❣ #عند_ربهم_یرزقون
پسرم؛ تو به اندازه کافی جبهه رفتی. دیگه نرو؛ بزار اونایی برن که تا حالا نرفتن.
⚘چیزی نگفت و یه گوشه ساکت نشست.
صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد، بهم گفت:
“پدر جان! شما به اندازه کافی نماز خوندی بذارین کمی هم بینمازها، نماز بخونن"
خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.
🌹 شهید حسین مشتاقی
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
ملّتۍڪھشھیدآنشرافرآمـوشڪُنـد؛
هرگـزرـنگخوشبختـۍوَعـزّترا
نخوآهددید☝🏾👣 . . !
↵شھیداَحمـدمِھنھ
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
سہ ٺا صلواٺ سهمٺوڹ☘️
خوشبخت ترین مردم دنیا ماییم
زیرا ڪھ نوڪر مھد؎ زهراییم ..💚
- سہشنبھهامونوقفامام زمان!
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
🌱☘🌱☘
تازه نامزد کرده بود اومد پیش فرماندش
گفت: حاجی اجازمو بده برم سوریه ...
گفت: میزارم ولی الان نه ..
گفت: دارم زمین گیر میشم،بزار برم ..
میترسید عشق به خانومش، باعث بشه نره برای دفاع از حرم ...
#شهید_عباس_دانشگر
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
••🦋🌸••
#پایدرساخلاق🌱
اگردرزندگىبهداشتههايتنگاهكنى،
هميشهبيشتربدستخواهىآورد؛
اگرچشمانتروىنداشتههايتباشد،
هرگزبهمقداركافىنخواهىداشت...
.
••🥀🕊••
". همیشہمےگفت:
. واسہڪےڪارمےڪنے؟
. مےگفتم:امامحسین..
. مےگفت:پسحرفهاروبیخیال
. ڪارخودتروبڪن
. جوابشباامامحسین . . ."
-شھیدمحمدحسینمحمدخانے🌱
.
••🌿🦋••
عزیـزفاطمـهتاڪۍبههـردرۍبزنم؟!
بیابیاڪهدگردربهدَرشـدنڪافـیست...
تورحمڪنبهدلۍڪهفقطتورادارد
بهمنسرۍبزن،اینخونجگرشدنڪافیست...
#اللهمعجللوليڪالفرج
.
براے تو!
براے چشم هایٺ!
براے من!
براے درد هایم!
مهربانم!
بیا!:)❤️
#امام_زمانم❤️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_چهاردهم 📚 چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دفعه امیرعلی بغـ ـلم کرد و گفت: _ از م
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_پانزدهم 📚
امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن که الان خودت تجربش کردی. در مورد رفتارهایی هم که گفتی ؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن ؛ تعصب، اجبار، ریا و…. البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش کلا گفتم. همین تو و یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده .
یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن که البته اونا یه عمو مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط,و فقط تا ۱۲٫۱۳ سالگی اونم به زووووور همراهشون بود و بعد از اون اجبار خاله ها و مادربزرگ دقیقا برعکس جواب داد و چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت ( یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها) دیگه کسی نتونست مانعشون بشه. تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون.
امیرعلی_ شاید خاله اینا به جای اجبار بهتر بود راهنماییشون کنن مثله مامان و بابا. تو که کلا همش پیش عمو بودی ولی من ار جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبار هایی بود که تاثیر عکس گذاشته ( دوستان پدر و مادر شخصیت داستان باهم دخترخاله پسرخاله هستن) .
حرفای امیر علی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد. حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدومو نمیدونستم یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خالشون بود که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد …
#رمان #رمان_مذهبی