ڪاشبلندمےشدی،علمدار'🥀!
بعدتوحسینتنهاشد . . .
بعدتوخیمہهاغوغاشد . . .
گوشوارھایبهغارترفتو . . .
دلِبےبےزداغ،درخونشد💔!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
- انشاالله شبِ تاسوعا💔
سـه پارت خواهیـم داشت
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" #قسمت_هشتم ؛ یوسفم برگرد ؛ کنعان انتظارت میکشد !" 📜
ضعف رو به خوبی تو تنم حس میکردم! دست و پام میلرزید و نای قدم برداشتن نداشتم. همهی وزنم روی بابا بود و به زور پاهامو رو زمین میکشیدم. اطرافم رو نمیدیدم.
من تشنه دیدن میثم بودم. هرچند که برای همیشه خوابیده باشه!
چند نفر با احترام دری رو برامون باز کردن و وارد یه فضای بزرگ شدیم. فضا مردانه بود و خانوما رفته بودن. از بدو ورود صدای گریه های بلندِ سعید به گوشم خورد. وقتی داد میزد و با همه وجودش میثم رو صدا میکرد؛ قلبم تیر میکشید. هر بار که بیشتر هق هق میکرد، امیدم نا امیدتر میشد که شاید اینا همه یه شوخی باشه و رفتن میثم و شهادتش، یه کابوس تلخ!
جلوتر که رسیدم، همه کنار رفتن و چشمم به سعید خورد که با پیرهن مشکی، خودش رو روی تابوت انداخته بود و زار میزد! دستاش رو دور تابوت گرفته بود. سعید داغدیده، رفیق بی جونش رو بغل گرفته بود! (:
حضورم رو که احساس کرد، از رو تابوت بلند شد و دیدم آنچه هر لحظه التماس میکردم دروغ باشه!
میثم بود که تو تابوت، آرومتر از هر وقت دیگهای خوابیده بود...
زانوهام شل شد و روی زمین افتادم. بابا از نگرانی کنارم نشست و ازم خواست آروم باشم. اما من آروم بودم. خیلی آروم بودم. اینقدر که دلم میخواست دراز بکشم و کنار میثم، برای همیشه بخوابم! (:
آروم آروم خودمو جلوتر کشیدم تا چهرهش رو ببینم. رنگ به رو نداشت. صورتش سفید بود و لباش سرخی رو از یاد برده بود. با این حال، روی ماهش از همیشه نورانی تر و قشنگ تر بود. پوست سفیدش، ابرو و ریش مشکیش رو قشنگ تر نشون میداد. مثل همیشه هم لباش میخندید و چشمای بستهش خوشحال بود.
لبخند به لبم نشست و تو دلم گفتم: «خداروشکر که خوشحالی بامرام! تو به آرزوت رسیدی ولی... نگفتی یکی اینجا از حسرت میمیره؟»
اشک تو چشمام جمع شد. دستم رو لبهی تابوتش گذاشتم و لب به درد و دل باز کردم: «سلام میثم جان! خوبی برادر؟»
یه نگاه به سرتاپاش انداختم: «جات خوبه رفیق؟ سختهت نیست؟»
جواب نداد! نگفت: «سلام عزیزِبابام! خوبم الحمدلله!»
نگفت و غم تو دلم باد کرد ..!
اولین قطره اشک رو صورتم چکید: «جواب سلام واجبه بامرام!»
بازم هیچی نگفت. حالم اصلا خوب نبود. حس میکردم هر لحظهست که باز بیهوش شم اما تموم قوتم رو جمع کردم تا اینبار رو مثل بار قبل از دست ندم! این آخرین باری بود که میثم رو میدیدم. باید وداع میکردم ..!
بغض راه گلومو بست، با صدای گرفته ای پرسیدم: «ازم ناراحتی؟ حق داری! من نامردی کردم! من نیومدم بدرقهت کنم!»
قلبم تیر کشید، حق به جانب گفتم: «من نامردی کردم؛ تو چرا حسرت به دلم گذاشتی و رفتی؟ تو چرا برنگشتی که یه فرصت بهم بدی؟»
سریع اشکامو پاک کردم و خودم رو جمع و جور کردم: «ببخشید... الان وقت این حرفا نیست! الان... الان وقته وداعه!»
باز بغض نفسم رو بند آورد: «اومدم بگم... خدا به همرات!»
نتونستم تحمل کنم! بغضم شکست و به هق هق افتادم: «اومدم بگم خداحافط رفیقم! اومدم بگم شهادتت مبارک!»
صداش تو گوشم پیچید: «خیلی دلم میخواست دمِ رفتنی ببینمت و یه بار دیگه عزیزِبابام رو بغل کنم!»
لبخند تلخی زدم و گفتم: «هنوزم دوست داری این بی مرامو بغل کنی بامرام؟»
به حال و روز خودم پوزخند زدم و گفتم: «نه... اما من دوست دارم!»
رد اشک، صورتم رو گرما داد: «هم بغل کردنت رو دوست دارم! هم خودت رو دوست دارم!»
اشکامو از چشمام پاک کردم. نمیخواستم لحظات آخر تار ببینمش. باید جای وقتی که رفت و ندیمش و وقتی که باز میره و دیگه نمیبینمش هم ببینمش! (:
رو زانوهام بلند شدم و یه دستمو به پیکرش گرفتم... خواستم تو آغوشش بگیرم که چشمم باز به صورتش خورد، دستم جلو بردم تا نوازشش کنم اما...
صورتش گرم بود! گرمِ گرم!
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" ادامه #قسمت_هشتم ؛ یوسفم برگرد ؛ کنعان انتظارت میکشد !" 📜
با صدا کردن اسمش از خواب پریدم. مضطرب، با نگاهم اطرافم رو دور زدم، اما نه تو اون سالن بودم، نه تابوت میثم جلوم بود.
نمیدونستم باید خوشحال باشم ازینکه هنوز وقت وداع نرسیده، یا زار بزنم بخاطر داغ فراق و... یوسفی که به کنعان برنگشته!
دست خودم نبود هق هق کردنم! دست خودم نبود میثم میثم کردنم! کم نیست یه هفته بی خبری از رفیقی که همه میگن شهید شده! سنگینه تحمل صبری که همه به خیال خوشت بخندن!
با صدای سعید، خوشحال از حضورش سربلند کردم و خودمو تو آغوشش انداختم. سعید، میثمی بود که از قافله جامونده بود...
سعی میکرد آرومم کنه اما مگه دلی که کابوس رفتن میثم رو دیده آروم شدنی بود؟
چند دقیقه که گذشت، با چیزی که سعید زیر گوشم زمزمه کرد، انگار که سطل آب یخی رو آتیش قلبم بریزن، آروم شدم! ناباور از اتفاقی که تو وجودم افتاد از آغوشش بیرون اومدم و پرسیدم: «چی خوندی سعید؟»
لبخندی زد و اشکش رو پاک کرد:
«الا بذکر الله، تطمئن القلوب! دل آرام گیرد به یاد خدا!»
برق چشماش، جمله میثم رو به یادم آورد:
«هرجا هم گیر کردی از سعید بپرس. درسته یکم زیادی متواضعه ولی از منم ماهر تره و... بین خودمون بمونه ولی خیلی چیزایی که الان دارم رو مدیون معرفتشم!»
غصه سرم آوار شد و باز بغض کردم:
«سعید تو دیگه نه!»
سعید حیرتزده از حرفی که ناگهانی زده بودم، پرسید: «چی نه؟»
با گریه گفتم: «تو دیگه تنهام نذار!»
متوجه منظورم شد که بلند شد و سرمو تو آغوشش گرفت. آروم گفت: «نترس! بی لیاقتی از سر و روم میریزه!»
با اینکه این جمله خبر از غوغای درونش میداد، اما دل منو آروم میکرد که اگر میثم رفت، سعید هست!
آروم که شدم تازه حواسم به جایی که بودم و سعید که اومده بود جمع شد. پرسیدم: «خبری شده؟»
خندید: «فقط باید خبری شه که بیام خونه رفیقم؟»
دست پاچه خندیدم :« نه... گفتم شاید از میثم خبر داشته باشی!»
سرشو انداخت پایین و آه کشید:
«نه... اما علی اکبر... خسته شدم از بی خبری!
ده روزه گم شده! پیکرش تو تیر رسمون هم نیست! چه برسه به اینکه بخوایم بریم و بیاریمش!»
- «خب... اینکه خوبه! شاید زنده باشه!»
صداشو پایین تر آورد: «شایدم اسیر شده باشه!»
دست و پام شل شد! وقتی چیزهایی که از داعش خونده بودم رو مرور میکردم و بین اونها میثم رو تصور میکردم؛ تموم وجودم میلرزید. دلم میخواست از ته دل داد بزنم!
این بدترین ترکیبی بود که میشد تصور کرد!
سرم گیج رفت اما قبل اینکه بیوفتم سعید دستم رو گرفت و کمکم کرد رو تخت دراز بکشم! برخلاف همیشه که ابراز نگرانی میکرد، اینبار مظلومانه گفت: «علی اکبر تو رو خدا سرپا شو! تو تنها کسی هستی که میتونم باهات درد و دل کنم! بقیه یا از خونواده میثمن یا زنده بودن میثم رو باور ندارن!
من فقط تو رو دارم علی اکبر...!»
سرشو گذاشت رو تخت و لرزش شونه هاش دل بیتابش رو رسوا کرد! بعد یه هفته، با بغض و مظلومیت لحن سعید، به خودم اومدم و عزمم رو جزم کردم که از جا پاشم و دیگه حتی یه دونه هم از اون قرصای آرامبخش رو نخورم!
مامان که برامون شربت آورد و رفت، سعید گفت: «حرف تو حرف اومد یادم رفت اصلا برا چی اومده بودم!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" ادامه #قسمت_هشتم ؛ یوسفم برگرد ؛ کنعان انتظارت میکشد !" 📜
یه قلپ از شربتم خوردم و گفتم: «خیر باشه!»
با لبخند زد رو پام: «داری راه میوفتیا!»
فیگور مغروری گرفتم که گفت:
«خبه خبه خودتو جمع کن! پاشو بپوش بریم خونه میثم...»
- «اونجا برای چی؟»
+ «بچه های خواهرش بهونه میثم رو گرفتن، حمید زنگ زد گفت برم پیششون!»
- «بچه ها؟ چند تان مگه؟»
+ «دوتا! زهرا و زینب! زهرا امسال سه ساله میشه. زینب هم شاید به زور شیش ماهش باشه.»
خیلی سعی کردم مخالفت کنم اما سعید اینقدر اصرار کرد که دوساعت بعد، خودمو وسط خونه بابای میثم و مشغول بازی با کوچولو های خواهرش دیدم!
سفره شام که پهن شد، زهرا بدو بدو اومد و روی پای من نشست. مریم خانم، مامانش خیلی اصرار کرد که بیاد و پایین بشینه اما نه من قبول کردم نه خودش رفت. این وسط سعید از حسادت جلز ولز میکرد! هر بار زهرا «عمو» صدام میزد نیشگونی از رانم میگرفت و غر میزد.
وسط غذا، زهرا بی مقدمه گفت: «عمو! دایی میثم برمیگرده؟»
با تعجب به صورتش نگاه کردم. گفت: «مامان مریم میگه دایی رفته پیش خدا! اما مامانجون میگه برمیگرده! شما چی میگی عمو؟»
جوابی نداشتم که بدم. بچه چهار ساله چه میفهمید مفقودالاثر بودن یعنی چی؟ نفسم سنگین شده بود. چی باید میگفتم که نه دروغ باشه و نه دل کوچیکش رو بشکنه؟
نگاهم برگشت سمت سعید. یاد حرف چند روز پیشش افتادم: «میثم هر طور باشه برمیگرده؛ مگه حضرت زهرا (س) خریدارش بشن!»
دستی به صورت زهرا کشیدم و گفتم: «معلومه که برمیگرده عموجون!»
از ذوق جیغی کشید و گفت: «پس مامانجون راست گفته!»
تموم مدتی که شام میخوردیم، لبخند های مامان میثم رو مرور میکردم. بعد از جواب من، همونطور لبخند زدن که وقتی من و سعید رو دیدن لبخند زدن. همونطور بغض دار ؛ همونطور پرحسرت !
سفره جمع شده بود. زهرا رو کرد به من و آب خواست. لبخندی زدم و از جا بلند شدم. دم در آشپزخونه، صدای مامان میثم کنجکاوم کرد.
کنار در آشپزخونه ایستادم و دیدم عکس میثم دست حاج خانمه و داره نوازشش میکنه!
از بغض صداشون، اشک تو چشمام جمع شد. تازه دلیل حسرت لبخند هاشون رو میفهمیدم؛ وقتی میگفتن:
- «یوسفم برگرد! کنعان انتظارت میکشد!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
ارباب تنها شدھ💔
خیمہ بےپناه شدھ🥀
دیگہ وقت روضہ شدھ! بسم الله . . .✋🏻
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ارباب تنها شدھ💔 خیمہ بےپناه شدھ🥀 دیگہ وقت روضہ شدھ! بسم الله . . .✋🏻
عزادارانِعلمدار ...✨💔
میگن تو روضہها برات ڪربلا میدن!
مگہ میشہ،
تو روضہ عباس 'ع' کہ باب الحوائجہ،
یہ اربعین، ڪربلا، نگیری؟ :)❤️
بفرمایید روضہ . . . 👇🏻
- @Al_yasin_14
السلامعلیڪیاعلمداراباعبدالله . . .✋🏻💔
شب از نیمہ گذشتہ،
سلام تاسوعـــــا!✨
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
یہ جا هست تو ڪربلا کہ حُر برمیگردھ!
سرافکنده و شرمنده، با چشمای گریون'🥀!
آقا کہ چشمشون بہ حر میوفتـہ،
میفرمایند:
"ارفع رأسک یا شیخ"
- سرتو بلند کن ای شیخ✋🏻!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
یہ جا هست تو ڪربلا کہ حُر برمیگردھ! سرافکنده و شرمنده، با چشمای گریون'🥀! آقا کہ چشمشون بہ حر میوفتـہ
ایـن روزا...
عجیب محتاج این جملہ شدم :)💔
آقا بیـان بگن:
سرتـو بلنـد کن! بخشیـدمت✨
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله✋🏻💕