🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهاردهم
عشق کتاب
زینب، شش هفت ماهه بود ...
علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ...
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ...
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...حالش که بهتر شد با خنده گفت ...
_عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ...
همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...😢
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...😊
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ...
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...
خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
🍃اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ...
هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پانزدهم
من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب🕘 ... وسط ساعت حکومت نظامی ...
یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ...از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی😡 بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... 😡🗣
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ...😥😭 زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ...
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ...
علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...😔
علی عین همیشه آروم بود ...
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ...😊
_هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
قلبم توی دهنم می زد ... 😰💗
زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ...
آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ...
_دختر شما متاهله یا مجرد؟ ...
و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...😡
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
_لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
👈ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
سلام اگرزندگی نامه شهید دهقان امیری منظورتونه بله چشم میزارم اگر شهید دیگه ای منظورتون هست بفرمایید بزارم
سلام راسش منم خیلی دلتنگم.! منم نرفتم سر مزار
بزرگوار تو گذشته ادم بدی. بودید درست ولی الان ببینید که خود داداش اومده برای هداییتتون.!
خدا خودش گفته من توبه پذیرم.! من آمرزنده ام.! من مهربانم.!
توصیف خدا از خودش یه توصیف بی نقص و درسته.! پس نمیخواد حرص بخورید خدا میبخشه
سعی کنید دیگه اون کارا رو انجام ندید و کارهای خوب بکنید تا گناه های بدتون پاک بشه.! صلوات شکننده ی گناهان هست.. سعی کنید زیاد صلوات بفرستید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سکانس یک دقیقه ای
اما
با یه دنیا حرف و درســـــــ..... 🙂
.
.
.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می رسد نان شب ما از نوای فاطمه
آمدیم اصلاً در این دنیا برای فاطمه
مدح او را باید از پیغمبر و حیدر شنید
ما کجا و گفتن از حال و هوای فاطمه
حک شده با خط حیدر روی درهای بهشت
اولویت هست این جا با گدای فاطمه
#میلاد_حضرت_زهرا(س)💐
#مادر مؤمنان
#روز_مادر💝
بر_همگان_مبارڪباد
یک روز مانده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هر دست بدی از همون دست میگیری
👈برخی جوانان در لندن، کلاه یهودیها را از سرشان میپرانند!😜😂
#یهودی
روز میلاد کوثر قران رو بهتون تبریک میگم ان شاءالله 😍مخصوصا روز مادر رو به مادران تموم سرزمینم به خصوص مادرانی که در قرارگاه داداش محمد رضا هستن.!) ٠
امشب برو پیش مادرت روزشو بهش تبریک بگو و به خاطر تموم زحماتش دستای نازنینش رو ببوس.!!!)
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
امشب برو پیش مادرت روزشو بهش تبریک بگو و به خاطر تموم زحماتش دستای نازنینش رو ببوس.!!!)
به خدا کمترین تاکید میکنم کمترین کاریه که میتونیم انجام بدیم..!!! 😍🌸
https://abzarek.ir/service-p/msg/1585059
جایی. برای حرفاتون..! 🌸
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
https://abzarek.ir/service-p/msg/1585059 جایی. برای حرفاتون..! 🌸
پویش دست بوسی مادر رو انجام دادی؟؟ 😍
چیکار کردی واسه مادر سادات؟؟
سلام بر شما بزرگوار
اول اینکه خوش به حالتون که خود حضرت مادر خواستند شما قران مجلس تولدشون رو بخونید. همین قرانی که خودشون خیلی دوست داشتن تلاوت قران رو.
جسارت نباشه و بدتون نیاد اما وقتی انسان میفهمه کاری خوبه ولی انجامش نمیده به خاطر اینه که ایمانش کامل نیست!(سو تفاهم نباشه) ایمان دارید به خدا
اما خب کامل نیست.! اگر بتونید میتونید با برنامه خودسازی شهدا ایمان تون رو قوی کنید اگر میخواهید بفرمایید اگر بنده تونستم کانال خودسازی رو بزارم انجام بدید
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
https://abzarek.ir/service-p/msg/1585059 جایی. برای حرفاتون..! 🌸
هستید؟
سوالی هم داشتین. بفرمایین!
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
هستید؟ سوالی هم داشتین. بفرمایین!
موافقین ختم صلوات بگیریم؟ واسه مادر سادات😍
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
موافقین ختم صلوات بگیریم؟ واسه مادر سادات😍
جای دوری نمیره.! ذخیره میشه واسه خودت تو روز قیامت🌸چی بهتر از اینکه صلوات داشته باشی اونم واسه کی؟
واسه کسی که خدا جهان رو به خاطرش آفرید🌸
امشب شب ولادت مادر سادات و شب شهادت حاج قاسم دوست دارم ختم صلوات برداریم!)! به اندازه کرمت هم که شده حتی شده 5 تا صلوات بفرستی اعلام کن..!
به والله، به والله، به والله
جای دوری نمیره.! ذخیره میشه واسه خودت تو روز قیامت🌸چی بهتر از اینکه صلوات داشته باشی اونم واسه کی؟
واسه کسی که خدا جهان رو به خاطرش آفرید🌸
@khadem_Alamdar133
@khadem_Alamdar133
تعداد صلوات هاتو اینجا بفرست.! ان شاءالله امشب کربلا تو از مادر بگیری.!
یادت باشه هرکاری میکنی با نیت باشه.!
ان شاءالله امشب بگو برم کربلا..!
مطمین باش مادر جواز کربلا تو از حسین بگیره حله.! مادر. بگه اینو ببرش کربلا، حسین تو حرف مادر حرفی نمیزنه.!
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #شانزدهم
ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ...
_شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... 😡
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
👈ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی