eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
587 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220131-WA0000.mp3
3.19M
- قرارِ عاشق شدن❤️(: ✨ آیه ۴۷ تا ۴۹ سورھ یس🌸!
‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج🌹🌿›
• . - محبوبم💕! در این صبح، بذر نور وجودت را در دلم بکار و کمکم کن که با یاد و ذکرت، جوانھ امیدم به تو را آبیارۍ ڪنم 💦🌱' باشد ڪه روزم بخیر شود❤️(: - 📞✨ |🌱‹sʜᴀʜɪᴅ,ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
صبح امروز؛ حضور حضرت آقا در قطعه سرداران بی‌پلاک ❤️🍃 ۰۰/۱۱/۱۱ یاران
‼️ و چه بسیار زمان هایۍ ڪه به بهانه‌ی همدردۍ، نشستیم و یه دلِ سیر، پشتِ بنـده‌ۍ خدا غیبت ڪردیم و .. برای آروم شدنِ دل یه نفر ، دلِ (عج) رو شکستیم💔! ← ؟🚶‍♂
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهفتم - او ..! 📜" نمیدونستم از ذوق چی بگم، دهن باز کردم تا هر طور میتونم خوشحالیمو ابراز کنم و ممنونش باشم که دستمو گرفت و گفت: وظیفه‌م بود داداشم! حالا اون قسمت کتک کاریش شاید خیلی جالب نبود ولی وقتی اون شب که رو زمین دیدمت یادم میومد، خون جلو چشمامو میگرفت! مکثی کرد و با لحنی که پر از التماس بود گفت: تو فقط خوب شو! همین برام بسه! غرقِ محبت برادرانه‌ش، درگیر با بغضم بودم که ایمان همه چی رو بهم زد! شروع کرد با دهنش صدایِ آهنگ هندی درآوردن و الکی دستشو به چشماش کشید، انگار که داره اشکشو پاک میکنه: آه! قلبم از این همه احساس فشرده شد! آه ای ابر های بارانی! بر من ببارید و نگذارید کسی اشکِ احساسم را ببیند! از اداهاش بغضم یادم رفت و به خنده که هیج، به قهقمه افتادم. سعید هم دولا شده بود و دستش رو به دلش گرفته بود و میخندید! -خب دیگه! شوخی و خنده بسه! ساکت شین میخوام داستان بگم! دستامو دو طرف لپم گذاشتم تا بتونم جلوی خندم رو بگیرم. ایمان که سکوتمون رو دید، گفت: علی اکبر قصه ی ما یه هفته بین آسمونیا خوش گذروند و بعد برگشت به زمین! یک ماه بعد یهو یه اتفاق خاص افتاد! قدم هاش رو سمت سعید برداشت و شمرده شمره گفت: دوباره یکی بود یکی نبود! زیر همون گنبدِ کبود داستانِ قبل، غیر خدا هیچکس نبود. قبل ازینکه داستانش رو شروع کنه، دستش رو رو دهنِ سعید گذاشت. من تعجب کردم اما سعید عین خیالش نبود! سرش رو پایین انداخت و گوشه‌ی کاپشنش رو بین انگشتاش به بازی گرفت. -یه آقاسعیدی بود که خیلی بچه‌ی گلی بود! از وقتی که راوی داستان کنارش بوده، جز رفاقت و مرام و معرفت، چیز دیگه ای از سعید دیده نشده! البته... نمیشه انکار کرد که اگر عصبانی بشه، دیگه نمیشه جلوشو گرفت. نگاهی به سعید انداختم. شونه هاش تکون میخورد و بی صدا می خندید. -این آقا سعیدِ ما همه جوره دمش گرم بود! جدا از اخلاق و رفتار، هوشش هم نظیر نداشت. سعید دست ایمان رو گرفت تا از رویِ دهنش برداره اما ایمان رو دستِ سعید زد و گفت: زیادی تقلا کنی برات گرون تموم میشه ها! اونوقت پته‌ت رو میریزم رو آب! سعید چش غره ای به ایمان رفت و باز سرش رو پایین انداخت. حالا میتونستم بفهمم دلیلِ این کار ایمان، شکسته نفسی ها و تواضعِ سعید بود که اگر میتونست حرف بزنه، داستانِ ایمان رو سانسور میکرد! ایمان، لبخند پیروزمندانه زد و ادامه داد: هنوز پا تو بیست سالگی نذاشته بود که سپاه متوجه استعدادش شد و جذبش کرد. از همون موقع بود که راوی باهاش آشنا شد. گذشت و گذشت! آقا سعیدِ قصه‌ی ما هر روز بیشتر و بیشتر برای مافوقش عزیز میشد. اهل چاپلوسی نبود و خیلی وقتا از این جهت هم ضربه میخورد اما خودش، اینقدر آپشن داشت که بدون لوس بازیا، گلِ اداره بشه و به چشم بیاد. سعید سر بلند کرد و با التماس نگاهی به ایمان کرد. ایمان خندید و گفت: مگه نگفتی یه روز میشینه تو جایِ خالیِ رفاقتمون؟ اونی که قبلا اونجا نشسته بود، این چیزا رو نمی‌دونست؟ از طرفی متوجه حرفاشون نمی‌شدم و کنجکاوی قلقلکم میداد. از طرفی هم شنیدن حرف هایِ ایمان برام جذاب شده بود و کنجکاویم رو سدِ شناختم از سعید میدیدم. ساکت موندم و به هزار سوال ذهنم، وعده‌ی «وقتِ دیگه» ای دادم! سعید نگاهِ با محبتی به من کرد و اینبار با رضایت سرتکون داد. لبخند رو لب هایِ ایمان نشست و دستش رو از دهنِ سعید برداشت. مگه جریانِ اون جایِ خالی چیشد که میتونست راهِ تواضعِ سعید رو ببنده؟ ایمان نزدیک تر به من ایستاد و ادامه داد: رئیسمون دلش میخواست فرمانده‌ی تیممون، یکی از جوونا باشن. یعنی یکی از خودمون. بعد از کلی دوندگی، اجازه‌ش رو گرفت اما سنِ سعید کم بود و رئیسمون نتونسته بود برای اون سن و سال مجوز بگیره! سعید طرفِ دیگه‌م ایستاد و گفت: داستانِ ایمان هم داستانِ جذابیه! به عنوانِ یه پاورقی تو داستانِ خودم، باید بگم که فرمانده‌ی تیممون ایمان شد و هنوز هم فرمانده‌ی بنده و بقیه همکارامه! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهفتم - او ..! 📜" تا حالا ندیده بودم ایمان خجالت بکشه و سرخ و سفید بشه. درست این بود که چیزی نگم تا بیشتر از این خجالت نکشه اما چون نمیتونستم چیزی که شنیده بودم رو باور کنم، بین خنده های سعید، پرسیدم: ایمان؟ جدی تو فرمانده‌ی سعیدی؟ ایمان نگاه تیزی به سعید کرد. سعید خندید و گفت: زدی ضربتی، ضربتی نوش کن! ایمان با خجالت نگاهی به من کرد و آروم سر تکون داد. پذیرش اینکه ایمان، با این حد از شوخ طبعی و سرزندگی فرمانده‌ی یک تیم باشه، خیلی سخت بود. اصلا تصورم از ایمان جوری نبود که بتونم باور کنم، ایمان فرمانده‌ی سعید باشه! اگر سعید اینیه که ایمان میگه، پس خودش چه اعجوبه‌ایه؟ بی اختیار میخندیدم و نگاهم رو بین سعید و ایمان میچرخوندم. نگاهِ تند ایمان به سعید و خنده های از ته دلِ سعید، ترکیب جذابی رو ساخته بود. چندباری که حرف های سعید و ایمان تو سرم مرور شد، چیزی ذهنم رو درگیر کرد. پرسیدم: ایمان! مگه نگفتی به سنِ سعید نمیخورد؟ پس چطور به تو خورد؟ سعید پیش دستی کرد و گفت: سه سال ازم بزرگتره! هنوز بزرگ تر بودنِ ایمان رو هضم نکرده بودم که ایمان نگاهِ خبیثانه ای به سعید کرد و گفت: بعد از اینکه یه تیم شدیم، بحثِ اعزام به سوریه پیش اومد. تو سوریه سن و سال مطرح نبود! توانِ مدیریت عملیات و ذهنِ فعال مهم بود. و سعید تو اولین اعزامش به سوریه، فرمانده‌ی عملیات شد و هنوز هم هست! سعید زد تو صورتش و نفس سنگینی کشید و گفت: علی اکبر جونِ هر کی دوس داری دیگه از این چیزا چیزی نپرس که یکم دیگه بگذره، هر چی نباید رو هم میگیم! از سعید که نا امید شدم رو کردم به ایمان تا ذوقم رو ابراز کنم که گفت: راست میگه! ذوق هم نکن... خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم اما نتونستم و شور و اشتیاقم، گدازه‌های آتشفشانِ قلبم شد و فوران کرد: آخه مگه میشه کنارِ دو تا از فرمانده های مهم ترین و حساس ترین موقعیت های امنتی کشور باشم و ذوق نکنم؟ هر دو با سرعت سمتم اومدن و جلویِ دهنم رو گرفتن. سعید گفت: علی اکبر میخوای بلندگویِ بیمارستان رو بیارم تو اون هویتِ ما دو تا رو بگی؟ ایمان خندید و گفت: راست میگه دیگه! همه هنرِ ما به ناشناخته بودنمونه. یه کار نکن از هر چی گفتم پشیمون بشما! دو تا دستمو به نشانه تسلیم بلند کردم که دستاشونو برداشتن. هر دو خندیدن و سعید گفت: کم کم راه میوفتی! ایمان، جایِ قبلیش ایستاد و گفت: آقا می‌گفتم. اونایی که گذاشتمو بذار یه ورِ ذهنت، حالا اینا رو گوش کن: تو هیئتِ علی اکبر حسین (ع)، هر سال دهه منتهی به اربعین رو مراسم میگیرن. مراسمِ ده روز تا اربعین و خودِ اربعین، از باشکوه ترین مراسمایِ هیئته! هر سال دقیقا تو این دو روزه که همه به فکرِ بزرگتر کردنِ هیئت میوفتن و تو ایام شهادت حضرت زهرا (س)، مطمئن میشن باید یه کاری بکنن! صبح که تلویزیون روشن بود، دیدم که مجری می گفت ده روز تا اربعین مونده. همون موقع بود که برای بارِ دوم، بعد از برگشتنِ چشمام، طعمِ هق هق و اشکای بی امون رو چشیدم. حالا هم با تصورِ هیئتی که امشب مراسم داره و منی که از رفتن و بودن تو مراسم، محرومم، بغض گلومو گرفت: امشبه! نه؟ سعید نوچی کرد و نزدیکم شد: الهی قربون دلِ پاکت بشم! برای چی بغض میکنی آخه؟ ایمان اینهمه صغرا کبرا کرد که به بغض نکردن و حسرت نخورن برسه! ایمان خندید و دستم رو گرفت: آخرش نذاشتی داستانم رو درست و حسابی تعریف کنم و به کلاغه به خونه‌ش نرسید برسم! تو داستان سعید، از خوبی هاش گفتم که بگم: اولا بخاطرِ محبتی که از تو تو دلشه و دوما بخاطر گفتنِ چیزی که مرتبط با کارشه، با همون مرام و معرفت و البته زرنگیش، اینو از دکتر برات گرفت... کاغذِ تا شده ای رو دستم داد. نگاهی بهش کردم و پرسیدم: این چیه؟ لبخندی زد و گفت: بازش کن! تایِ برگه رو باز کردم. اینبار از شوقِ دیدن نوشته هایِ روی کاغذ، چشمام تار و اشکم ریخت. با نفسی که از ضربانِ بی نظمِ قلبم، به سختی درمیومد، پرسیدم: یـ... یعنی... سعید لبخندِ مهربونی زد و گفت: یعنی امشب ارباب دعوتت کردن! مهمونِ حضرتِ زهرایی! بغضم شکست و به هق هق افتادم. کاغذ رو روبه روم گرفتم و دوباره متنش رو خوندم. روی مهرِ دکتر نوشته بود: مرخص! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
AUD-20220131-WA0013.mp3
3.1M
- قرارِ عاشق شدن❤️(: ✨ آیه ۴۳ تا ۴۶ سورھ یس🌸!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
ان‌شاالله این دوشنبه شب، خوابِ زیارتِ حرمِ امام حسن(؏) رو ببینید !💚(:
‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج🌹🌿›
⊰ اَللهُمَّ امْلاَءْ قَلْبـٖی حُباً لَڪ🌹✨⊱ + خدایا💕.. قلبم رو از محبتِ خودت پر ڪن˘˘‌❤️! ← 🌱 .🌸'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
🌷! اگر هویزھ را مےخواهۍ بفهمے، بایـد ڪدهایش را بشنـاسے🔗🌸 مهم ترین کدِ هویزھ، قرآن است❤️! + ڪدام قرآن؟ - همان قرآن جیبۍ، ڪه کارتِ شناسایۍِ شد💕🕊! .🌹'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
#هـویـزھ🌷! اگر هویزھ را مےخواهۍ بفهمے، بایـد ڪدهایش را بشنـاسے🔗🌸 مهم ترین کدِ هویزھ، قرآن است❤️!
شهید 🌷 تنها بیست و دو سال داشت ، ڪه سه تانڪ، سه گلوله به سمت او شلیڪ کردند و او شهید شد اما، پیکرش رویِ خاڪ هویزھ ماند💔!
از دلِ سنگ عراقے ها زیاد شنیده‌ایم🚶‍♂ شهید ، روی خاڪ های هویزھ بود ڪه عراقے ها، با تانڪ از روی پیڪر پاکشان گذشتند💔!
هیچ اثری از شهداۍ آن حادثه نماندھ بود💔!
شانزدھ ماه از پر ڪشیدش مےگذشت ڪه یاعلےِ عملیاتِ بیت المقدس گفته شد و هویزھ، از دست عراقے ها، پس گرفته شد✌️🏻💣!
اما را چگونه شناختند؟ (:
شهید را از قرآنے ڪه کنارش بود، شناختند❤️(:
قرآنے با امضایِ روح الله خمینے و سیدعلے خامنه‌ای💚(: