اَللّٰهُمَّلَاتَحْرِمنِیْمِنالحُسَیْن ... 💔
۳۸ روز تا محرم الحرام..
#روز_شمار
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
سلام، یه هدیه خاص براتون دارم😊
ابتدا برای سلامتی امام زمان (عج) صلوات بفرستین و بعد از بین عدد ۱ تا ۱۰ یک عدد انتخاب کنید و روی پاکت اون شماره بزنید و هدیه تون رو دریافت کنید😉
پاکت 1️⃣
پاکت 2⃣
پاکت 3⃣
پاکت 4⃣
پاکت 5⃣
پاکت 6⃣
پاکت 7⃣
پاکت 8⃣
پاکت 9⃣
پاکت 0⃣1⃣
دوستان این نامهها برگرفته از توقیعات امام زمان برای شیعیانشون هست.
این پیام رو برای دوستانتون هم ارسال کنید و این هدیه زیبا رو بهشون عیدی بدین☺️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
سلام مهربون عزیز دلم قربونت برمـــــ
جایی ننوشته است گنهکار نیاید....
هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و پانزدهم
وقتی تموم شد هیچ آبی توی بدنم نمونده بود که گریه نکنم.
صورتش رو نگاه کردم
باورم نمیشد به آسمون زل زده بود نمیتونستم بفهمم که خوشحاله.... ناراحته.... دلخوره.... یا پشیمون
خیلی ناراحت و دلخور بودم که همچین گذشته ای دارم.
نفسم بالا نمیومد بلند شدم و رفتم پایین لیوان
آب خنکی خوردم و نفس گرفتم.
دوباره رفتم بالا و دیدم که روی تشک سر یه سجده گذاشته
و شونه هاش میلرزه...!
لبخند بغض داری زدم و خوردنی ها رو برداشتم و کنارش نشستم.
منتظر موندم تا بلند شه ولی همونجوری موند
دستمو گذاشتم روی شونه اش و تکونش دادم و صداش زدم.
بلند شد و صورتش رو با دستاش پاک کرد
دستاش رو برد بالا و خداشکری رو از ته دلش گفت و برگشت سمتم
باهام حرف زد
حرف زد سعی کرد آرومم کنه که موفقم بود!
......
دیشب به خوبی و خوشی گذشت
الان در به رد با حسین و خانواده ها دنبال خونه ایم
تا الان 3ساعت هست که داریم میگردیم ولی هیچ
حسین هم اسرار داره که بریم بالای خونه برادرش
هرجایی رو زیر سر گذاشتیم ولی چیزی در خور پیدا نکردیم.
آخرش رفتیم یه سر زدیم به خونه بالایی داداش حسین
خانومش دیگه باهام رفیق شده بود و با جون دل کار میکرد
یه جورایی مثل خواهرم بود دیگه
💜نویسنده : A_S💜
هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و شانزدهم
خونه رو که دیدیم خیلی از خونه های دیگه به دلم نشسته بود.
لبخندی از رضایت به حسین زدم که لبخندم رو گرفت و دم گوشی با برادرش صحبت کرد
اونم سر تکون داد و لبخند محوی زد.
سرش پایین بود ولی بهم با خوش رویی گفت:
_خوش اومدید زن داداش انشالله که قدمتون خیره
_ممنون
صدای زنگ گوشیم که بلند شد عذر خواهی کردم و چنت پله ای رو رفتم پایین.
_جانم
_سلامتی خواهری سلام
_آی جانم... زهرا جانم چطورین؟
_الحمدالله خوبیم شما خوبین؟
_آره خداروشکر
_ترنم خونه رو چی کار کردین
کل قضه براش توضیح دادم حتی براش توضیح دادم
که این بردارش و خانومش سه چهار سالی هست که عروسی کردن ولی بچه دار نشدن و اینا
اونم کلی دعا کرد که مثل خودشون امام رضا بچه بهشون بده
فقط یک ماهه دیگه تا به دنیا اومدن عشق حاله بود!
عجیب ذوق این نیم وجبی رو داشتم.
رفتم بالا که صاحب خونه و اومد و قولنامه رو نوشتیم
آخرشم یه انشالله به خوبی گفتیم و راهی خونه شدیم.
دوماهه دیگه عروسی منو و حسین بود.
قرار شد بعد از تولد نیم وجبی زهرا بریم جمکران و بچه رو با خودمون ببریم.
هم آقا قدمش رو مبارک کنه هم برکت بیاره تو زندگیامون
گذشت گذشت گذشت و این روز ها دنبال دردسر های عروسی هستیم.
......
_الو حسین کجایی؟ دیر میشه به خدا؟
_اومدم اومدم کی گفته آرایشگاه دیر میشه مگه میخوای حاضری بزنی؟
_ای خدا من اینجا دارم حرص میخورم تو مثال میزنی بیا!
_چشم خانومم الان میام.... اومدم بیا پایین
وسایل ها رو با مامان برداشتم و رفتیم پایین
تو ماشین از اول روسری رو درست کردم
درسته روز عروسی بود ولی خیلی استرس داشتم و خوابم میومد
آرایشگر بهم گفته بود 6صبح اونجا باشم
و طبق معمول حتما باید ساعت4 صبح بلند میشدم و کارا رو انجام میدادم
💜نویسنده : A_S💜
اگه گوشیتون اذان میده، حتما صداشو متوسط رو به بالا بزارید که در محیط پخش بشه
در این کار برکاتی است بسیار:)
فضایل قرآنی مولا امیرالمؤمنین ...
آیه تطهیر :
بخشی از آیه ۳۳ سوره احزاب است که در آن از اراده خداوند بر پاکی اهل بیت(ع) از رجس و پلیدی سخن آمده است. مفسران شیعه معتقدند این آیه در خصوص اصحاب کساء نازل شده است.[۳۵]
هدایت شده از شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
1_5039963207.mp3
2.58M
میزنهقلبمدارهمیاددوباره
بازبویمحرم😭😔🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
__بانویی که کشف #حجاب کردی
این کلیپ رو مرور کن،همه اونایی که داری میبینی توراه امنیت من و تو خونشون رو دادند عاشقانه خانواده شون رو دوست داشتن
اگه نمیتونی حجابت رو حفظ کنی حتما یه جواب اول برای این شهدا آماده کن
ببین ارزششو داره شرمنده شون بشی...💔
تــقــدیـم بــه لــیــلا هـای صـبـور سـرزمـیــنــم
شــادی روح شـــهدا پنج 🌻صلوات هدیه کنید...
#شهیدانه
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جزئیات شهادت سروان محمد قنبری در مراسم یادبود مرحوم کیان پیرفلک از زبان جانشین فرمانده انتظامی استان خوزستان
#شهید_محمد_قنبری
#شهید_قنبری
اگر با پدرمهسا برخوردمیشد
مادرکیان ادامه نمیداد
اگر درمجازات قبادلو تعلل نمی شد
پویا مولایی ادامه نمی داد
اگر با اغتشاشگر برخوردمیشد اغتشاشات ادامه پیدا نمیکرد...
اگر ق.قضاییه برای خون شهیدان بیشتر از مماشات حرمت قائل میشد الآن بچه های شهید قنبری یتیم نمیشدن 💔
#شهید_محمد_قنبری
#شهید_قنبری
میگفت:
مندوستدارموقتیشهادتبیاددنبالمکه
شهادتمبیشترازموندنمموثرباشه!
-شهیدمحمدرضادهقان-
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و هفدهم
تو ماشین از شدت استرس دستام عرق کرده بود گرمم بود و این خیلی روی اعصابم بود
حسین که منو دید کولر رو روشن کرد که نفس آسوده ای کشیدم
حسین خنده توی گلویی کرد و گفت:
_عروس خانوم آنقدر استرش نداشته باش
میرسی به من!
نگاهش کردم.... هم ذوق داشتم هم استرس داشتم...!
خوشحال بودم که داریم به هم میرسیم.
بغض آلود لبخندی کجی گوشه لبم جا گرفت
مامان حسینم که پشت بندش گفت
_نگران نباش عزیز دلم
عروس به این ماهی دارم انشالله یمره آرایشگاه به خوبی و خوشی ماه ترم میشه
اصلا استرس به خودت نده
مطمئن باش امروز به بهترین نحوش انجام میشه
_چشم... ممنونم... خداروشکر که شمارو دارم
_خواهش میکنم ببین چه کار خوبی کردی که خدا این مادرشوهر رو بهت داده
منو و حسین با تعجبی همزمان به هم نگامون افتاد
هرسه زدیم زیر خنده
حسین که پیچید سمت راست خنده ام قطع شد
خیلی از استرسم از بین رفته بود
ولی مگه میشه عروس باشی و استرس نداشته باشی!
نگاهی به حسین کردم و لبخندی زدم
_انشالله خوشتیپ تر ببینمت
_انشالله.... شما هم به قول مامان ماه تر ببینم انشالله
_انشالله دستت درد نکنه.... مامان جان بفرمایید
لباس و کفاشامون رو حسین آورد دم در که خدافظی پر ذوق کردم
باورم نمیشد که دارم عروس میشوم
دستمو گذاشت روی دهنم و جیغ خفه ای کشیدم
مامان حسین که صورت و واکنش رو دید خنده از ته ولی آروم کرد و گفت:
_خوشبخت بشین دخترم!
💜نویسنده : A_S💜
💜رمان اورا 💜
قسمت صد و هجدهم
ممنونی گفتم که بغلم کرد... زنگ در رو زدیم
برای اینکه استرسم بخوابه پشت در.... توی خیابون استرسم و هرچی که باعث حال بدم میشد رو جا گذاشتم و منتظر موندم تا مامان بره داخل
مامان خودم که
زود تر اومده بود تا چشمش به ما افتاد لبخندی زد و بلند سلام کرد
این آرایشگاه آرایشگاهی هست که قبلا مامانم خیلی میومد
برا همین همه دیگه با من و مامان آشنا بودن
منم جوابش رو با سلامی بلند دادم
رفتم تو اتاق پرو
چادر و روسریم رو برداشتم
تاپ نازی تنم بود که استایلم رو دخترونه کرده بود
دستام رو بهم مالیدم و پر از شادی از اتاق رفتم بیرون و روی صندلی مورد نظر نشستم
آرایشگر رو میشناختم
برا همین دیگه چیزی راجب میکاپم نگفتم
سلام کرد
و دستاش رو گذاشت روی شونم
سلامی بهش کردم که گفت شروع کنم که با انرژی و ذوق بی وصف بفرمایید گفتم که شروع کرد
هر بار صورتم میسوخت یا اذیت میشدم ولی در مقابل اون همه شادی که داشتم هیچ بود
کارش که روی صورتم تموم شد
صدام زد که چشمام رو باز کرد.... روی اینه پارچه بود و دوباره مثل عقدم کلی ذوق کردم که صورت خودم رو ببینم
زهرا و زینب یه رایگانه نزدیک به خونشون رفته بودن و به قول خودشون میخواستن من پس میوفتم با دیدنشون
آرایشگره یه سری از مدل موهایی که به صورتم میومد رو بهم نشون داد
از بینشون شینیونی رو انتخاب کردم که عن قشنگ باشه هم جمع جور
یه مدل موی قشنگ خیلی چشمم رو گرفته بود
وقتی به خانمه گفتم
اونم تحسینم کرد از سلیقه ام
💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و نوزدهم
یه مدل موی خیل ساده نه تجملاتی هم نبود
ولی خیلی قشنگ بود و به دلم نشست
بعد از کلی درد کشیدن زیر دست آرایشگر با این گیره ها
نفس آسوده ای کشیدم.
خانمه به خنده افتاد لبخندی زدم که بهم گفت برم لباس رو بپوشم
دیگه تا اون موقع کار مامانا هم تموم شده بود
اونا اول لباساشونو پوشیده بودن
آخه لباساشون کار خاصی نداشت و هر دو لباساشون لخت بود
در جعبه رو باز کردم که به وضوح برق داخل چشمام رو متوجه میشدی
لباسم رو برداشتم و با کمک بقیه تنم کردم
کفشم رو پاک کرد که همون لحظه اول پشت پام درد گرفت
و برای بار هزارم زهرا و زینب رو لعنت فرستادم که پیشنهاد کفش پاشنه بلند داده بودن
قدم متوسط بود و میتونستم کفش تخت پام بکنن
ولی همه مخالفت کردن که به دلم می مونه
و فقط به خاطر خانواده ام بود که حرفشونو گوش دادم و روشونو زمین ننداختم
هر لحظه نزدیک بود اشکم در بیاد
که آرایشگر هر بار بهم اخطار میداد
هر دختری ارزوشه که خودشو توی لباس عروسی ببینه
و آرزوی منم به لطف خدا و اهل بیت و حسین به سر انجام رسید!
وقتی کامل فیت تنم شد خانم هایی که اونجا کار میکردن من رو روی سکوی کوتاهی بردن که ایستاده بودم
حالا میکاپ و همه چی تکمیل بود
برگشتم که با اینه پوشیده روبه رو شدم
موقع دیدن خودم بودم
دستمو گذاشتم روی صورتم که
پارچه رو برداشن
واییییی خداااااااااا😍
باورم نمیشد که این من باشم
آنقدر خوشگل شده بودم
قلبممممم گرفت ❤️
خدا به داد حسین برسه چی گیرش اومد
بی نظری شده بودم و انصافا آرایشگر هم خوب بود
هم میکاپم خیلی غلیظ نبود هم شینیونم خیلی شلوغ گنده نبود
خانومه که ایستاده بود بغلم کردو آروزی خوشبختی کرد
وایسادم وسط که پرده کنار که به رنگ زرشکی کنار زده بود
حالا مامانا بودن که از دیدن همچین منظره ای لذت میبردن
مادر حسین که دستشو گذاشته بود روی صورتش و به پهنای صورت اشک میریخت و کل میکشید
مامان که انگاری هنوز باورش نشده بود دستشو گذاشته بود روی صورت و دهنش و با چشمان و دهن باز نگاهم میکرد
مامان خودم که گریه امونش نمیداد
اومد نزدیک... نزدیک و نزدیک تر دستام رو گرفت و بوسید
به خاطر لباسم و کفشم درست نمیتونستم خم شدم
ولی با این حال خم و شدم پای مامانم رو بوسیدم
💜نویسنده : A_S💜
VID_20210828_190506_105_۲۰۲۱۰۸۲۸۱۹۰۶۲۲۲۳۵_a01.mp3
1.68M
_بعضیوقتهادلکندن،ازیسریچیزهای
خوبباعثمیشهیسریچیزهایبهتربدست
بیاری!(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یھ حسین همین الان زنده داریم .💔
#امام_زمان