eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استیکر👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻❤❤❤
.🛁💜. 😋 ☆★خواص چند میوه برای پوست .🥛💛. ⊱------------------‐------------⊰ لیمو⤌روشن‌کننده .🧶🌸. انگور⤌نرم‌کننده .🧡🇬🇷. هویج⤌ضد پیری .👩🏻‍💻🍓. پرتقال⤌سفت‌ کننده .🌻🍊. کدو⤌مرطوب ‌کننده .🏳️‍🌈🧚🏻‍♂. گوجه‌فرنگی⤌پاک‌ کننده .🍉🦋. خیار ⤌مرطوب و پاک‌ کننده .🇵🇪🍒. @Dokhtaranesayedali
سلام چالش داریم ❤️ همین الان😜 به این ایدی😋 https://eitaa.com/z_ahra_88 بدوو🏃‍♀🏃‍♀
🙃 سه چیز را با احتیاط بردار: قدم،قلم،قسم! 👍 سه چیز را پاک نگهدار: جسم،لباس،خیال!👌 از سه چیز کار بگیر: عقل،همت،صبر!💓 از سه چیزخود را نگهدار:افسوس، فریاد، نفرین کردن!😉 سه چیز را آلوده نکن: قلب،زبان،چشم!👌 اما سه چیز را هیچگاه و هیچوقت فراموش نمی کنم:خدا،مرگ و دوست خوب...❤️❤️ اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 🚫
💛 دلم ڪبوتریست🕊 ڪه دوشنبه ها میان🥀 صحن بین الحسنین😍 گرفتار میشود!🙂 دستے سوے بقیع و🍂 چشمے سوے ڪربلا!•••🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی روسریش رو شل می‌کنه که دیده بشه 😡😔 یکی هم به خاطر چادری بودنش شهید میشه (شهیده زینب کمایی)
سایه رو سرمه✋ همه باورمه🔐 همه زندگیه من و مادرمه🍇🌙 کی گفته که بی حرمه✨🌎 دل و دلبرمه💛✋
•| |• می پرسید:« بنظرت‌ وقتے‌شہید‌‌شدم🕊🥀 ‌ڪے‌میاد‌‌برام‌‌مداحے‌می ڪنھ؟‌»🎤 با‌‌غیظ‌‌مے‌گفتم:« هیچ‌‌ڪے😤، همین‌ مداح‌هاے الڪے‌پلڪے‌رو‌‌میاریم.»😬 مےرفت‌‌توےفڪر: «یعنے‌‌میشهـ‌حاج‌‌محمود‌‌ڪریمے‌و‌سید‌‌رضا‌ نریمانےبیان؟»🤔 مےگفتم:‌«دلت‌‌خوشھ ! اینا‌‌بیڪارن‌‌براے مجلس‌‌تو‌‌بخونن؟!» با‌‌حسرت‌ مےگفت: «ولے‌من‌‌آرزومہ !»❤️
✨ قسمت 📗 آخر هفته شد ✨و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒 مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐 چادرم رو مرتب کردم و با بی‌میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐 ــ به‌به عروس گلم😊 فدای قد و بالاش بشم😊این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊 فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀 داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒 وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 دیدم چایی رو برداشت و گفت : ــ ممنونم ریحانه خانم😊 نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲😳 تنم یه لحظه بی‌حس شد و دستام لرزید😟قلبم💓داشت از جاش کنده میشد😯تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯 نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊 آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰 دیدم عهههه احسانه...😡😐داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡 یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑بعد چند دقیقه بابا گفت: خب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق حرفاتونو بزنین با بی‌میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑 هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐 ــ اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺ ــ نه...شما حرفاتونو بزنین.😑 اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐 ــ حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام☺ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و آقا پسر باید جواب بده ــ خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐 ــ نه! اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😏 و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐 راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی👌 از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊😍یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد 😒 و آخر سر گفتم : اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 ــ بفرمایین ... اختیار ما هم دست شماست خانم 😊 حیف مهمون بود وگرنه با آباژورم میزدم تو سرش ...😐 وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان... ماشاالله...ماشاالله 😊 بابام پرسید : ــ خب دخترم؟! . منم گفتم : ــ نظری ندارم من😐😐 ــ مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت: بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه... باید فک کنن😊 مادر احسانم گفت : ــ اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉عیبی نداره😁 پس خبرش با شما. خواستگارا رفتن و من سریع گفتم : ــ لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید😐 مامان : ــ حالا چی شده مگه؟؟😕 خب نظرت چیه؟! ــ از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑😞 و حالا شروع شد سر کوفت بابا که : تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! 😠میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟!😡 ــ بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم‌که😐 ــ آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐😠 ــ شب بخیر... من رفتم بخوابم😒 اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕 تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد😐 یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊اما اگه نشه چی؟!😔 یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم😐داشتم دیوونه میشدم😕 از خدا یه راه نجات میخواستم😞🙏 خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔 فرداش رفتم دفتر بسیج... یه جلسه هماهنگی تو دفتر آقاسید بود آخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید : ــ ریحانه جان چیزی شده؟!😯 ــ نه چیزی نیست😕 سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد : چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄 زهرا : اِاااا مبارکه گلم... به سلامتی😊 تا سمانه اینو گفت دیدم آقاسید سرشو اول با تعجب😳بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش📱مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت : ــ لا اله الا الله... آنتن نمیده😡 و سریع به این بهونه بیرون رفت😕 ولی‌من دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕 با سمانه رفتیم بیرون و آقاسید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد... تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم😕 باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞 ولی نه... من دخترم و غرورم نمیزاره😕✋ ای کاش پسر بودم😔 اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔 ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞 ای کاش... ای کاش....😔ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞 امروز آخرین روز امتحانهای این ترمه زهرا بهم گفت : ــ بعد امتحان برم آقاسید کارم داره ــ منو کار داره؟!😯 ــ آره گفته که بعد امتحان بری دفترش ــ مطمئنی؟!😯 ــ آره بابا...خودم شنیدم😊 بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد ــ ریحانه خانم😉 ــ بازم شما؟! 😯😡 ــ آخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕 اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم😕وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید😐 ــ میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😟 ــ خیلی وقت ها آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐☝️ ــ این حرف آخرتونه؟!😒 ــ حرف اول و آخرم بود و هست😑 و به سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم😊 رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش🖥⌨ مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اتاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐 (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑😒 ــ ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😕 ــ بله بله😬 (همچنان‌سرش پایین و توی‌کیبرد بود)😡 ــ خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒 ــ نه‌نه... بفرمایید الان میگم راستیتش چه جوری بگم؟!😞لا‌اله‌الا‌الله😬میخواستم بگم که...😟 ــ چی؟!😯 ــ اینکه .... ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
سه پارت امروز تقدیم‌نگاهتون
حلال کنید ببخشید دیر شد
<🍊☁️> {*اگه فقط یه رویا داشته باشی یعنی ثروتمندی، حتی اگه هیچ چیز دیگه‌ای نداشته باشی.*}•♡ 😌 ﴿🍒دختران سید علی🍒﴾ @Dokhtaranesayedali
«🍂📻» هیچڪس‌همہ‌چیزو‌باهم‌ندآرھ🍉💜 هرکسے‌مشکلات‌خودشو‌دآرھ🥃🌸 هنر‌اونھ که @Dokhtaranesayedali
|•🌸💖•| •[شما یک گناه بزار کنار، وایسا تو روی خدا بگو برا رضای تو انجام دادم... ببین قلبت پر از نور میشه یا نه]• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌• 🌸
«به یادَت آنچنان غرقِ خودم بودم که دریا گفت: تورا می‌بینم و شَک می‌کنم دریا منم یا تو!؟🌿» •
•🌔✨• 🔖: بعضۍ‌ها‌مۍگـویند‌آقا چھ‌ذڪری‌را‌بخوانیم تـاپیشرفت‌کنیم ؟ بھترین ذڪر‌براۍ‌پیشرفت‌ڪردن گناھ‌نکردن‌استـــ !! 🌱✨ :)) •|💫🌔