eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
8.5هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمستان را دید. با ذوق لبخندی زد و گفت:خدایا شکرت چه هوای خوبیه امروز. با خوشحالی حاضر شد و چادرش را به سر کشید. از اتاقش که خارج شد مهرزاد را دید که با غرور و تکبر داخل آینه مشغول درست کردن موهایش است. تا حورا را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام. _سلام صبح بخیر. سمت در خروجی رفت که صدای مهرزاد را دوباره شنید:صبحونه نمیخورین؟ _دیرم شده‌. کفش های کتونی ساده اش را به پا کرد و از خانه خارج شد. همیشه دلش میخواست کسی لقمه نانی به او بدهد و او را راهی کند. اما متاسفانه او کسی را نداشت که این چنین مهربانانه با او برخورد کند. حسرت داشتن پدر و مادری مهربان بر دلش مانده بود. تا ایستگاه فقط قدم زد و فکر کرد به گذشته و آینده نامعلومش. اتوبوس رسید و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. خاطرات گذشته هل میخوردند به سمت ذهنش اما نمیخواست هوای خوب شنبه و دیدن هدی با این خاطرات تلخ خراب شود‌. هدی صمیمی ترین دوستش بود و او را خیلی دوست داشت. دانشگاه و درس و هدی تنها دلخوشی های او از این دنیای بزرگ بود. اما این سهم او نبود. سهم دخترکی تنها که فقط از دار دنیا یک دوست دارد و یک عامله کتاب نخوانده شده روی تاقچه.. رسید به دانشگاه و پیاده شد. با دیدن هدی انگار تمام غم و غصه هایش فراموش شد. حورا را در بغلش گرفت و سلام کرد. _سلام عزیزم خوبی؟ _فدات آجی جونم خوبم تو چطوری؟ _شکر بد نیستم بیا بریم تو که هوا خیلی سرده. حورا مشکلی نداشت اما هدی سردش میشد برای همین رفتند داخل کلاس و منتظر استاد شدند.تا آمدن استاد هم کمی حرف زدند تا بالاخره رسید. درس زبان اختصاصی یکی از سخت ترین درس هایی بود که حورا با موفقیت و تلاش بسیار توانسته بود میان ترم خوبی از استاد بگیرد. آخرین جلسه این درس بود و پس از آن امتحان های پایان ترمش شروع می شد. حسابی خودش را آماده کرده بود و همش درس می خواند. یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی سمانه خندید و گفت: ــ واه عزیز من غلط بکنم ــ صبحونتو بخور دیرت شد سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همرا کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد. ــ خانما زودتر،دیر شد دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند. صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود. نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد. سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا ،کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد. نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود. کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده. ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد: ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح بود. نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد. با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج و انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد. بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت: ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛ ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم ــ باشه تو حرص نخور حالا باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش بدهند،در یکی از آلاچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکلات داغش ،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد. بعد پایان ساعت دوم،دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود، به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
همونطور که تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم، سنگ کوچیکی به صورتم خوردآخ کوتاهی گفتم و دوبارہ مشغول درس خوندن شدم... دوبارہ سنگ به بازوم خورد!با حرص این ور اون ور رو نگاہ کردم، عاطفه با خندہاز پشت دیوار سرشو آورد بالاو گفت : ــ خاک تو سر خرخونت! ــ آزار داری؟ لبخند دندون نمایی زد. ــ اوهوم،وقتی من درس نمیخونم تو هم نباید بخونی! کار همیشگیش بود وقتی تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت میکرد!درس ها به قدری سنگین بود که حوصله شوخی با عاطفه نداشتم...رفتم سمت خونه که دوبارہ سنگ سمتم پرت کرد خورد به سرم! ــ هوی هوی کجا؟! برگشتم سمتش و محکم کتابو پرت کردم، سریع سرش رو دزدید...صدای آخ مردی اومد، با چشمای گرد شدہ نگاهش کردم! ــ عاطفه کی بود؟ عاطفه با لحن گریه دار گفت : ــ داداشمو کشتی قاتل......! رفتم کنار دیوار و رو تخت ایستادم، تو حیاطشون سرک کشیدم دیدم امین نشسته رو زمین سرشو گرفته کتاب هم کنارش افتادہ! زیر لب خاک بر سرمی گفتم! عاطفه طلبکارانه گفت : ــ بیچارہ داداش من دوساعته میگه عاطفه هانیه رو اذیت نکن.... امین نذاشت ادامه بدہ و با عصبانیت گفت : ــ من کی گفتم هانیه؟! نگاہ کوتاهی بهم انداخت و آروم گفت : ــ من گفتم خانم هدایتی! لبم رو به دندون گرفتم،گندت بزنن هانیه، هرچی فحش بلد بودم نثار عاطفه کردم با خجالت گفتم : ــ چیزی شد؟!! به نشونه منفی سرش رو تکون داد و بلند شد،تند تند گفتم : ــ به‌خدا نمیدونستم شما اینجایید...میخواستم عاطفه رو بزنم،آقا امین ببخشید! با گفتن اسمش سرخشدم،کتابمو گرفت سمتم و گفت : _ این برای درس خوندنه نه وسیله رزمی! بیشتر خجالت کشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگه روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابی بشم، خیلی عصبی بود مگه از قصد کردم؟!عاطفه که حالم رو دید خواست چیزی بگه که دستش رو فشار دادم ساکت شد! زیر لب گفتم : ــ بازم عذر میخوام دیگه... ادامه ندادم و وارد خونه شدم... از تو فریزر چندبسته یخ برداشتم...دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینکه حیاطشون رو نگاہ کنم گفتم : ــ عاطفه...بیا این یخ‌ها رو بگیر! صدای امین اومد : ــ عاطفه داخله...صداش کنم؟ با دلخوری گفتم : ــ نه خیر! یخ ها رو گذاشتم رو دیوار ــ اینا رو بذارید رو سرتون...! با لحن آرومی گفت : ــ خانمِ هــ...هانیه خانم؟! با گفتن اسمم گر گرفتم،احساس کردم دارم میسوزم با عجله وارد خونه شدم، از پشت پنجرہ دیدم که یخ‌ها رو برداشت و به حیاط نگاہ کرد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
❤️ ❤️ خانم محمدے!؟ سرمو برگردوندم ازم فاصلہ داشت می دویید طرفم نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر موقعے ک باهام حرف میزد سرش  پاییـݧ بود اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ  پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم _سلام صبح شما هم بخیر ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید (آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ  خانم محمدے روزتون بخیر ... سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت ... خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ  عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنا؟؟؟ اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام ، بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد خندیدو گفت: اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب  یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود؟زشت بود؟ نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا؟؟بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم.! دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری  ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ.! تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. .... نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے.... .علـــی.آبادی ادامــه.دارد....
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#زندگی_نامه #شهید_محمودرضا_ییضایی #قسمت_سوم 😍رفیق شهیدم😍 با آغاز جنگ در سوریه از سال 90 برای دفاع
😍رفیق شهیدم😍 سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعدازظهر 29 دیماه 92 همزمان با سال روز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق(ع) در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار در اثر اصابت ترکش های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
•[﷽]• #روایت #یادگار_سبز🌱 #قسمت_سوم✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 این هم‌سفرگی برای تو بد نبود. سهم نوشابه بهنام را هم می
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 با همان حال هم انگار از همان اول نور‌بالا می‌زدی. حتی با همان مو های خامه ای. چقدر هم حساس بودی رو مدل موهایت. حالا وسط میدان جنگ نمی‌شد موهایت مدل خامه ای نباشد؟! بهنام خوب اسمی رویت گذاشته بود می‌گفت:(( تو فشن مذهبی هستی)) حالا این فشن مذهبی موهایش بلند شده بود و کسی نبود تا موهایش را مدل دلخواهش کوتاه کند. مگر موقع رفتن موهایتان را نتراشیده بودید؟چطور موهایت آنقدر زود بلند شدند؟ به هر حال آخر سر هم طاقت نیاوردي.کلافه شدی. باید به یکی از آن هایی که ماشین اصلاح آورده بودند اعتماد می‌کردی و مینشستی زیر دستش. اما بنده خدا را کلافه کردی آن قدر گفتی اینجا را اینقدر کوتاه کن و آنجا را این اندازه تا مدل موهایت شد همانی که می‌خواستی. من اگر بودم یکهو ماشین را جوری روی سرت میچرخاندم تا مجبور بشوی همه را از ته کوتاه کنی. وسط معرکه مگر جای این کارها بود؟ چه حوصله‌ای داشت آن بنده خدا. حداقل کاری که می‌شد و نکرد این بود که با همان ماشین توی سرت بزند. حداقل دلش خنک می‌شد. دل من هم همینطور. به آقاتقی و آقارضا هم همین هارا گفتم. گفتم که بعضی وقت ها دلم می‌خواهد محمدرضا را کتک بزنم. خندیدند و گفتند خیالت راحت. از ما به اندازه کافی کتک خورده. مهدیه هم خیالم را راحت کرد که به اندازه کافی کتک خورده ای. می‌دانی آرزویم دو چیز به دلم ماند. هم دلم می‌خواست یک دل سیر کتکت می‌زدم و هم دلم می‌خواست یک یادگاری از تو داشته باشم. در جریان یادگاری ها که هستی. همه را گذاشتند توی ویترین و درش را چند قفله کرده‌اند. از تو فقط چند عکس دارم که آنها را هم از مهدیه گرفته‌ام. هر چه که مامان فاطمه از تو مانده را بلوکه کرده. حتی کم مانده دور ویترین سیم خاردار بکشند. البته حق هم دارند. من اگر بودم شاید دزدگیر هم نصب می‌کردم. چه صحنه بامزه‌ای می‌شود که مثلا یک نفر مهمان خانه شما باشد و بخواهد دور از چشم بقیه در ویترین را باز کند. آن‌وقت آژیر دزدگیر رسوایش می‌کند. من هم به قول خودت گوریل شدم وقتی که به مهدیه گفتم در ویترین را باز کند و گفت در ویترین چندقفله‌ست و کلیدش را هم احتمالا یک نقر قورت داده. آن‌وقت ها که تو را نمی‌شناختم وگرنه باید یادگاری را قبل از پروازت از تو می‌گرفتم. 17روز تا وصال 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
رمان عاشقانه مذهبی ?? …به شهدا یکی یکی سرزدیم: شهید جلال افشار، شهید خرازی، شهید زهره بنیانیان، شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید آیت الله اشرفی اصفهانی، شهید حسن هدایت، شهید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان) شهید تورجی زاده… زهرا سر مزار هر شهید درباره خصوصیات و نحوه شهادت هر شهید توضیح میداد. هیچکدام غریبه نبودند. به شهید تورجی زاده که رسیدیم گفت: شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا(س) بود. موقع شهادتم تیر به پهلوش خورد… ناخودآگاه گریه ام گرفت. روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود. کمی که نشستیم، زهرا اشک هایش را پاک کرد و بلند شد و گفت: بریم برات یه چیزی بخرم. رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی. زهرا برای خودش یک سرکلیدی با عکس امام خامنه ای خرید. یکی دوبار سخنرانی هایشان را گوش کرده بودم و بدم نمیامد با آقا بیشتر آشنا شوم. برای خودم یک سنجاق سینه خریدم با عکس آقا. سبد پلاک ها توجهم را جلب کرد. تعدادی پلاک فلزی شبیه پلاک های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند. زهرا جلو آمد و گفت: اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یکیشو یادگاری بخرم برات؟ سری تکان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاک ها کردم. پلاکی برداشتم که رویش نوشته بود:”یا فاطمه الزهرا (س)”. همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت: بریم مغازه بعدی! مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت: میخوام غافل گیرت کنم. ما با بچه های هئیتمون نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه. … ادامه_دارد ...
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم . مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم.... ___ معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت _نگاه کن تو همیشه آخری... همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف _چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان‌ با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون یه دربست گرفتم تا دم خونه خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره اخه الان وقت بارون باریدنه؟ منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد . دوسشم کنارش بود خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته... تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود سعی کردم بفهمم چی دارن میگن با خنده داد میزد و میگفت _از بنر نصب کردن بدم میاد از بالا داربست رفتن بدم میاد محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن ! چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه (ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم) سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد فکرم مشغول شده بود نفهمیدم کی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!! دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم :فاء_دال و غین_میم 🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋🦋✨
رمان عاشقانه مذهبی ?? …به شهدا یکی یکی سرزدیم: شهید جلال افشار، شهید خرازی، شهید زهره بنیانیان، شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید آیت الله اشرفی اصفهانی، شهید حسن هدایت، شهید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان) شهید تورجی زاده… زهرا سر مزار هر شهید درباره خصوصیات و نحوه شهادت هر شهید توضیح میداد. هیچکدام غریبه نبودند. به شهید تورجی زاده که رسیدیم گفت: شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا(س) بود. موقع شهادتم تیر به پهلوش خورد… ناخودآگاه گریه ام گرفت. روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود. کمی که نشستیم، زهرا اشک هایش را پاک کرد و بلند شد و گفت: بریم برات یه چیزی بخرم. رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی. زهرا برای خودش یک سرکلیدی با عکس امام خامنه ای خرید. یکی دوبار سخنرانی هایشان را گوش کرده بودم و بدم نمیامد با آقا بیشتر آشنا شوم. برای خودم یک سنجاق سینه خریدم با عکس آقا. سبد پلاک ها توجهم را جلب کرد. تعدادی پلاک فلزی شبیه پلاک های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند. زهرا جلو آمد و گفت: اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یکیشو یادگاری بخرم برات؟ سری تکان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاک ها کردم. پلاکی برداشتم که رویش نوشته بود:”یا فاطمه الزهرا (س)”. همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت: بریم مغازه بعدی! مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت: میخوام غافل گیرت کنم. ما با بچه های هئیتمون نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه. … ادامه_دارد ...