|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
رمان لبخندی مملو از عشق بهقلم ریحانه بانو #Part_53 با کیانا به سمت کسری و مازیار میریم، کسری و ما
رمان لبخندی مملو از عشق
ریحانه بانو
#Part_54
جلو در ورودی هویزه ایستادیم و به داخل میریم رقص سربندهای آویزون بالای سرم توجهم را جلب میکنه،
سرم رو بالا میگیرم ولی قبل از این که محو تماشای سربندها بشن چشمم به گنبد فیروزه میفته
و مقدمه میشه تا حال و هوایم به سمتی بره که آماده دیدار با شهدا باشم.
سربندهای سبز و قرمز چشم می دوزند جلوتر می دهیم که چند دختر دبیرستانی که چادر جده پوشیدن ایستادند، و به خانوم ها سر بند یا زهرا و یا زینب میدادند و دو مرد جوون بسیجی به آقایون سر بندهای یا حسین و یا ابوالفضل میدادند.
بعد گرفتن سربند قرمز یازهرا ازشون جدا میشم و به مزار های شهدا نگاه می کنم.
هر شهیدی برای خودش زائری انتخاب کرده تا کنار اون شهید بشینند و باهم درد و دل کنند.
به یک مزار شهید نگاه میکنم که جمعیت زیادی منتظر ایستاده اند تا با او درد و دل کنند، رو به ساجده میگم:
- چرا بیشتریا رفتن اونجا؟
ساجده- مزار شهید علی حاتمی هستش
با تعجب میگم:
- خب این همه شهید هستش چرا شهید علی حاتمی؟
ساجده با شیطونی و لبخند میگه:
- میگن این شهید مسئول کمیته ازدواجه
آهایی میگم و به سمتشون میرم، راوی مشغول صحبت کسری و مازیار نشستن و سه تا دخترسر پا ایستادن و منتظر
کسری و مازیار که میدونن منتظرن هی لفتش میدن و بلند نمیشن.
راوی- آقایون این شهید زن نمیده ها! شوهر میده!
با این حرف راوی همه از خنده زمین رو گاز میزنند و ما چهارتا از خجالت سرخ میشیم.
یکی از اون دخترها میگه:
- الکی میگه ها! اگر نیتت واقعی باشه هم زن میده هم شوهر
راوی- ان شاالله همه پسرها مزدوج بشن!
همه پسرها با صدای بلند میگند: ان شاالله
راوی- خجالتم خوب چیزیه داداشها، باید شما پسرها مثل مرد برید خواستگاری نه اینکه بگید ان شاالله
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
رمان لبخندی مملو از عشق ریحانه بانو #Part_54 جلو در ورودی هویزه ایستادیم و به داخل میریم رقص سربنده
#Part_55
#قسمت اول
فضا حال و هوای سنگینی داره...یعنی باید خداحافظی کنیم؟
از خاکی که روزی قدمهای پاک و آسمانی آن ها رو نوازش کرده... با پشت دست اشکهایم رو پاک میکنم.
در این چند روز انقدر روایت شنیده ام که میتونم به راحتی تصورشون کنم.
دوربین را مقابل صورتم میگیرم و شما رو میبینم، اکیپی که از ۱۴ سال تا ۵۰ ساله در آن در تلاطم بودند، جنب و جوش عاشقی...
در خیال میگم:
- برای عکس گرفتن از چهرهی معصومتان باید چقدر هزینه کنم؟
و نگاههای مهربان همگی که فریاد می زنه:
- هیچ...هزینه ای نیست! فقط حرمت خون ما را حفظ کن...حجب را بخر، حیا را به تن کن. نگاهت را از نامحرم بدزد.
نگاه که میکنم دیگر شهدا رو نمیبینم.
شهدا بال و پر بندگی هستند،
و خاکی که روی آن سجده می کردند عرش میشود برای توبه
تولدمتکرارشد
کاش کمکم کنید که بتونم پاک بمونم.
با دستی که روی شونه ام قرار میگیره اشک هام رو با پشت دست پاک میکنم و بهش نگاه میکنم.
کیانا- اسرا پاشو بریم.
- خداحافظ شهدا، دوباره بطلبین من رو
لحظهی آخر نگاهم به عکس شهید محمد ابراهیم همت گره میخوره...
از پله های اتوبوس بالا میرم که گوشیم از جیبم میافته و صفحش میشکنه.
یک حسی دارم که قابل توصیف نیست.
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_55 #قسمت اول فضا حال و هوای سنگینی داره...یعنی باید خداحافظی کنیم؟ از خاکی که روزی قدمهای پاک
انچه گذشت
رمان لبخندی مملو از عشق
به قلم
ریحانه بانو
#Part_56
بغض عجیبی گلوم رو گرفته، ترک کردن این محل که چند روز بهش عادت کرده بودم سخت بود برام...
به چهرهی گرفته کیانا نگاه میکنم که ناراحتی از چهره اش میباره...
برای همهی ما جدایی از این خاک مقدس سخته، تسبیح ارغوانی رنگی که دیروز از اینجا خریدم رو میون دستهام فشار میدم.
تسبیح رو میون انگشت های ظریف و نازکم میگیرم و مشغول ذکر گفتن میشم.
اَلا بِذِکِر الله تُطمَئِنُّ القُلُوبُ
اَلا بِذِکِر الله تُطمَئِنُّ القُلُوبُ
چشمهام رو میبندم و سرم رو روی شونهی اسما که غرق خوابه میذارم... مشغول ذکر گفتن هستم که کم کم چشمهام گرم میشه و به عالم بیخبری فرو میرم.
***
- اسرا بیا دیگه!
با صدای مامان دوباره دستی به لبههای روسری ساتن فیروزه ای رنگم که روی سر دارم میکشم و چادر حریری روی سرم میندازم.
- من آمادهشدم، بریم.
امشب عمو مارو برای شام دعوت کرده، از باغچه پر از گل میگذریم و به طرف زنعمو که دم در ایستاده میرم بغلش میکنم و میگم:
- سلام، بهترید زنعمو؟
- شکر خدا، نفسی میاد و میره
لبخندی بهش میزنم و از جلوی در کنار میرم که چشمم به محمد رضا میخوره؛ عجیب توی فکر بود.
- سلام آقامحمد رضا
با لحن خشکی سلامی زمزمه میکنه و به طرف اتاقش میره. متعجب و گیج وسط حال ایستادم و خط رفتنش رو دنبال میکنم.
که با صدای عمو به سمت مبل میرم:
- چه خبر از دانشگاه و درس اسرا جان؟
_ شکر خدا ، خوبه فعلا که دارم سعی میکنم به شرایط دانشگاه عادت کنم.
عمو سری تکون میده و بهم خیره میشه،
اما من فکرم رفت سمت چند روز پیش، که وقتی سوار اتوبوس شدم حالم خراب بود نه تنها من بلکه حتی کیاناهم حال عجیبی داشت و گریه میکرد انگار پایبند اون خاک عزیز شدهبودیم.
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
『 بِسْـمِمَظْلْوْمِعـْٰالَمْ؏َـلِےْ 』
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
اۍ آخرین نگاࢪ دل آراے فاطمہ"س"..
آقاۍ من! براۍ رضاے خدا، بیا...✨
•
.
.
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻-
🥀⃟🖇¦↫#اینالطالببِدَمِالزهرا؟
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
ذکر روز سه شنبه:
یا ارحم الراحمین
(ای بخشندهترین بخشندگان)
ذکر روز سهشنبه به اسم امام سجاد (ع) و امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) است. روایت شده در این روز زیارت سه امام خوانده شود. ذکر روز سه شنبه موجب روا شدن حاجات می شود
#مرتبه۱٠٠