ همڪار نیازمندیم»
یه دنیا انسانیتہ-!💔
#هممونمثلهمیم
میگم یه وقت زشت نباشہ
شما اضافہ غذاهاتونو دور میریزید بعد همسایہ تون نون واسھ خوردن ندارن!😐🖐🏼
#بہفڪربقیههمباش/:
اگــه مذهبی هستے و تہ تہ دلـتخوش و آباد نیــس
(از راه حلالش ڪیف نمیکنے)!!
مذهبے بودنتــو بزار در ڪوزه
آبشـم نخور . . .
چـ ـ ـون خوردنے نیس بزرگوار🚶🏻♂!!
#آبپــایگلِمصنوعینــریز/:
تو خونہ همیشہ با شوهرش دعوا میڪنه امــا تو ڪوچه آویزون میشہ به بازوی شوهرش/:
ولش بابا بخدا دزد نمیبردش!!!🙄
#بهڪجاچنینشتابان👊🏽
درمورد اون توییت باید گفته شود که
این جناب زیبا کلام خود خود اسراییله
وگرنه چه دلیلی داره اسراییل که خودش اعلان جنگ کرده نباید پاسخ دندان شکنی داد که دیگه پاشونو از گلیمشون دراز تر نکنند
اعلان جنگ رو اون ها کردند نه ایران
به نسل های بعد هم باید گفته بشه
این اسراییلی ها بودن که دخالت بیجا کردن
که در جواب دست درازی هاشون جواب دندان شکنی دادیم
#بینام❤️✨🌱
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_چهارم
ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی
سمانه خندید و گفت:
ــ واه عزیز من غلط بکنم
ــ صبحونتو بخور دیرت شد
سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همرا کمیل سر میز
نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد.
ــ خانما زودتر،دیر شد
دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند.
صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه
ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت
سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه
نمی شود.
نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت
سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه
عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.
سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت
آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که
کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا ،کمیل همیشه
خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد.
نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار
ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.
کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه
دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا
دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که
اتفاقی رخ داده.
ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون
تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد:
ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده
سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند
سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح
بود.
نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه
می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.
با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به
درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج
و انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای
که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد
رستگاری عملی نشد.
بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده
می شد پیش ریاست دانشگاه
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده
خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم
ــ باشه تو حرص نخور حالا
باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش
بدهند،در یکی از آلاچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکلات داغش
،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد.
بعد پایان ساعت دوم،دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش
را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود،
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده