یکیبهآیتاللّٰهبهاءالدّینۍگفت:
حاجآقا!
دعاکنيدمنآدمبشم
ایشونباخندهۍِمليحیگفتن:
بادعایخالیکسیادمنمیشه
بایدزحمتبکشید!
- آرهخلاصه(♥️˹➜˼
#کپی_ذکر_صلوات
ماھبانوجان
گاهی کھ چادرت خاکی میشود ؛
از طعنه های مردم این شهر ..
به گلزارِ شهدا برو
خواهرم ، یادت نرود سرخیِ خون
هزاران شهیدی کھ خرج سیاهـے
چادرت شدند تا خاکی نشود !🌱`
‹حـجابزهرایۍ🧕🏻🌱›
سلام رفقا
میشه برای داداش دوستم ۵سالشه ۵تا صلوات بفرستید 🥺 بستریه بیمارستان دو هفته اس امروز خیلی حالش بدتر شده ممکنه ریه شو از دست بده 😭💔
تو گروه ها به دوست و رفیقاتونم بگید
هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜
قسمت نود و دوم
حسین یه دفعه ماشینو بغل زد و بهم نگاه کرد تو چشماش میتونستم اون نگرانی رو درکش کنم ، اون نگرانی که باعثش من بودم..😢
با اینکه خودم استرس داشتم گوشامو تیز کردم ببینم چی میگه ..
_ترنممم آخه من به تو چی بگم ..؟
نمیگی من سکته میکنم ...آخه چی بگم ..؟🥺
الانم ناراحت نباش ،،ببخش ترنممم که فریادم سرت بلند شد ..ببخش
همینطور ک داشتم به حرفاش گوش میدادم خودم بغض کردم ، همون یه لحظه شنل روی سرم یکم با برده شد 🥲
با بوسه ایی که آقام حسین تو پیشونیم کاشت ، میتونم بگم نفسم بریده شد..🥰
دیگه از غم و نگرانی قبل خبری نبود و جاشو داده بود ک خوشحالی و بوسه حسین
....
حسین یه ۱ دقیقه بود ک همینجوری بهم زل میزد ...هرچی صداش زدم جوابمو نداد 😀
آخرش مجبور شدم با تکون دادنش از حال خودش درش بیارم
_حسین هویی کجایی ؟
به چی نگاه میکنی اینقدر ؟🥲
_به ماه خونه ام ..
اولش متوجه نشدم داره چی میگه با بهت به دور و برم نگاه کردم 😀
_گفتم حسین ماه خونت کیه دیگه ؟
این دیگه چه صیغه ایه🤨
_یه ماه دارم که الان روبه رومه ...😍اونم اسمش ترنمه خانومم
و من بودم که اینجا خجالت زده سرم رو انداختم پایین و از خنگی خودم خندم گرفت😂
از حق نگذریم وقتی حسینو میبینم خیلی خنگ میشم فقط حسینه که روبه رومه دیگه هیچی نمیفهمم 😂
داشتم خنده میکردم و لپام قرمز شده بود😅
حسین گفت
_باتوام خانومی به چی میخندی بگو منم بخندم دیگه 😉
_حسین دارم به خنگی خودم میخندم
_خنگ ؟ چیه نشنوم بگی خنگ ها ...تو به این باهوشی خنگش کجا بود😉😂
💜نویسنده : A_S💜
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜 رمان اورا 💜
قسمت نود و سوم
لبخند روی لبم تا وقتی برسیم دم تالار از بین نرفت.😊
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
تو راه حتی ثانیه ای دستم از دست حسین جدا نشد.
نزدیک تالار بودیم که هیمی کشیدم که حسین هول زده برگشت سمتم
_چی شد؟ خوبی ترنم؟ خانومم؟
_وای حسین من اصلا تالار رو یادم رفته بود
بیخشید... به خدا اصلا هواسم نبود
_شرمنده نمیتونم ببخشم.. 😁
_وا حسین مگه دختری ناز میکنی؟
_مگه ما مردا دل نداریم....باید از دلم در بیاری!
_اوووو اینطوریه پس.... من روش خودمو دارم گفته باشم
نگاه خیره اش رو چشمام حس قشنگی بهم داد😌
دستمو گذاشت روی تا ریش جذابش و صورتشو کشیدم سمت خودم
لپش رو محکم ماچ کردم😚
انتظار همچین حرکتی رو نداشت برای همین چند ثانیه ای مکث کرده بود.
خنده ام گرفته بود
_حسین حسین کجاییییی اقاییی
برو دیگه دیر میشه به خدا منتظرت بقیه
بدون اینکه نگاه کنه لبخندی کجی زد و راه افتاد
_حرص نخور عروس خانوم
پیر میشی نمیگیرمتا
با مشت کوبیدم تو بازوش😠
_دلتم به خدا عروس به این ماهی داری! الان دیگه منو رو دست میبرن
_بله یه عروس دارم شاه نداره..... از خوشگلی تا نداره..... صورتی داره....
با شعری که با عشق برام میخوند یاد خاطرات بچگیم افتادم🥺
این بار من دستمو گذاشتم روی دستش که لبخندی عمیقی زد و دستم رو به صورتش نزدیک کرد و بوسه عمیقی روی دستم زد💜
وارد حیاط تالار که شدیم تا متوجه شدم که چقدر گیج بودم
چقدر حسین هواسش یه همه چی بود👌🏻
برای تشکر ویژه محکم و ببند بهش گفتم:
_خیلی خیلی خیلی دوست دارم اقااییییییییییییییییی
ماشین رو نگه داشت جلوی در و اومد نزدیکم و دم گوشم جوابم رو داد:
_مابیشتر خانمم
اومد عقب و چشمکی برام زد پیاده شد تا در رو برام باز کنه🥰
💜نویسنده : A_S💜
هدایت شده از معاونت فرهنگی و اجتماعی دانشگاه بیرجند
42.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید
✅اجرای طرحی زیبا با عنوان پویش #دمت_گرم توسط جمعی از دانشجویان فعال فرهنگی دانشگاه بیرجند
🌱در این طرح دانشجویان با اهدای هدیه هایی در محیط دانشگاه، ضمن قدردانی از فضیلت های اخلاقی افراد به شکلی زیبا اقدام به تذکر لسانی کردند.
🌷 #دمت_گرم
👈رسانه باشید
💠 معاونت فرهنگی و اجتماعی دانشگاه بیرجند
🆔 @farhangi_uniof_birjand
این تصویر از کفشداری حرم امام رضا جان است 😍😍 کفشهای عروسکی که به کفشداری سپرده شده.
دم اون خادم امام رضا گرم که خواسته اون دخترک رو محترم شمرد. دم اون خادم هم گرم که این تصویر رو برامون به یادگار گذاشت ...
حرم آقا جان، امنترین جان جهانه. دلمون تنگ شده ...
#امام_رضا
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
قبلاًدعامۍڪردمشھیدبشم
الاندعامۍڪنمآدمبشم💔:)
💜 رمان اورا 💜
قسمت نود و چهارم
در رو که برام باز کرد بسم الله گفتم و دامن لختم رو توی دستم گرفتم 💜
دست گل رو از روی داشبورد برداشت و بهم تقدیم کرد💐
چون شنل روی سرم بود لبخندم رو ندید
در و بست و دستشو گذاشت پشت کمرم و هل کوچیکی بهم داد
زیر گوشم گفت الان که میریم قبل از عقد محرمیت رو باطل میکنن خیالت تخت
سلام
بقیه از محرمیت ما خبر نداشتن و حسین این قضیه رو هم مثل بقیه قضیه ها درست و بی نظیر انجام داد🥰
با ورودمون به تالار فشفشه های کنارمون رو روشن کردن
با ذوق و شوق قدم ها رو به سوی عشق بر میداشتم❤️
وقتی رسیدیم کمی شنلم رو برد بالا و بهم گفت :
_ترنم جانم
اون ور رو ببین.... اونجا میریم اول محضر محرمیت رو باطل میکنیم
انشالله بعدشم بد بخت میشم
صدای خنده توی گلوش خنده به لب منم اورد😁
وارد محضر شدیم که همه منتظر نشسته بودن
مامان اومد سمتم و بغلم کرد
نشستم روی صندلی که حسین گفت میره و میاد
تنها توی جای عروس و داماد بودم که چشمم به قرآن افتاد🙂
برش داشتم و بوسیدمش
نیت کردم و بازش کردم که حسین رو بغلم حس کردم
حسین با صدایی که معلوم بود که خیلی خوشحاله ولوم صداش رو آورد پایین و دم گوشم نجوا کرد:
_خیلی خوشحالم داری میشی خانومم
_مابیشتر
_بیشتر چی؟
_دوست داریم
_آهان حالا شد ده حرف نصف نیمه نداریم😘
_اخ ترنم
فکرش رو بکن خانومم
روزی بشه که بهم بگی دوست داریم
حالمون خوبه🥺
اولش متوجه منظورش نشدم
_حالمون؟ مگه من چند نفرم
_راست میگفتی به خدا... هیچی ولش کن داغی الان متوجه حرفم نمیشی
_چرامتوجه نمیشم؟
_چون در حال حاضر داری خجالت میکشی و نمیخوای تمرکز کنی روی حرفم😅
حرفش رو برای خودم یه بار دیگه تکرار کردم
سرم رو انداختم پایین
_از دست شما مردا
بزار زنتون بشیم بعد به فکر بچه باشین!
💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت نود و پنجم
_آقا دوماد کسب اجازه کردی از عروس خانوم ؟دخترم راضی شدی یرای ازدواج با این شیطون؟
این دست شیطون رو از روی بسته ها؟ خود دانی
خننده ریزی کردم از حرفش خدا بهم رحم کنه😂
_بله حاجی
_خب خدا رو شکر با اجازه بقیه
عاقد اول ضیغه محرمیتمون رو باطل کرد
تا وقتی که ضیغه هنوز باطل نشده بود دستم توی دست حسین زیر قرآن بود 🙌🏻
ولی تا باطل شد دستش رو برداشت و از دستم فاصله داد
به لحظه دلم گرفت دلم نمیخواست که دستم رو ول کنه
نفس نفس زدنم حسین رو مطلع کرده بود...
ولی عکس العملی انجام نداد و این منو ناراحت تر میکرد.
حس میکردم نگاه خیره کسی رو
چشم چرخوندم و اینه رو به روم رو دیدم
حسین با لبخندی کجی نگام میکرد
نگامون که بهم خورد سرش رو انداخت پایین و چیزی زیر لب گفت😒
انگاری از چشمام خونده بود حرف دلم رو
گفت :_صبر داشته باش!🙃
منم کاری چیزی جز گوش کردنش نداشتم
منی که تا الان با هیچ کدوم از خواهر های حسین در ارتباط نبودم
حالا سفر عقدم رو بالا سرم دوتاشون گرفته بودن
عاقد شروع کرد!
بار اول مهدیه خواهر حسینم گفت:عروس رفته از کربلا گل بیاره
بار دوم مهدیه دوباره گفت:عروس رفته مشهد گلاب بیاره
جالب بود حرفاش😂
بار سوم این بار زهرا گفت :عروس زیر لفظی میخوان!
مادر شوهرم اومد نزدیک و یه جعبه قشنگ که یه دستبند ظریف داخلش بود رو بهم داد☺️
تشکری کردم که حاجی برای بار آخر سوال رو ازم پرسید
سوالی که هر دختری آرزوی شنیدنش رو داره! 😍
نفس گرفتم و با صدایی که بغض داخلش موج میزد
بلند و رسا جواب دادم:
" با اجازه آقا صاحب الزمان و با اجازه اقا علی آب الطالب و خانم فاطمه زهرا "
" بله "
هووووووف لبخره تموم شد 😆
بعد از من هم حسین از صاحب عصر و حضرت علی اجازه خواستن و بله رو گفتن
مردم و زنده شدم تا این کلمه رو بردم😮💨
حسین خندهی بلند کرد و بلند بهم تبریک گفت:
_خوش اومدی به بهشتت
خدای قلبم! ❤️
وای خدا قلبم اکلیلی شد 💖
منم برای جوابش بلند جوابش رو دادم:
_شما هم خوش اومدی پادشاه
قلبم! 💜
_خیلی ممنون خودم اومدم
بلند بلند از ته ته ته دلم خندیدیم
دیگه تموم شد.... دیگه تموم شد
شدیم برای هم تا ابد
خدایا شکرت
💜نویسنده : A_S💜
هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜
قسمت نود و ششم
دیگه ادامه مراسم رو گذاشتیم توی تالار یه دور هم اونجا عقد میکردیم😂
تبریک ها رو که گفتن بلند شدیم و رفتیم سمت تالار که چند متری بیشتر فاطله نداشت👍🏻
حسین دستم رو گرفته بود تا از یه دونه پله ای که دم در بود بیام پایین
این فیلم برداران عجب چیزایی پیشنهاد میدن😂
تا چشمم تو نگاهش گره خورد و این شد نهایت عاشقی😉
همینطور قدم قدم و دست تو دست هم وارد تالار شدیم ... ☺️همون جایی که قرار بودمن و حسین دائمی و شرعی زن و شوهر بشیم🥰 (یا بهتره بگیم دو مرغ عاشق)
وارد تالار که شدیم صدای مولودی بلند شد و جشن عقد من آغاز
بابا و مامان و مامان بابای حسین هم دم در تالار بودن و خوش اومد میگفتن...من که
من و حسین دست تو دست هم بودیم و به سمت جایگاه عروس و دوماد رفتیم و نشستیم😁گرمای دستای حسین بدجوری بادلم بازی میکرد😍
آدمای زیادی اومده بودن ...هم از طرف خونواده من و هم از طرف خونواده حسین 😊
چشمم افتاد به بابا ،، بابایی که اونروز منو از خونش بیرون کرد...بگذریم الان حالم خوبه ..چون حال خونواده ام خوبه😉🥰
چشما مون که تو هم افتاد بابا بهم یه لبخندی زد که منم با لبخند دخترونم بهش جواب دادم😅
یه لحظه حس کردم که دستام داغ شد و مطمئن بودم که بازم دستام تو دستای حسینم قرار گرفت🙈
حسین سرشو آروم نزدیک سرم کرد و به حالت مسخره گفت:
_ماه من نمیخوای بگی که چند دقیقه ست داری به کی نگاه میکنی ، به کی لبخند میزنی؟😉
نمیگی این حسین بد بخت تو حسودیش میشه🙈😂
منم که از حسودی حسین خندم گرفت بود چیزی نگفتم ،، حسین رد نگاهم رو دنبال کرد که رسید به بابام
_آها پس بگو داری به پدر زن جنابعالی لبخند میزنی 😂
حالا میشه از اون لبخندی که تحویل بابا دادی
به منم تحویل بدی این حسینت یکم آروم شه؟😂
منم رومو برگردوندم و یه لبخند کشدار به همراه یه بوس تو دستش شگفت زده اش کردم 😢😂
بوس که کردم تازه یادم اومد تالار ها و دارن نگاهمون میکنن😂
با خجالت و لب های که آویزون شده بود سرم و آوردم بالا😂
که با خنده حسین رو به رو شدم ..
زدم به بازوش و گفتم: همش تقصیر توعه ...آخه حسین تو تالار چه وقت این شوخی هاس😐
نمیگی یکی میبینه من آبروم میره
حسین خیلی بلد بود حرص منو در بیاره
با خندی زیرکانه ای که کرد داشت عصبیم میکرد😉
خداروشکر اون کارم و کسی ندید ...نگاهم خورد به بابا که از خنده سرخ شده بود🤣
خب حق داشت با دسته گلی که من به آب دادم هر کی بود مثل بابا منفجر میشد
💜نویسنده : A_F💜
-
حاجےمیگہ
الاناگردرسنخونےکہنمیگن
طیبہاللھانفسکم
فقطدرگیرکارفرهنگیہ
فرداپسفردامیگن
نگاهکنانقلابیاچقدربےسوادن
هیچےبارشوننیست💔
اینانقلاببہامثال
شهیداحمدیروشننیازداره...✌️🏻✨
#کارفرهنگےدرکناردرس
#یہبچہمذهبےواقعے
-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو تنها نزاری.. از تو میخوام همیشه منو حرم بیاری🙃)):
#یا_رضا
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
... بِسْمِاَللّٰهِاَلْرَحْمٰنّاَلْرَحِیِمْ ...
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ...✋
🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها.
سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
ذکر روز چهارشنبه:
یا حی یا قیوم
(ای زنده، ای پاینده)
ذکر روز چهارشنبه به اسم موسی کاظم (ع) و امام رضا (ع) و امام محمد بتقی (ع) و امام علی النقی (ع) است. روایت شده در این روز زیارت چهار امام خوانده شود که خواندن آن موجب عزت دائمی میشود.
#مرتبه۱٠٠
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
__♥️🌸 #تصویر #داداش_گلم
🌸 •|#حضرت_برادر_گلم 🌸
#دلمادرهاگواهیمیدهد ...
به گفته مادر محمد رضا که خواهر دو شهید است شب قبل از شهادت محمدرضا نیمه شب از خواب بیدار شدم. حالت غربیی داشتم، احساس کردم خانه پر از نور است. منبع نور از قاب عکس دو برادر شهیدم بود. آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت فاطمه نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که ازخواب بیدار شدم حالم منقلب بود خبر دادند که محمدرضا زخمی شده اما من می دانستم فرزندم به آرزویش رسیده است.
#داداش_گلم🌸♥️
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
هدایت شده از بزم روضه آل الله صلوات الله علیهم
Saate-Hasht128.mp3
5.76M
انشـاءالله با مـادرم ،
اللهـُم ارزقنا حـرم💛 : )
#امام_رضا