میگمچهـمیشه ... 🙂💔"
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم های بر دل نشسته😢💔🥀🍃
#عزیزایدلمون
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
سایہاٺسلامتباشهحضرتآقا...!
-الحقڪہامیࢪےچونتولایقاست↓
ڪہچونماییدࢪرکابشسربازےڪنیم:)!
#رهبرانه
#فاطمیه
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
#عاشقانه_شهدا
💖 زندگی با ایشان ، زندگی راحتی نبود !
سخت بود ، ولی به سختی اش می ارزید !
خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد ، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود ، وجودش به ما آرامش می داد !
مهربانی اش ، ایمان اش و قدرشناسی اش !👌
💖 یک روز جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا ، آستین هایش را هم !
پرسیدم :
حاج آقا!
چرا این طوری کرده ای ؟
رفت طرف آشپزخانه .
گفت :
به خاطر خدا و برای کمک به شما !
رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن !
رفتم که نگذارم ، در را رویم بست و گفت :
خانم !
بروید بیرون !
مزاحم نشوید !
پشت در التماس می کردم :
حاج آقا !
شما رو به خدا بیا بیرون !
من ناراحت میشوم !
خجالت میکشم !
شما را به خدا بیا بیرون !😰
می گفت : چیزی نیست .
الان تمام می شود ، می آیم بیرون !
آشپزخانه را مرتب کرد ،
ظرف ها را چید سرجایشان ،
روی اجاق گاز را مرتب کرد ،
بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست !
آشپزخانه مثل دسته ی گل شده بود .😊
#شهید_صیاد_شیرازی
آقایون، یادتونه که حضرت امام فرمودند: بروید صیاد بشوید...😉☝
قشنگترین ترافیکی که شدیداً دلم میخواد ، توش گیر کنم .. :)))
#شهیدانه
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
بچھها باز بࢪ این نقطھ گذاࢪید انگشت...>
عشق،پَࢪ...💔
عاطفھ،پَࢪ...🕊
هࢪڪه بسیجےتࢪ، پَࢪ...(:
و همینقدر غریبانه💔🖤
‹ #زندگینامه_شهدا ›
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_78 امروز جمعه است و یک هفته دانشگاه ها تعطیله و امروز روز اول تعطیلی حوصلم شدیدا سر رفته درم
#Part_79
با حرص از روی مبل بلند میشم و به طبقهی بالا میرم. انگاری داره با بچهی دوساله صحبت میکنه انگار نه انگار من الان نوزده سالمه و بزرگ شدم، به سمت کمد میرم و چمدونم رو از توی کمد بر میدارم، چندتا مانتو و تونیک داخل چمدون میذارم با شلوار و شال و چندتا کتاب و کتاب های درسی ام رو برمیدارم و در چمدونم رو میبندم.
با باز شدن در به اسما نگاه میکنم که وارد اتاق میشه... قیافهی اونم مثل مامان گرفته است.
- چیشده اسما؟
سرش رو بالا میاره و میگه:
- من فردا قراره با دوستام بریم بیرون مامان میگه بریم مشهد ای خدا!
با صدای زنگ گوشیم به سمت گوشیم میرم که با دیدن شمارهی ناشناس استرسم چند برابر میشه! یعنی کی میتونه باشه؟ جواب میدم
با صدایی که میلرزه میگم:
- الو؟
که صدای یک دختر توی گوشی میپیچه:
- وقت ندارم زیاد فقط یک چیزی بهت میگم خوب گوش بده...
یعنی چی میخواد بگه؟ یک حس بدی درون قلبم میپیچه و پاهام سست میشه
- سلام
- علیک، خوب گوش کن دخترجون که دوباره تکرار نمیکنم! من محمدرضا رو دوست دارم و اونم من رو دوست داره.
با گفتن این حرف نفس توی سینهام حبس شد. یعنی کیه که محمدرضا رو با نام کوچیک صدا میزنه؟
- محمد میگه خانوادش میگن باید با تو ازدواج کنه پس تو پات رو بکش عقب تا بهم برسیم!
- شما؟
خندهی مسخره ای سر میده و میگه:
- وقتی کارت دعوت عروسیمون رو برات فرستادم میفهمی عزیز دلم!
- داری اذیتم میکنی؟ محمد فرستادت تا بیای من و امتحان کنی؟
که داد میزنه:
- اسم محمد من رو به زبونت نیار، حتی اگر باور نداری می تونی ساعت ۵ بیای این آدرسی که برات میفرستم تا بفهمی چقدر من و محمدرضا هم دیگه رو میخوایم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_79 با حرص از روی مبل بلند میشم و به طبقهی بالا میرم. انگاری داره با بچهی دوساله صحبت میکنه
#Part_80
که بابا هم رو به من می کنه و میگه:
- اسرا جان، آقا کسری رو به اتاقت راهنمایی کن!
که از وسط کیانا و اسما بلند میشم و جلوتر از کسری به سمت اتاقم میرم و کسری هم دنبالم میاد.
به در ورودی اتاقم میرسم و در رو باز میکنم و میگم:
- بفرمایید!
که با گفتن ببخشید وارد اتاق میشه و منم بعدش وارد میشم و روی تخت میشینم که اونم رو به روم میشینه، مشغول بازی کردن با انگشتهام شدم که کسری بعد کمی مکث میگه:
- خب فکر کنم تا حد کافی باهم آشنایی داشته باشیم و خودتون خانوادم و میشناسید، فقط من یکمی نگران کارم هستم!
چون خودتون می دونید نظامی هستم دیگه و ممکنه یک روز باشم یک هفته نباشم، ممکنه خیلی وقت ها تنها بمونید مشکلی ندارید با این؟ یا شاید هم ممکنه مجروح یا حتی شهید بشم، باید قبل از ازدواج خودتون رو آماده هر خبری بکنید!
درسته سخته ولی... که سرم رو بلند میکنم و میگم:
- خب سخته ولی، همین که روزی حلال باشه و عشق تو زندگی باشه برام کافیه! و به سخت بودنش میارزه. و اینکه توی هر چیزی باهام صادق باشید و پنهون کاری نکنید!
که تنها لبخند ملایمی میزنه و میگه:
- نه...
که من ادامه میدم:
- و اینکه من میخوام درسم رو ادامه بدم و برم سرکار، شما با این مورد مشکلی ندارید؟
که لبخندی میزنه و میگه:
- خیر من به شما اعتماد دارم راجع به کار و دانشگاه هم خودتون میدونید من نمیخوام محدودتون کنم!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_80 که بابا هم رو به من می کنه و میگه: - اسرا جان، آقا کسری رو به اتاقت راهنمایی کن! که از وس
#Part_81
میدونید من معتقدم هر زن بلدی هایی داره که یک مرد باید بهشون احترام بزاره.
از نظرم شماهم بلدیهای خودتون رو دارید. بلدید در مواقع ضروری به سرعت یک تصمیم گیری عالی بکنید.
بلدید جوری تصمیم بگیرید که هم قلبتون راضی باشه هم عقلتون. امیدوارم منم جزو همین دسته از تصمیماتون باشم که هم عقل در اون دخیل هم قلب؛
راستش من از وقتی شمارو دیدم هم قلبم با تمام وجود...
عرق سردی از کنار شقیقههاش سر خورد که سریع با یک دستمال تمیز پاکش کرد.
_ بزارید جور دیگه بگم! با تمام وجودم شمارو انتخاب کردم نه فقط قلب و مغزم.
تمام مدتی که با حرفاش و خجالتش دلبری میکرداز دل بیجنبم، نگاهم میخ گلای ریز روی چادرم بود و بیاختیار لبم به خنده باز میشد و با هر کلمه که میگفت گونههام از شرم رنگ گلهای رز دستهگلی میشد که امشب به سلیقهخودش برام آورد بود تا بتونه یه قسمت از محبتای توی دلش نسبت بهم رو به رخ بکشه . بیقرار میخواستم فریاد بزنم بس کن دیگه آقا تو که یهبار با تمام وجودت قلبم رو به نام خودت سند زدی اینکارا چیه؟ میخوای تا ابد بیمه کنی عشقتو تو قلبم؟ به چی قسم بخورم که عشقت تا آخرین روز زندگیم ثابت میمونه تو دلم؟
اما فقط تونستم اینارو تو قلبم فریاد بکشم و با لبخند و گونههای رنگ گرفته با چشمامای چین خورده از خجالت به گلای روی چادر نگاه کنم .
_خوب اسرا خانوم شما چیزی نمیگید چرا سکوت کردید ؟
یکدفعه برق ترس تو چشماش ظاهر شد.
_ این سکوت رو به چی معنا کنم؟
خجالت یا...
دستاش لرزید، مردمکای قهوهای چشماش سوسو زد.
_ یا بزارم پای نخواستنن.
سرم رو بلند کردم و با آرامشی که عجیب و یکدفعه تو قلبم پیچیده بود گفتم :
_ نخواستن؟
اینبار نوبت صداش بود که بلرزه، از چی میترسید؟ از حس من نسبت به خودش!
_ نخواستن من، نخواستن این؛
دستش رو گذاشت رو پیراهن سفیدش درست کنار قلبش.
_ نخواستن این، این قلب.
تیر آخرش رو بد هدف گرفت صاف نشت وسط سینم و دلم سوخت برا ترس تو چشماش از چی حرف میزد؟
از بی وفایی، اینجوری شناخته بود من رو؟
باید کاری میکردم:
_ من... من.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_81 میدونید من معتقدم هر زن بلدی هایی داره که یک مرد باید بهشون احترام بزاره. از نظرم شماهم بل
سه پارت خدمت شما عزیزای دل شهدا ☺️♥️
مندختر؎ازتبارِ زهرام♥️
شھادترسمتبارِمناست!
آزادۍِوطنمڪہدرخطرباشد…
فاطمۍمبارزهمیڪنم✌️🏻
.
↲ #بسیجے
↲#شھادت
↲#پست_اخࢪ_فعالیٺ_امࢪوز
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
『 بِسْـمِمَظْلْوْمِعـْٰالَمْ؏َـلِےْ 』
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
ذکر روز چهارشنبه:
یا حی یا قیوم
(ای زنده، ای پاینده)
ذکر روز چهارشنبه به اسم موسی کاظم (ع) و امام رضا (ع) و امام محمد بتقی (ع) و امام علی النقی (ع) است. روایت شده در این روز زیارت چهار امام خوانده شود که خواندن آن موجب عزت دائمی میشود.
#مرتبه۱٠٠
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
___🌿✨♥️ #تصویر #شھید_محمدڕضا_دهقاݩ #برادرم
خواب نورانی
حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب عجیبی دیدم، خانهمان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم. دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانهام شدهاند. همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر به هم لبخند میزنند. مات نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست. آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و بقیه شهدا روی زمین نشست.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدابرڪتیبودن!
حرڪتپربرڪتباشهخوبه
برڪتیشوتاانشاءاللهشهیدبشی..♥️
#حاجحسینیکتا🌱
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
•••
کبوتࢪم هوايے شدم...🕊
ببین عجب گدایی شدم(:!
دعای مادرم بوده که...
منم امام ࢪضایی شدم🙂🌱💔!
#چهارشنبههایامامرضایی♥️
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
سلام همسنگریا
*امشب در دور همی هایمان یاد کنیم اقا امام زمانمان با دعای دسته جمعی فرج ، با خواندن حدیث کساء**
و هدیه کنیم به اقامون و ازش بخواهیم یلدا انتظارش را برای ما منتظران پایان دهد
و در خلوت تنهای مان دو رکعت نمار امام زمان را با یک صد بار ایاک نعبد و ایاک نستعینش را بخوانیم و مصرانه از خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها که این روزها به نام و یاد ایشون هست
بخواهیم ظهور فرزندش را از خدای متعال تمنا کند.
برای سلامتی و ظهور آقا جانمان صلوات
.
.
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
دخترش زار زار گریه میکرد . . .
ازش پرسیدن : چی میخوای ؟ !
گفت : میخوام صورت پدرمو بوس کنم !
جیغ و دادِش دل همه را کباب کرده بود
یکی رفت و به سرباز روی سر تابوت گفت :
خب بگذارید صورت پدرش را ببیند ، دخترش است!
چه میشود مگر ! ! ؟
سرباز اشکش جاری شد .
گفت : آخ که من برایش بمیرم ،
پدرش سر ندارد !
_شهیدجواداللهکرمی:)💔