🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
قبل ازینکه جوابی بدم به سعید نگاه کردم. توقع داشتم چیزی بگه و ازم دفاع کنه. اما با خونسردی بهم خیره شده بود...
نمیتونستم این توهین رو تحمل کنم! حالا که سعید سکوت کرده، خودم از حقم دفاع میکنم!
قدمی جلوتر رفتم و گفتم: بله هوا برم داشته، اما نه بخاطر اینکه زندان نرفتم، بخاطر اینکه یه تیم کارشون لنگِ من، یا حداقل امثال منه!
بدجور کنف شد. اما من هنوز حرف داشتم و دلم خنک نشده بود. گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و بالا گرفتم: میگین باید برم زندون؟ خیله خب... زنگ میزنم 110، ببینیم تهش کی میره زندون! منی که در نوع خودم به جامعهم خدمت کردم یا شمایی که تهمتِ ناروا زدی و طبق قانون، محکومی!
چهرهش در لحظه تغییر کرد و جای اونهمه خباثت رو، لبخند مهربون و نگاهی که رنگ رضایت داشت، گرفت.
مونده بودم چه عکس العملی نشون بدم که سعید نزدیکم شد و با خنده، به گوشیم اشاره کرد: غلاف کن برادر من!
سوالی نگاش کردم اما به تک خندهای بسنده کرد و به سمت میز وسط خونه، آروم هلم داد.
به صندلی پشت مانیتور اشاره کرد و گفت: بشین.
وقتی نشستم، دستاشو روی میز ستون کرد و تو چشمام خیره شد: توپِ ما افتاده پشت بن بست! از بدشانسی یه نفر زودتر از ما سر رسیده و برش داشته. بعدم دِ برو که رفتیم! حالا ما موندیم و دروازه هایی که گشنهی گلن!
حالا که بنا بود بهم به چشم یک هکر نگاه کنن. ترجیح دادم مثل یک هکر، خشک و خنک رفتار کنم.
به پشتی صندلی تکیه کردم و دست به سینه شدم: آخی! چقد ناراحت شدم. نوچ، حالا بدون توپ چجوری سرگرم شین؟!
سعید بلند بلند خندید و گفت: با من دَر میوفتی؟!
خم شدم رو میز و چشمام رو ریز کردم: حریف میطلبم!
سعید خواست حرفی بزنه اما کسی شونهش رو گرفت. عقب کشیدش و جاش ایستاد: حریفت منم!
ابرو بالا دادم: جدی؟! خوشبختم...
سر تکون داد: دور خودم رو بازی کردم! حالا نوبت توئه!
-و قوانین بازی؟!
به مانیتور رو به روم اشاره کرد و دست از رمزی حرف زدن برداشت: هر چی تو این سیستم بود، دود شده رفت هوا! یه سیستم تو خو...
سعید حرفش رو قطع کرد و گفت: لوکیشن نده!
بدجور لجم گرفته بود. اخم کردم و گفتم:
عادلانهست؟!
سعید شانه بالا داد و رفت ته خونه. از عصبانیت با پام رو زمین ضرب گرفته بودم. همون که خودش رو حریفم معرفی کرده بود، گفت: یه سیستم همین اطراف هست که اطلاعات این سیستم رو بالا کشیده! یه چیزی شبیه همون بن بستی که گفتیم... منتهی قد دیوارش نهایت نداره! هر چی بالا رفتم، به تهش نرسیدم. سد امنیتیِ رو سیستمشون زیادی محکم و قویه!
سرجاش صاف شد و گفت: این گوی و این میدان! نردبون بساز، از سدشون رد شو، توپمونو بیار!
یه نگاه به وسایل رو میز کردم و با ناامیدی گفتم: با اینا؟!
-نه! فقط با این لپ تاپی که جلو روته!
شنیدن جملهش برام حکم ریزش ساختمون چند صد متری درونم رو داشت!
با ته موندهی امیدم لپ تاپ رو باز کردم و وقتی از تنظیمات خودِ سیستم فهمیدم تازه نیم ساعته که روش ویندوز نصب شده، از تعجب چشام چهارتا شد!
سیستمی که برای هکِ یکی سر تر از تیمی که اینجا بود در اختیارم گذاشته بودن، صفرِ صفر بود و حتی اولیه ترین چیزها رو هم نداشت!
با ناباوری چشم از لپ تاپ برداشتم و گفتم: من چجوری با این، سیستمی که میخواین رو هک کنم؟!
یکی از پشت سرم جلوتر اومد و گفت: اگه میدونستیم که الان اینجا نبودی پسرِ خوب!
دوباره نگاهی به لپ تاپ کردم. چیزی که از من میخواستن بیشتر شبیه یک شوخی بود تا یه کار امنیتی! لپ تاپ رو کمی هل دادم و گفتم: شوخیتون گرفته؟! ته کار کرد این لپ تاپ، گردو شکستنه! من چجور باهاش هک کنم؟!
کس دیگهای از گوشهی حال، به تمسخر خندید و رو به سعید گفت: من که بهت گفتم الکی خودتو خراب نکن! یه تازه کارِ آماتور رو چه به این کارا؟!
نزدیک سعید، که حالا سرش رو پایین انداخته بود، شد و گفت: اشتباه کردی آقا سعید! یه تیمو با انتخاب غلطت به مسخره گرفتی!
سعید آهی کشید و گفت: شرمندم!
-شرمندگی تو کاری رو از پیش نمیبره! فقط سعی کن درس بگیری!
سعید سر تکون داد و «چشم»ی گفت. چند ثانیه سکوت کرد و بعد، دستی به صورتش کشید و رو به من گفت: پاشو بریم!
نمیتونستم ببینم سعید بخاطر من اینطور جلوی همکاراش کوچیک بشه!
یه نگاه به لپ تاپ کردم، از جا بلند شدم و رو به همون که اینطور سعید رو سنگ رو یخ کرد و حالا داشت از در بیرون میرفت، گفتم: صبر کنین!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
سعید با نگرانی نگام کرد که گفتم: مگه بهم اعتماد نداشتی؟!
-کار سادهای نیست علی! از دیشب داریم باهاش کلنجار میریم اما بی فایده بوده! منم زیادی روت حساب کرده بودم! بیا بریم... خراب ترش نکن!
خیلی بهم برخورد. احساس کردم چیزی تو وجودم شکست! دلم میخواست ازین خونه برم و تنها باشم! اما نباید پا پس میکشیدم! باید خودمو ثابت میکردم!
رو به همون که باعث شد سعید اینطور باهام حرف بزنه، گفتم: این کارتون درست نبود. اگه بازیه، برای همه یه قوانین ثابتی داره! درست نبود که خودتون با سیستم ها و برنامههای پیشرفته بیاین تو میدون و منو با یه لپتاپِ صفر، محک بزنین!
نفسی گرفتم و گفتم: کارتون غلط بود اما... بهتون ثابت میکنم سعید انتخاب درستی کرده!
رو صورتِ آشفتهی سعید، لبخندِ امیدواری نشست. با اینکه ازش ناراحت بودم، اما خوشحالیش خوشحالم میکرد.
همون آقا که بهش میخورد بزرگترِ این جمع باشه، نزدیک سعید شد و رو به من گفت: تو که گفتی نمیشه!
سر تکون دادم: گفتم نمیشه! نگفتم نمیتونم... حتما در جریانین که من دوسال پیش کاری رو تونستم انجام بدم که شما ها برچسب نمیشه بهش زده بودین!
یه ابروشو بالا داد و گفت: خوبه... پس حالا که ادعا داری، بشین و ثابتش کن!
-حتما!
نشستم پشت لپ تاپ که گفت: اما اگر نتونی، تاوانش رو سعید پس میده! قبول؟!
نگاه سعید به چشمای من بود. با لبخند، برای اینکه خیالش رو راحت کنم، پلک رو پلک گذاشتم و برداشتم.
رو کردم به همون آقا و با اطمینان گفتم: قبول! و اگر تونستم؟!
با مکث، گفت: هر چی تو بخوای!
با رضایت سرتکون دادم و ساعتم رو از دور مچم باز کردم. روی میز، طوری که ببینه گذاشتمش و کرنومترش رو فعال کردم: یه شب تا صبح نتونستین از پسش بربیان؛ حالا بشینین و تماشا کنین که چطور یه آماتور، زیر ده دقیقه برنده بازی میشه!
طوری که انگار باور نداره، بلند بلند خندید.
سعید نزدیک گوشم شد و آروم گفت: کار خیلی سختیه اما... توکل کن بر خدا! میدونم که میتونی رفیق!
لبخند کمرنگی به لبم نشست و سرتکون دادم.
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب، از خدایی که تو قرآنش گفته برای بندههاش کافیه، کمک خواستم...
زیر لب زمزه کردم: خدایا! شرایطم رو میبینی! دستم خالیه و سنگ بزرگی جلو پامه! با این حال ایمان دارم تو برای من بسی... امیدم رو ناامید نکن...
دست به کار شدم و اول از همه نزدیک ترین گوشی رو با گوشیم هک کردم و نتش رو به لپ تاپ وصل کردم. پول اضافه ندارم خرجِ نتِ سیستمِ اینا بکنم...!
وقتی تونستم به اینترنت متصل شم، آی پی های اطراف رو جستجو کردم تا سیستم هکر رو پیدا کنم.
اما از بدشانسی، بیشتر از صدتا سیستم فعال، تو لوکیشن ما بود.
دست از کار کشیدم و به پشتی صندلی تکیه زدم.
اگر سیستم هدف رو پیدا نمیکردم، یعنی رسما باخته بودم.
صدای پچ پچ ها که بلند شد، زیر لب زمزمه کردم: خدایا... من به تو تکیه کردم!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ
"عاشقانهی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . .
خوشحال میشم هر حرفی اعم از:
نقد، نظر، محسنات، معایب و هر آنچه
در دلِ شما بزرگواران در مورد "ملجاء'🌿!" هست رو در این لینک با بنده "نوڪرالحسین✋🏻" در میون بگذارید'🤝!
- https://harfeto.timefriend.net/16302559724384
منتظر نظرات شما عزیزان هستم💕
جهت دریافت پاسختون به این کانال
مراجعه بفرمایید:
- @nooshe_jan ☕✨
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
- اربابمصبحتونبخیر✨🕊
سایه لطف حسین'؏ ...
از سرِ ما ڪم نشود!💕
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله✋🏻🌹
مےخواهمسادهبگویم!
- یابنالحسن✨!
گذر ثانیہهاینیامدنت،
سختاست'💔!
#همین
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
-✨🕊
•
•
اربابم؛
قراردیدارمون،
میشہاربعینڪربلاباشہ؟! 💔(:
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
هدایت شده از ✿⊰『 ࢪۅحوُࢪِیحآݩ🌿』⊱✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببیند چه سرمایهاے رو از دست دادیم..💔
#حاجقاسمِسلیمانے
•°
.
.
جوانیڪھ وقتی بھ...
محرمات الھی میرسد چشم میپوشد،
امام زمان"عج" به او افتخار میڪند(:
- آیتاللهحقشناس✨🌸
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
سربلند کردم که چشمم به مانیتوری خورد که اطلاعاتش رو هک کرده بودن.
سیستمی که بخواد سیستم دیگهای رو هک کنه باید بهش متصل شه!
هر چند که این اتصال مخفی باشه!
پس... سیستمی سیستمِ هدفه، که آی پیش، آخرین آی پیِ مچ شده با سیستم ما باشه!
از ذوق، دستامو بهم زدم و خداروشکر کردم.
حالا دیگه برندهی قطعیِ این بازی منم!
دست به کار شدم و زیر دو دقیقه سیستم هدف رو پیدا کردم.
یه نگا به ساختار امنیتیش انداختم. شباهت زیادی با رمزگذاری سایت های قماری داشت که دو سال پیش هک کرده بودم.
تو دلم، نور که هیچ، خورشید امید روشن شده بود و به کل وجودم میتابید. شروع کردم و با نهایت سرعت، قفل تموم صفحههاشو باز کردم.
صفحهی آخر که رسید، فضای یک بازی نمایش داده شد. با دقت به صفحه نگاه کردم اما چیزی نفهمیدم. از استرس اینکه نکنه همینجا گیر کنم و نتونم پیش برم، همه انگشتامو همزمان شکستم و صداش، باعث شد کسی از بین جمع بگه: چیه؟! نتونستی؟!
جوابی ندادم. الان وقتم با ارزش تر از اون بود که بتونم خرج جر و بحث بکنمش!
اسم بازی عجیب برام آشنا بود. چند باری با خودم مرورش کردم اما چیزی به ذهنم نرسید.
دستی به پیشونیم کشیدم و باز، اسم خدا رو صدا زدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. از دیدن اسم میلاد، اسم آشنای این بازی رو شناختم.
سریع اتصال تماس رو لمس کردم: الو میلاد؟!
-بهههه سلا...
+علیک سلام! میلاد الان نمیتونم صحبت کنم فقط بگو ببینم هنوزم تو خط بازیای؟!
-آره... چطور؟!
اسم بازی رو گفتم و پرسیدم: چطور میشه همه مراحلش رو یه جا رد کرد؟!
با شیطنت خندید و گفت: شرط بستی کلک؟! سر چقد؟!
با عصبانیت گفتم: چرت نگو میلاد! جوابمو بده عجله دارم!
خندید و گفت: خیله خب بابا چرا جوش میاری؟! حالا چند میدی؟!
دستی به صورتم کشیدم و از دیدن زمانم که به سرعت میگذشت، استرسم صدبرابر شد: هر چقد بخوای! فعلا کُدو بگو... بجنب!
بالاخره کوتاه اومد و چند تا عدد و حروف رو برام خوند.
وقتی چیزی که گفت رو وارد کردم، قفلش باز شد و صفحهی سیستمی که اطلاعات رو دزدیده بود، بالا اومد. از ذوق محکم روی میز کوبیدم: ایول!... الو میلاد؟!
-هان؟! کَر شدم!
خندیدم و گفتم: ببخشید. دمت گرم کارم راه افتاد! صد میریزم به کارتت، خوبه؟!
-حالا چون آشنایی.. آره خوبه!
+باشه... کاری نداری؟
-چی چی کار نداری؟ من بهت زنگ زدما!
+آخخخ ببخشید... حالا بعدا بهت میزنم. خب؟! خدافظ!
بدون اینکه صبر کنم جوابی بده گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش رو میز.
کارم تموم شده بود اما نمیخواستم سیستمی که باز کردنش نفسم رو گرفت رو به همین راحتی در اختیار بقیه بذارم!
هنوز سه دقیقه تا ده دقیقه مونده بود. از فرصت استفاده کردم و تموم اطلاعات، حتی چیزهایی که تو یه هفته اخیر حذف شده بود رو از دلِ سیستمشون کشیدم بیرون و وقتی مطمئن شدم چیزی نمونده، هر چی رد پا ازم مونده بود رو پاک کردم. طوری که صاحب سیستم محاله بتونه آی پی سیستم ما رو به عنوان آخرین آی پیِ متصل شده به سیستمش پیدا کنه، چه برسه به باقی کارا...
صفحهی اونا رو بستم. حالا وقتش بود که هر کار با این لپ تاپ خام کرده بودم رو از حافظهش پاک کنم. چرا باید ردی از کارم بذارم وقتی هیچکس به مهارتم باور نداشت؟!
تنها چیزی که باقی گذاشتم یه فولدر روی صفحه بود که توش تمام اطلاعات اون سیستم رو وارد کرده بودم.
کرنومتر روی هشت دقیقه بود که استپش کردم.
با خونسردی از جا بلند شدم و کنار میز ایستادم: کیش، مات!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
نگاه همه برگشت سمتم. سعید از اول از نزدیکم شد و با ذوق اما ناباوری پرسید: چیکار کردی؟!
با ابرو به روی لپ تاپ اشاره کردم و گفتم: یه پوشه رو صفحهست. بازش کن، جوابتو بگیر.
لبخندی پررنگی رو لبش نشست. برگشت و کسی رو به اسم «سیدمهدی» صدا زد. با دیدن همون که اولین نفر بهم تیکه انداخت اخم کمرنگی بین ابروهام نشست.
نزدیک سعید شد و قبل از نشستن روی صندلی، نگاه پر محبتی بهم کرد و دست رو شونهم گذاشت: دمت گرم!
هضم تضادی که تو رفتارش داشت، خیلی سخت بود. نه به اون خباثتی که اول داشت و نه به این محبت خالصانهای که الان داره...
دست به سینه شدم و به لبهی بلند میز تکیه کردم.
با لبخند پیروزمندانهای خیره شده بودم به تموم اون جمع که حالا همه با چهرههای متعجب و دهنای باز به کار من نگاه میکردن.
-سعید؟!
سعید در جوابِ همون که از نظر من رئیسش بود، بدون اینکه سربلند کنه گفت: جانم حاجی؟!
از حاجی گفتنش، مطمئن شدم رئیسشه! طفلک... چه رئیس بدقلق و خشنی داره!
-نتیجه؟!
سعید که سر بلند کرد. از دیدن چهرهی شادابش، لبخندم پررنگ تر شد.
رو کرد به رئیسش و گفت: حاجی باورتون نمیشه اما اون اطلاعاتی که قبل دستگیری پاک شده بود هم بازگردانی شده! دقیقا از یه هفتهی قبل... یعنی سه زور قبل از عملیات...
قبل ازینکه رئیسش چیزی بگه با چشمای گرد، رو کردم به سعید و گفتم: دستگیری؟!
سعید خندید و حرفی نزد که باز پرسیدم: سعید با توام ها! قضیه دستگیری چیه؟! مگه نگفتین یه هکر اطلاعاتتون رو دزدیده؟! پس چطور میتونه دستگیر شده باشه؟!
سعید لب باز کرد که جواب بده اما با صدای سید مهدی، چرخید سمت لپ تاپ: سعید اینجا رو ببین!
با کنجکاوی سر خم کردم که سید مهدی رو به سعید گفت: این عکسا، عکسای همون روستا نیست؟!
سعید چشم ریز کرد و گفت: خودشه! تاریخش مال کِیه؟!
-تاریخ ارسال عکس مال پنج روزِ پیشه اما تاریخی که زیر عکس خورده، مال تقریبا یه ماهِ قبله!
اخم کمرنگی بین ابروهای سعید نشست. چند ثانیه سکوت کرد و بعد رو به من پرسید: میتونی همه اطلاعات پاک شده رو برگردونی؟!
نگاهم رو بین سعید و سیدمهدی چرخوندم و پرسیدم: عکسا رو میخوای؟!
سرتکون داد. گفتم: خب... شمارهای که این عکسا رو فرستاده رو هک کنین که زودتر به نتیجه میرسین!
لبخند کمرنگی رو لب جفتشون نشست و سیدمهدی گفت: تو نابغهای پسر! بیا... بیا دست به کار شو.
لبخندی زدم و گفتم: با گوشی راحت ترم. شمارهشو بگین...
شماره رو که گفت، دست به کار شدم. اینبار همه دور تا دورم حلقه زده بودن و نگاه منتظرشون رو به دستم دوخته بودن.
طولی نکشید که تموم گفت و گو های اون شماره با اکانتی که تا یه هفتهی پیش روی سیستم هکر بود و باهاش وارد تلگرام شده بود رو تو یه فایل جمع کردم و تحویل سعید دادم.
سعید تشکر مختصری کرد و سریع فایل رو روی لپ تاپ منتقل کرد.
چند دقیقه همه در سکوت به صفحهی مانیتور خیره شده بودن که یهو سعید کیبور و موس رو رها کرد و دستاشو رو صورتش گذاشت.
رنگ از روی همه پرید اما کسی سوالی نمیپرسید. همه خیره به مانیتور بودن.
زیر سکوت مطلق جمع، زبون من هم مثل چوب خشک شده بود و توانی برای حرف زدن نداشتم.
با نزدیک شدن رئیس سعید، همه دور میز رو خلوت کردن. کسی نزدیک گوشِ رئیسشون گفت: حاج باقر...
اما با بلند شدن دست رئیسشون که حالا میدونستم اسمش حاج باقره، سکوت کرد و عقب ایستاد.
حاج باقر نزدیک سعید شد و دست رو شونش گذاشت: سعید جان؟! چیشده؟!
دستاش رو که از صورتش پایین کشید، از دیدن اشکاش، قلبم تیر کشید.
بینیش رو بالا کشید و با بغض گفت:
این عکس... میثمه!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ
"عاشقانهی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . .
خوشحال میشم هر حرفی اعم از:
نقد، نظر، محسنات، معایب و هر آنچه
در دلِ شما بزرگواران در مورد "ملجاء'🌿!" هست رو در این لینک با بنده "نوڪرالحسین✋🏻" در میون بگذارید'🤝!
- https://harfeto.timefriend.net/16302559724384
منتظر نظرات شما عزیزان هستم💕
جهت دریافت پاسختون به این کانال
مراجعه بفرمایید:
- @nooshe_jan ☕✨
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
- سلامامامزمانم'💚!
معجزهیزندهیخدا ...
رخ نمیدهے💔؟ (:
- أللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیکَ أَلفَرَج✨
#شھادتراشھادتلازماست🕊✨
داشتروزمینباانگشتچیزیمےنوشت
رفتجلو ... چندینمتـ ـ ـ ـ ـر‼️
دیدنصدبارنوشتہ:
حسینحسینحسین'❤️!
طوریڪہانگشتشزخمشدھ🥀!
ازشپرسیدن:
حاجےچیڪارمےڪنے؟
گفت:
چونمیسرنیستمنراڪاماو...
عشقبازۍمۍڪنمباناماو💔(:
- شھیدمجیدپازوڪۍ✨💕
حرفےنزدمازغمدوریِتو🚶♂
اما ...
اۍڪاشبدانے،
ڪـہچـہآوردهبہروزم'💔!
- دلتنگتمرفیق! #همین
『قرارگاهیڪرفیق』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- مےگفت: تاڪےبہتوازدورسلام'💔؟! اللهمالرزقناڪربلا...✨🕊
جامانده را، حرف رسیـــــدن نزنید🚶♂!
آخر . . .
مےسوزد! ولے ساختن بلد نیست :)💔!
- جاماندهام! #همین
『قرارگاهشھیدغلامے』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
دستاش رو که از صورتش پایین کشید، از دیدن اشکاش، قلبم تیر کشید.
بینیش رو بالا کشید و با بغض گفت:
این عکس... میثمه!
سرشو روی میز گذاشت و به هق هق افتاد.
از شنیدن اسم میثم، قلبم با شدت به تپش های نا منظم افتاد. آروم آروم جلو رفتم و نزدیک میز ایستادم.
از دیدن عکس روی مانیتور، دست و پام شل شد. بغض به گلوم چنگ میزد و حس خفگی نفسم رو تنگ کرده بود.
نمیتونستم و... اصلا نمیخواستم باور کنم، این کسی که توی عکس، رو خاکا، به پهلو افتاده و رد خون تموم تنش و حتی، خاک اطرافش رو سرخ کرده، میثمه...
حاج باقر، با لحن غمداری گفت: سعید جان اصلا از کجا مطمئنی؟! اینکه چهرهش معلوم نیست.
سعید سربلند کرد و با چشمای اشکی و لبخند تلخی گفت: یعنی میگین من رفیقمو نمیشناسم؟!
از روی عکس، به روی بازوی میثم اشاره کرد و گفت: این برچسبِ «سلام علی شفیع الآخرة»... مال منه! روزی که داشت میرفت ازم گرفت.
اشک تو چشمام حلقه زد. بین سکوت خفه کنندهی جمع، لب باز کردم و گفتم: یعنی... یعنی شهید شده؟!
کسی حرفی نزد و سعید، با ناراحتی پلکاشو رو هم فشار داد و سرشو پایین گرفت.
نمیدونم چم شده بود. فقط میدونستم از غصه، دارم میمیرم!
قدم تند کردم و صندلی سعید رو سمت خودم چرخوندم: تو مگه نگفتی زندست؟! ها؟! تو نگفتی سعید؟!
کسی نزدیکم شد اما با اشاره سعید، عقب رفت. با صدای ضعیفی گفت: الانم نگفتم شهید شده!
-پس چرا اینجوری گریه میکنی؟!
لبخندی زد و گفت: میثم از جونم برام عزیزتره! چطور طاقت بیارم، وقتی میبینم اینطور تو خون خودش غلت خورده؟!
از بغض اخماشو به هم گره کرد و گفت: الانم هیچی معلوم نیست. این تنها عکسیه که داعشی ها از مجروح های اون عملیات دارن. زوم شده هم هست... یعنی دستشون بهش نرسیده! حالا اینکه الان کجاست و تو چه حالیه... خدا داند...
دو تا دستاشو رو صورتش کشید و نفسی گرفت. از جا بلند شد و رو به رئیسش، گفت: حاجی با زحمتای علی اکبر به یه جمع بندی کلی رسیدیم... یه ساعتی رو مشخص کنید که انشاالله برای ادامه کار برنامه ریزی کنیم.
حاج باقر نیم نگاهی به من کرد و رو به سعید گفت: توضیح بده.
سعید هم نگاهی به من کرد و با تعجب پرسید: الان؟!
حاج باقر لبخند خاصی زد و گفت: از نظر من تایید شدهست!
بی اختیار پرسیدم: من؟!
جای حاج باقر، سعید با ذوق خندید و گفت: بابا مبارکه! یه شیرینیه تپل افتادی ها! حاجیِ ما کم پیش میاد کسیو تایید کنه!
بهم فرصتی برای ابراز احساساتم که مثل آتش فشان از قلبم فوران کرده بود و گدازههاش کلِ وجودم رو گرما میبخشید، ندادن.
حاج باقر دوباره از سعید خواست توضیح بده و سعید، صداشو صاف کرد و گفت: خب... اینطور که چتِ بینِ اون شمارهی ناشناس و خالد اشعر نشون میده، تنها عکسی که از زخمی های ما تونستن بگیرن همین عکسه که از فاصلهی دور گرفته شده. فلذا میثم و باقیِ افراد اسیر نشدن! و همچنین طبق تحقیقات انجام شده، از بعدِ روز عملیات، احدی از محدودهی مدنظر خارج نشده! چون اون منطقه از سمتی در محاصره داعش و از سمتی در محاصره نیروهای ما هستن. و بر اساس اطلاعاتی که در دست داریم، در اون منطقه پستی و بلندی ای که مانع از رصد مستقیمِ نیروها، چه خودی و چه دشمن بشه، وجود نداره؛ مگر روستایی که دقیقا وسطِ مرز محاصره ما و داعشی ها قرار داره! در نتیجه... جامونده های ما، در هر وضعی که باشند فی الحال در اون روستا ساکنن!
به جای سعید که پشت هم همه چیز رو توضیح داد، من کف کردم. حالی داشتم که از توصیفش عاجزم! متحیر از چیز هایی که تا حالا حتی شبیهشون هم نشنیده بودم... یا هیجان زده از درک اطلاعاتی که من هم مجاز به شنیدنشون بودم... نمیدونم!
حاج باقر، بر خلاف من با خونسردی گفت: و اقدام لازم؟!
سعید در جواب به من اشاره کرد و چیزی نگفت.
حاج باقر با لبخند نزدیکم شد و فارق از بحث، پرسید: از ما که ناراحت نشدی جوون؟!
نمیتونستم دروغ بگم... سرمو پایین انداختم که خندید و سعید رو صدا زد.
سعید، کنارم ایستاد و دستشو دور شونم حلقه کرد: از منم دلخوری؟!
از گوشهی چشم نگاش کردم که خندید و گفت: آخه تو چقدر سادهای علی اکبر! واقعا به رفتارهامون شک نکردی؟!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
از تعجب کامل چرخیدم سمتش.
سید مهدی، همونکه اولین نفر بهم تیکه انداخته بود، با لبخند نزدیکم شد و دست روی شونهم گذاشت: اگر ناراحتت کردم حلالم کن... قصدی نداشتم...
سوالی به سعید نگاه کردم بلکه از این همه ابهام نجاتم بده که دستم رو گرفت. رو صندلی گوشهی هال نشوندم و گفت: برای اینکه کسی بتونه وارد محیط کاری ما بشه، باید تو مدتِ بیشتری، نسبت به بقیه گزینش بشه. و خب ما خیلی حیاتی دنبال کسی مثل تو بودیم. حتی اونقدر زمان نداشتیم که مثل کارمندای عادی گزینشت کنیم چه رسد به هفت خانی که همه باید ازش رد شن! در نتیجه، تصمیم گرفتیم صلاحیتت رو به روش خودمون بسنجیم و واردت کنیم به محیط کاری؛ حالا بعدشم که کار ما راه افتاد، آروم آروم گزینش بشی برای استخدام رسمی.
چشمام چهارتا شده بود: یعنی همهی اینا نقشه بود؟!
دستشو به نشانهی پنجاه پنجاه تکون داد و گفت: یه چیزی تو همین مایه ها... تقریبا همه چی برنامه ریزی شده بود. از طرز برخود من باهات، تا تیکه های بچه ها...
خندید و گفت: طفلک سیدمهدی! خیلی اصرارش کردیم تا قبول کرد اون حرفو بهت بزنه.
نگاهم رفت سمت سیدمهدی که سرشو پایین انداخته بود. گفتم: پس بگو چرا ازم دفاع نکردی!
باز خندید و گفت: بله بله! یکی از چیزایی که یکی مثل ماها باید داشته باشه، شیش متر و نیم زبون و قدرت کلامی بالاست! اینکه بتونی خوب جمله بندی کنی و در لحظه بهترین پاسخ رو بدی!
سری به تاسف تکون دادم و پرسیدم: پس اون سیستمی که هک کردم و اون یه شب تا صبح هم همشون الکی بود؟!
-اونم تا حدودی... سیستمی که هک کردی، تو خونهی رو به رویی بود. خونهای که نزدیک به سه ماه تحت نظر بوده و یه داعشی که مسئولیت جاسوسی تو ایران و البته جاسوسی بین مامورای ایرانی رو داشته توش زندگی میکرده! که... یه هفته پیش دستگیر شد.
همه چی عین فیلما بود! از تعجب دهنم باز مونده بود: اَاَاَاَ... بعد اونوقت من چی رو هک کردم؟!
یه ابرو شو بالا داد و با نگاه خاصی گفت: سیستمی که بچه های ما یه شب تا صبح برای هک کردنش وقت گذاشتن!
ذوقم کور شد. با چهرهی پوکری گفتم: بابا دست خوش! پس من هوا رو هک میکردم؟!
سعید خندید و گفت: نه بابا! بچه ها دوباره گذاشتنش رو حالت اول! تو دقیقا سیستمی رو هک کردی که ما ها هک کردیم... فقط یه فرق خیلی جزئی داشت!
+چه فرقی؟!
-اینکه جای دو سه تا صفحهی قفل رو با یه بازی عوض کردیم. که در حالت عادی باید تموم مراحلش رو طی کنی و اگر به غول آخر رسیدی و شکستش دادی، میتونی وارد سیستم بشی! و تو با مراحلی که برای هک کردن گذروندی، مهارتت و با شکستن قفل آخر مدیریتت رو تو بحران های دور از ذهن، به هممون ثابت کردی!
برای هضم این برنامهی بی نقص و دقیقی که روم پیاده شده بود، واقعا زمان میخواستم و تو اون شرایط جز سکوت و بهتِ مطلق، عکس العملی نداشتم.
چند ثانیه که گذشت، سعید نفس عمیقی کشید و گفت: و... با هک کردن اطلاعات حذف شده، که ما نتونستیم بهشون برسیم، همون پلی که ازش حرف میزدم رو ساختی! در حالی که هیچکدوممون فکر نمیکردیم، همین امروز، بتونی ما رو به چیزی که میخوایم، کیلومتر ها نزدیک تر کنی!
لبخندی رو لباش نشست: دلِ خیلی ها رو هم آروم کردی رفیق!
سوالی به چشماش نگاه کردم که پیشونیم رو بوسید و گفت: تو خیالمون رو راحت کردی که میثم اسیر نشده! و... احتمال زنده بودنش، که شاید خیلی کمتر از پنجاه درصد بود رو به صد نزدیک کردی!
به رضایت سری تکون داد و گفت: همینم شد که حاج باقر، تو همین دیدار اول، لیاقتِ سربازیِ امام زمان (عج) رو تو وجودت دید...
دو تا دستامو تو دستاش گرفت و گفت: به جمعمون خوش اومدی رفیق!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤