eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
586 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
دار و ندارم کو؟ 💔(: #حاج_قاسم✨
- دنبال شھرت نبود ! مےخواست سرباز گمنام مھدی (عج) بماند، اما حالا تمام جھان نامش را شنیدھ‌اند 🔊🌱'! - سردار فاتحے ڪه آخرین فتحش، تسخیر دل ها بود ...❤️(: ⦙ 🕊💕
✌️🏻 دشمن گمان نکند که با گرفتن سردار ، مارا ضعیف تر کرده بلکه ازین پس ما قوی تر از قبلیم ، سردار ما زنده تر از قبل است و مردم ما بیدار تر از قبل ... اگر قطره اشکی آرام آرام دور از چشم های نامحرم برگونه هامان می‌لغزد معجزه عشق سوزانیست که بر دلهامان درس معنویت و بندگی می‌دهد ... دلتنگی هامان مارا می‌سوزاند اما می‌سازد ؛ و اشک چشممان همچو نفت بر شعله های آتش بغضمان بر دشمن می‌افزاید اما ... اما ... همین اشک ، چشمِ مارا باز تر میکند ... بصیرت مارا بیشتر میکند ‌. . . بریزید خون هارا ، زندگی ما دوام پیدا می‌کند ‌‌... بکشید مارا ؛ ملت ما بیدار تر می‌شود ‌... خدارا شاهد میگیریم که همانگونه که بغض سردار گلویمان را گرفته کابوس شبهایتان میشویم و طعم مرگ زیر دندانتان بخاطر دوباره یتیم شدن بچه های شهدایمان بخاطر رنگ بغض در صدای رهبرمان اینجا ایران است و ما همه سلیمانی هستیم دشمن بداند اگر آن شب یک قاسم سلیمانی را شهید کرده ؛ از خون همان سردار هزاران قاسم برخاسته اند امروز دشمن با هزاران قاسم باید بجنگند ... ما اهل تسلیم نیستیم ... ما قاسم سلیمانی هستیم ✌️🏻 🥀
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
#من_قاسم_سلیمانی_ام✌️🏻 دشمن گمان نکند که با گرفتن سردار ، مارا ضعیف تر کرده بلکه ازین پس ما قوی ت
خدامِ کانال های ایتا🌹! یه همت کنید ✌️🏻 رو ترند کنیم✨! چند تا از ارادتمندای حاجی یا علیِ این کار رو گفتن ما رو هم دعوت به عرضِ ارادت کردن🌱 شما هم یاعلی بگین که ان‌شاالله زحمتشون بی نتیجه نمونه✋🏻❤️! دمتون گرم🌸! ✌️🏻!
[ 🌷 ] ملجاء نمیزارید؟؟ ------ سلام علیکم؛ اگر اشتباه نکنم این پیام رو روز شنبه فرستادید عرضم به خدمتتون که هر روز ملجاء گذاشته نمیشه فقط روز های دوشنبه و پنجشنبه پارتگذاری داریم🌱! یعنی امشب ... یه پارت خاص و دردناک💔(:
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌بیست‌وسوم - یاحسین‌گفتن‌بلدم! 📜" صدای بسته شدن در، جایِ صدای لطیفشون، تو گوشم پیچید و این یعنی، آشنایِ دیرینه ای که تازه شناختم، رفت! گم شده ای که نسل به نسل دنبالش بودن، پیدا شده بود! کنارِ من بود... اما نشتاختمش و وقتی شناختم، رفت! قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم. سرجام خشک شده بود و خیره به دری که تا چند لحظه ی پیش قابِ وجودِ حضرتِ حاجتِ هر شبِ روضه هام بود، اشک میریختم! حالا ذهنِ من نوارِ فیلمی بود که از حلقه درومده بود و بهم ریخته، وجودم رو از تلبار خاطرات بی نظم شلوغ میکرد! اینقدر شلوغ که از خودم پرسیدم: من کجام؟ اصلا... من کی ام؟ نوار ها رو از زمین ذهنم جمع کردم و تو بغل گرفتم. خاطرات دور تر رو دونه دونه زمین انداختم تا به چند دقیقه پیش برسم... دقیقه؟ اما دقیقه ها که اینقدر کوتاه نبودن! منسجم نبودن اما به تیکه هاش هم راضی بودم: دلِ گرفته، پشت بوم، پروفایل سعید، تمنایِ حضورِ امام زمان (عج)، التماسِ شنیدنِ یه «احسنت» از آقام... صدایی که مثل برگ گل لطیف بود و دل رو صفا میداد، کسی که تنها گریه کنم بود و ... داغی که رو دلشون سنگینی میکرد! داغی که با روضه ی من تازه میشد و خون به دلِ آقام میکرد... عرضِ عذرِ من و تحسینِ آقام، وقتی نفهمیدم، کسی جواب ببخشید رو میده که مخاطبت باشه... و در آخر... صدایی که سه بار احسنت گفت و دلی که التماسش یادش رفته بود و حضور تمناش رو حس نکرده بود... دلی که با تموم غفلتش، کنار امامش تپید! دلی که ... تو سینه ی منِ بی لیاقت بود! منی که گناهانم سدِ راه شناخت آقام شده بود... منی که دیدم، شناختم... اما برای شناختن دیر بود! حضرتِ حاجاتِ من، دوباره غایب شده بود... میدونستم رفته، میدونستم فرصت دیدارِ منِ حقیر با آقام تموم شده اما این دل رضا به موندن و نرفتن نمیداد! تو گوشم با گریه داد میزد: امامت بود! عشقت بود! برو... نذار بره! برو یه بار، فقط یه بار صداش کن یا بن الحسن! اباصالح! امام زمان (ع)! پاهامو از زمین کندم و جلو رفتم. دستگیره در رو پایین کشیدم اما... در قفل بود! کلید هم پشت در! صدای گریه م بلند شد و لبای خشک شده‌م، به سرزنشِ منِ غافل باز شد: خودت در رو قفل کردی! چرا نفهمیدی درِ بسته فقط برای اونی که اومد و نشناختی، معنا نداره! چرا نشناختی بی لیاقت؟ چرا؟ قفل در رو باز کردم و دوییدم بیرون... راه پله هنوز هم بوی عطرشون رو میداد. دوییدم تو کوچه. هوا، بوی گلِ نرگس میداد! مقصد رو نمیشناختم اما وصال رو چرا! نمیدونستم کجا، فقط میدونستم باید برم! اینقدر برم که دوباره قامتِ حیدریِ آقام رو ببینم! اون عمامه مشکی و شالِ سبز... اینطرف، اونطرف، تو خیابون، تو کوچه، تو حسینیه... نبود! یعنی ... شایدم بود اما این دل دیگه لایق دیدار، نبود! به هر کی میرسیدم نشونی میدادم و نشون میخواستم اما جوابِ همه، تُنگِ نازکِ امیدِ دلم رو هزار تیکه میکرد. «بودید! آمدید! ماندید! اما... هیچکس شما را ندید! همانطور که خودتان گفتید و من، نفهمیدم: - من همیشه کنار شما هستم. اما هیچکس متوجه بودنم نمیشه...» درومونده و نا امید، وسطِ کوچه ی بن بستِ پشت حسینیه ایستاده بودم و دور خودم میچرخیدم. دیگه تحمل نداشتم. بی خیالِ همه ای که بودن و او که باید باشه رو ندیدن، صدامو بلند کردم و دردم رو فریاد زدم: آقـــــا! میدونم اینجایین! تروخدا! تروخدا بیاین! بیاین ببینمتون! وقتی جوابی نشنیدم، بلند تر از قبل فریاد زدم: آقـــــــــــا! و ... به هق هق افتادم. صدام گرفته بود... دیگه نایی برای ناله زدن نداشتم. سرمو پایین انداختم و مظلومانه گفتم: آقا بذار ببینمتون! بخدا سخته برام ... کاش کور بودم... هیچکس رو نمیدیدم! نه اینکه... اری الخلق و لا تری! سرم پایین بود که نورِ تیزی چشمم رو زد. دستم رو بلند کردم تا جلوی نور رو بگیرم و چشم باز کنم. به زحمت پلک از پلک برداشتم اما برای دیدن و تکونی خوردن دیر شده بود ... ماشینی که با سرعت به سمتم میومد، قبل از اینکه فرصت رفتن پیدا کنم، به پهلوم کوبیده شد و بعد خورد شدن شیشه هاش با سر و دستِ من، روی هوا پرتم کرد ! بادِ نیمه سردِ پاییزی در آغوشم گرفت و چند متر اونور تر روی زمینِ سفت و سختِ کوچه رهام کرد... احتمالا باد نمیدونست درآغوش کشیده رو باید با ملایمت پایین گذاشت یا به آغوش دیگه ای داد... چون وقتی آغوشش رو باز کرد و روی زمین افتادم، تازه فهمیدم، درد یعنی چی! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌بیست‌وسوم - یاحسین‌گفتن‌بلدم! 📜" حالا روی دستای زمین بودم. زمینی که سختیِ آغوشش، برای شکستنِ بند بند تنم کافی بود... زمینی که خاکاش تو مشتایِ از درد بسته شده‌ی من بود... زمینی که حالا، سفره ی خونِ ریخته شده‌ی من بود! غرق شده تو دریای درد، بین خونی که تموم لباس و اطرافم رو سرخ کرده بود دست و پا میزدم اما هنوز، دیدار تمنا میکردم. ناله میزدم اما ناله هام اسمِ آقام بود! دلم، التماسِ نفس های بریده بریده و صدای بی جونم رو میکرد که تا هنوز به هوش یا... زنده‌م؛ آقامو صدا بزنم! سخت بود... حتی حرف زدن هم درد داشت اما دردِ زخمایی که به تنم افتاده بود، پیشِ درد ندیدن آقام، وقتی تازه شناخته بودمشون، حکم نوازش داشت ! (: به خودم میپیچدم اما نگاهم پیِ آقام بود... به هر طرف که از درد چنگ مینداختم، چشمم دنبال آقام بود... اما همه جا تار بود... هیچ جا رو واضح نمیدیدم! مقصر، دردی بود که از پیشونیم تا عمق چشمامو گرفته بود. اون بود که نمیذاشت این لحظات آخر، درست دنبال آقام بگردم! وقتی میرچخیدم و به چشم میدیدم که چطور خون ازم میره، وقتی میدیدم نفسام به شماره افتاده و چشمام مدام بسته میشه، امیدم برای زنده موندن، کم و کمتر میشد... حالِ من، حالِ رفتن بود! وقتی برای لحظه ای نفسم گرفت، بین مرگ و زندگی خاطرات اون روزی که تو راه هیئت، سعید مداحی گذاشت و از خودم پرسیدم: یعنی سالِ دیگه این موقع، کجام؟! چی صدام میزنن؟! مرحوم؟! جوون ناکام؟! یا... شهید! برام مرور شد ... یعنی... حالا که تازه عشقِ شهادت تو دلم جوونه زده، قراره بمیمرم؟ (: بینِ یا مهدی گفتن های بی جونم و التماسِ فقط یکبار دیگه دیدنِ اون رویِ ماه؛ کسی از ماشینی که من رو رو دستای زمین انداخت، پیاده شد و صدای خندیدنش، گوشم رو به درد آورد. بالای سرم ایستاد. نگاهم بهش بود اما چهره‌ش تارِ تار بود! پلکامو محکم روی هم گذاشتم و سر چرخوندم. گفت: هی علی اکبر! یادته گفتم جبران میکنم؟ نمیتونستم ببینمش اما از روی صداش، شناختمش! این صدا، صدای معین بود! وقتی دید جوابی نمیدم لگدی به پهلوم زد و صدای ناله‌م رو بلند کرد. من درد میکشیدم و اون لذت میبرد و میخندید! حالا بهتر از قبل روضه هایی که میخوندم رو میفهمیدم! گفت: خیلی خوشحالم علی! خیلی! وقتی میبینم به این روز افتادی، وقتی میبینم به همین راحتی کفِ زمین پهنت کردم جیگرم حال میاد! جوابی ندادم. یعنی درد پهلوم، اجازه ی کاری جز ناله زدن بهم نمیداد! معین، سکوتم رو دوست نداشت. اینبار رو زانو خم شد و یقه‌م رو تو مشتش گرفت: چیه؟ چرا لال شدی؟ تو دانشگاه که زبونت دراز بود! فشار مشتش روی شکستگی های سینه‌م، عذابم میداد اما نمیخواستم ناله کنم. نمیخواستم بذارم به دردم بخنده! چشمامو از درد بستم و برای اینکه مبادا صدام در بیاد، لبم رو به دندون گرفتم و وقتی معین دستش رو برداشت، طعم تلخ خون رو تو دهنم حس میکردم ... تموم توانم رو جمع کردم و فقط پرسیدم: چرا؟ خندید و گفت: چرا این کارا رو میکنم؟ از جا بلند شد و ادامه داد: مقصر خودتی عزیزم! خودت پاتو به اینجور جاها باز کردی! اگه نمردی، که بعیده، یادت باشه ... به طرف حسینیه اشاره کرد و گفت: این دم و دستگاه بود که تو رو به این روز انداخت! پایی که تو رو به اینجا آورد! لگدی به پام زد و گفت: البته... بعید میدونم دیگه بتونی با این پا راه بری! بیشتر از این نمیتونستم درد رو تحمل کنم و ساکت بمونم. همینکه خواستم ناله کنم، بلندگو های حسینیه روشن شد و صدای یا حسین تو کوچه ها پیچید و من... اینبار از درد و درموندگی داد زدم: یا حسین! وقتی لبم به گفتن یا حسین باز شد، فیلم خاطره ی روزی که با سعید بهشت زهرا بودیم از جلوی چشمام گذشت و صدای سعید تو گوشم پیچید وقتی که میگفت: اما اونجا، هر چی هم بدویی، به هیچکس نمیرسی! تنهایی! مگه بلد باشی بگی یا حسین (ع)! کاش سعید الان کنارم بود... بهش میگفتم درسته شهید نشدم و دارم میمیرم ولی ... یا حسین گفتن بلدم! (: معین عصبی تر از قبل گفت: تو دیوونه ای علی اکبر! آخه کدوم احمقی برای کسی که بیشتر از هزار سال پیش مرده گریه میکنه! آخه بدبخت! زنده ی اونا هم بدردت نمیخورد چه برسه به... با تموم توانم صدامو بلند کردم: ببند دهنتو! -باشه! باشه من دهنمو میبندم! اما تو بخاطر همون آدما میمیری بدبخت! میمیری! قدم هاشو ازم دور کرد و صدای کشیده شدن لاستیکِ ماشینش روی آسفالت، خبر از رفتنش میداد. 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
- این هم به عشقِ حاج قاسم که امشب شامِ شهادتشونه💔(: ↓
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌بیست‌وسوم - یاحسین‌گفتن‌بلدم! 📜" همیشه کنایه بود اما من داشتم حقیقتِ جمله‌ی جون به لب شدن رو حس میکردم. دقیقا لحظه ای که چشمام بسته شد، سعید بالا سرم رسید و از دیدن حال و روزم به لکنت افتاد: عَـ... علی ... ! روی زمین، کنارم نشست و سرم رو تو بغلش گرفت: علی جان! داداشم؟ قربونت برم چشماتو باز کن! حالا صدایِ گریه و التماسِ سعید، جای صدایِ تمنای من رو گرفته بود... شونه هام رو تکون میداد و صدام میزد: علی اکبر! علی! علی تروخدا چشماتو باز کن! علی جان! علی! به هق هق افتاد: علی تو رو حضرت زهرا چشماتو باز کن! با اینکه توانی نداشتم اما پلکامو باز کردم. آخه ... منِ بچه شیعه، رو اسم مادرم غیرت داشتم! (: چشمامو باز کردم که پشتِ سرِ سعید قامتی نورانی دیدم. همون عبا و عمامه مشکی... همون شالِ سبز... لبخند روی لبم نشست و چشمام از اشک پر شد. لبای خشکم رو از هم باز کردم و زمزمه کردم: اومدین آقا جان؟ سعید رد نگاهم رو گرفت و وقتی کسی رو ندید. گفت: کسی نیست قربون چشمات بشم! نگاهم رو سمت سعید سوق دادم و بی جون، گفتم: هست... اونجاست! اشکش ریخت و گفت: هر چی تو بگی! فقط چشماتو نبند... میدونستم باور نکرده. دوباره نگاهم رو به قامتِ آقام دادم و گفتم: ببین! اونجان... سرشو چرخوند و گفت: کی داداشم؟ کی اونجاست؟ اشکی از گوشه چشمم چکید. دیگه توانی برای باز نگه داشتن چشمام نداشتم. دیگه حتی دردی حس نمیکردم. جای درد، احساس سبکی میکردم. (: آروم زمزمه کردم: سعید... امام زمان اینجان... و قبل بسته شدن پلکام، آخرین حرفمو با آقام زدم: آقاجان! حلالم کنید! نوکرتون داره میمیره!💔 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
[ 🕊💕! ] • . - خداوند، ای عزیز! من سال‌ها است از ڪاروانے به‌جا ماندھ‌ام و پیوسته ڪسانے را به‌سوی آن روانه مےڪنم، اما خود جا ماندھ‌ام، اما تو خود مےدانے هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلڪه در قلبم و در چشمم، با اشڪ و آھ یاد شدند ... - بخشے از وصیت‌نامه الهے سیاسے سردار شهید سپهبد سلیمانے❤️ - شھیداول¹|🌱 شھیدحاج‌قاسم‌سلیمانے✨ |🌷‹sʜᴀʜɪᴅ,ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
از حالِ دلاتون چه خبر؟ 💔(: - https://harfeto.timefriend.net/16412359263974
امشب دلم خیلی گرفته بود💔! نظراتون تسکین قلبم شد✨... ممنونِ همه رفقایی که نظر دادن🌱! سنگ تموم گذاشتین دمتون گرم❤️(:
خدایا!فرجِ‌مهدی'عج‌رازودتربرسان✨💕 شاید آقا آمد و مرا برد ڪربلا :)💔
آخه مگه بنا بر درهم خریدن نبود؟ (:
‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج🌹🌿›
📞✨ مرا بگذار پشت در … ڪنــار در به در هایت❤️(: . • |🌱‹sʜᴀʜɪᴅ,ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- رفیق بیا ! + چیشده ؟ - مادرم زمین خوردھ💔(: ، امام حسین (ع) رفیقاشو دعوت مےکنه✨! sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
شایعه پراکنۍهاۍ منافقینِ ضد انقلاب در رابطه با ‼️ کِی شَوَد دریـآ به پوزِ سگ نجس؟😒👊🏽 ¦ 🇮🇷✨