eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
582 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ؛ برادران و خواهران عزیز ایرانے من ، مردم پر افتخار و سربلند که جان من و امثال من ، هزاران بار فداۍ شما باد ، کما اینکه شما صدها هزار جان را فداۍ اسلام و ایران کردید ؛ از اصول مراقبت کنید . اصول یعنے ولۍّفقیه ، خصوصاً این حکیم ، مظلوم ، وارسته در دین ، فقه ، عرفان ، معرفت ؛ خامنه‌اۍ عزیز را عزیزِ جان خود بدانید . حرمت او را حرمتِ مقدسات بدانید ...✨ ــــــــــــــــــــ ـــــ 💛 ِ عزیز ما🌱
ایتا پر شدھ از : "حاشا به غیرت ما بچه شیعه ها !" بچه شیعه ؛ حواست هست تو یه سربازی ..؟ چرا برای اسم فرماندھ ت به غیرتت حاشا نمےگے ؟❗️ چرا تو ایتایے که دستِ بچه شیعه هاست ، " (عج)" باید پایین ترین هشتگ داغ باشه ..؟ و ، بالای سر تک تک ماست ! اما اگر (عج) رو درنیابے ، اربعین و حجاب رو هم درست نفهمیدی !⚠️ همت کنین " (عج)" بیاد صدرِ هشتگ های داغ !⭕️ یاعلے بچه شیعه ! ثابت کن این مملکت صاحب دارھ ! ثابت کن این پرچم امانته ! باید به دست اماممون برسه ! ثابت کن اربعین رو فهمیدی ! ثابت کن حجاب مےکنے به عشق مولات ! بسم الله ! برای (عج) طوفان به پا کنید ! غوغا کنید !✋🏻💚
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
ایتا پر شدھ از : "حاشا به غیرت ما بچه شیعه ها !" بچه شیعه ؛ حواست هست تو یه سربازی ..؟ چرا برای ا
یه همت کنین ، هر طور که مےتونین این پیام رو به دست همه برسونید !✋🏻⭕️ مےخوایم یه دست، دور فرماندھ مون بگردیم !✌️🏻💚 • دمتون گرم🌱
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
ایتا پر شدھ از : "حاشا به غیرت ما بچه شیعه ها !" بچه شیعه ؛ حواست هست تو یه سربازی ..؟ چرا برای ا
•• یا (عج)✨ بیراهه مۍرویم ، شما مارا سر به راھ کن ... دورۍ ِ شماست ، عامل ِ بیچارگے خلق !💔(: ــــــــــــــــــــ ـــــ
12_Narimani_fadaeian-muharam96-10_(9)_(www.rasekhoon.net).mp3
10.25M
🎧🦋 ؛ همون چادرۍ ڪه سر مےکنے میبیني این همه فدایۍ دارھ !❤️(: واسه یڪ نخش مثل فاطمهۜ یکے حــاضرھ جونشو بـذارھ ؛🕊 ــــــــــــــــــــ ـــــ 🌷!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!✨ 💌 ؛ زندگے چه معنایے دارد ..؟ وقتے لب های حسین (؏) تشنه باشد و تو .. نتوانے قطرھ ای آب شوی !💔 ــــــــــ ــ • تله تئاتر : کاتبِ اعظم !
امشب آخرین شب است که دوبار مےتوانم سراغتان را بگیرم ..!💚 دوبـار ، درست رأس سـاعت عاشقـے !✨(: (عج) جانم !🌸
یک ساعت گذشته اما انگار فقط یک دقیقه گذشته !⏳ این ؛ کمے آشنا نیست ..؟ شبیه گذر عمرِ ما نیست ..؟ بیست سال ، سے سال ، چهل سال مےگذرد ؛ اما انگار فقط چند دقیقه گذشته ! (: راستے .. حواسمان هست که عمرمان دارد بدون (عج) مےگذرد..؟💔
آخرین چهارشنبه‌ی امام رضایےِ تابستان هزار و چهارصد و یک ؛ انگار خدا مےخواست روز امامِ رئوفمان را کمے بیشتر از همیشه بچشیم !✨ یک ساعت بیشتر ، پای سفرھ مهربانےشان ، روزی بگیریم !💛((:
یک ساعت بیشتر عاشق باشیم ..!❤️((:
✨ ؛ اگر مردم مےدانستند که چه فضیلتے در زیارت مرقد امام حسین (؏) است ، از شوق زیارت مےمردند !❤️((: ــــــــــــــــــــ ـــــ
[ وَ تَـن !🇮🇷 ] عشق کهنم ، زیبا وطنم ، اۍ شور سخنم ، تو را مےخوانم ... عالم مےداند ؛ آرۍ ! تار و پود این پرچم ، از خون رگ عشاق است !❤️(: ــــــــــــــــــــ ـــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- #حاج_قاسم ِ عزیز ما 💚(:
🇮🇷🌱 ؛ اگر شهدا نبودند ، و اگر شهدا در این مسیر فداکارۍ نمےکردند جــٰان خودشان را فدا نمےکردند ، بـھ شهادت نمےرسیدند ؛ امروز این استقلال و این عزت پایدار نبود . آن چیزۍ که همه ما نسبت بـھ اون مدیون هستیم ، آن دین عمومے است نسبت به شهید ، و اینکه ما و همه‌ۍ تمامیت ارضے مان را و همه‌ۍ عزتمان را و حفظ نوامیس‌مان را ، و استقلال مان را و عزتمان را ، مدیون شهید هستیم !❤️(: ــــــــــــــــــــ ـــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!✨ ـــــــــــــــ ــ ظلمِ ظالمان جانِ سربازان را به سختے مےرنجاند و بےرحمانه مےگیرد ..! این میان ، بمیرم برای آن دو چشمے که شاهدِ این خون هایِ پاکِ ریخته شدھ بر زمین هستند !💔 بمیرم برای مولایے که جان دادنِ تلخ شیعیانشان را مےبینند ..! شهادت ، نوشِ جانِ دلدادگان و سربازان ‌؛ اما .. بدانید و بهراسید که ما ، انتقامِ خمِ نشسته بر ابرویِ مولایمان را مےگیریم ✊🏻❗️ غصه بر دلشان را نه ؛ زیرا که منتقمِ آن خداست ! حسابِ او که غم به دل (عج) بنشاند با کرام الکاتبین است . ما فقط برای آشنا شدن با عذاب ابدی‌تان ، زندگےتان را سیاھ مےکنیم !✌️🏻🔥 ـــــ • !🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ... ؛ مـادر !" 📜 حالا نوبت من بود که خودم را عقب بکشم. بهانه‌ام هم آن طرفِ در، محجوبانه ایستاده بود. بازوی صدرا را گرفتم و جلوی مامان کشیدمش. خندیدم و گفتم: «اول امانتی‌تون رو تحویل بگیرین که زیر بارش کمرم شکست!» مامان که تا آن لحظه صدرا را ندیده بود، تا چشمش بهش افتاد، اینبار تمام تنش شل شد و قبل ازینکه زمین بخورد، در آغوش ته تغاری پسرهایش افتاد. صدرا، شده بود سجاده‌ی مامان، سینه‌اش هم مهر پیشانیِ او. آخر، تا در آغوش صدرایش بود، جز ذکر "الحمدالله"، هیچ چیز نگفت. از صدرا سیر نشد، اما انگار یک تکه از دلش هم، سمت من می‌کشید که از جا بلند شد و همانطور که دست صدرا را سفت در دست گرفته بود، دوباره آغوش باز کرد تا میان مادرانه‌هایش جایم دهد. دلم آتش گرفت. به آرامشی که بعد در بغل گرفتن مامان به چشمان صدرا نشست، غبطه می‌خوردم. اما باید می‌سوختم. می‌سوختم اما دریغ! که ساختن بلد نبودم. تا مامان نزدیکم شد، خودم را روی پاهایش انداختم و بوسیدمشان. دوزانو نشستم و جای خودش، چادرش را سفت در بغل گرفتم و بوسیدم و بوییدم. اما آن حالی که صدرا، بعد چهارماه دوباره چشید کجا و آن، لقمه‌ی بخور و نمیری که من به دلم دادم، کجا؟ مامان، انگار که فهمیده بود عذری دارم، دیگر سمتم نیامد. اما چشم هایش، مثل چشم های من لبریز از حسرت شد. نگاهش که می‌کردم، بغض، می‌خواست گلویم را بشکافد. جای آغوشی که باید این کوچه در خاطرش می‌ماند؛ اما نشد که بشود، نگاهمان را به هم گره زدیم و نمی‌دانم چند دقیقه، اما آنقدر چشم در چشم هم دوختیم تا اشکِ حسرت، از چشمه‌ی دلتنگی قلبم جوشید و در چشمانم جمع شد. نمی‌خواستم کسی ببیند زیر فشار دلتنگی، چه دارم می‌کشم. زود نگاهم را دزدیدم و نزدیک صدرا شدم. نگاه او هم به من، غصه‌دار بود. انگار حال برادرش را خوب می‌فهمید. دست روی شانه‌ی صدرا گذاشتم و گفتم: «مامان...!» تا خواستم جمله‌ام را کامل کنم، آرام بازویم را گرفت و نوازش کرد. با بغض و اشک گفت: «بازم بگو... بگو مامان!... صدام کن، سعیدم!» بغض امانم را برید. صورتم را برگرداندم و اشک را از چشمانم گرفتم. رو کردم به سمتش و با لبخند دوباره، آرام صدایش زدم: «مامان...! مامانم...! مامان سادات...!» چشم هایش را بست و گوش داد. منِ دست و پا بسته، اینبار با صدایم در آغوش کشیدمش: «مامان مهربونم...! مامان خوبم...! حاجی مامان...! الهی فدات بشم...» جمله آخر را که گفتم، صدایم لرزید. مامان چشم هایش را باز کرد. دستش را آرام بالا آورد. دلم نیامد خودم را عقب بکشم. ایستادم تا کمی از دلتنگی هایش را کم کند. یک نوازش کردن که بهش آسیبی نمی‌زد، می‌زد؟ شاید هم فقط بخاطر دل او نبود. شاید اصلا بخاطر دل او نبود. بخاطر دل خودم بود که داشت می‌ترکید...! دست نوازشش که روی صورتم نشست، از روی ماسک گرمایش را احساس کردم. وجودم از گرمای دستانش گرم شد. دلم آرام شد؛ انگار که آتش روی آب بریزند. چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. دوباره که چشم هایم را باز کردم، بهشت را رو به رویم دیدم. انگار دلم تازه داشت می‌فهمید این فرشته‌ای که رو به رویم ایستاده، همان است که شب ها بخاطرش، با زیارت حضرت زهرا (س) خواندن صدرا، سر در بغل می‌گرفتم و اشک می‌ریختم! انگار تازه داشت یادم می‌آمد آن کسی که در سوریه، "حاجی" صدایش می‌زدند و برای خودش، مرد رزمنده‌ای به حساب می‌آمد، همان پسرِ لوسی است که میان چادرش بزرگ شده و پیش او، مرزِ محبت جمله‌ی پسرها مادری‌اند را جا به جا می‌کند! انگار بعد چهارماه برای دلم سخت بود بپذیرد، جلوی در خانه ایستاده و مادرش است که به پایش اشک می‌ریزد. انگار تازه بعد از احساس گرمای دست مادر، چشمش باز شد و فهمید دور و برش چه خبر است! انگار و انگار و انگار... و چه نتیچه‌گیری شیرینی! دستم را روی دست مادر گذاشتم. چقدر دلم می‌خواست ببوسمش. اما نمیشد؛ نمی‌توانستم! مامان، دستش را بالاتر آورد و آرام ماسکم را پایین کشید. چیزی نگفتم. ماندم تا پسرش را درست و حسابی ببیند! صورتم را که دید، دوباره به هق و هق افتاد. خوب که الحمدالله گفت، چند بار به سینه زد و گفت: «تو سعیدِ منی...!» کم آوردم. چادرش را در مشتم گرفتم و به صورتم چسباندم و اشک ریختم. اما مامان، خیلی زود چادرش را از دستم گرفت. صدرا را کشاند کنارم. یک قدم عقب رفت و با بغض گفت: «بذارین یکم ببینمتون...!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ... ؛ مـادر !" 📜 چشم‌هایش بین من و صدرا می‌لغزید. باورش نمی‌شد که عین خیالاتش، یکهو کسی زنگ را بزند. او بیاید در را باز کند و ببیند پسرهایش برگشته اند! باورش نشد، تا صدای اذان در کوچه پیچید. با الله اکبر اذان، دست هایش را سمت آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا شکرت! بهم لیاقت دادی که باز هم امانتدارت باشم. اجازه دادی بازم پسرامو ببینم.» بهمان اشاره کرد و گفت: «به حق همین اذان، این دو تا دسته گل رو از من قبول کن.» کنارش بودیم اما مامان، هیچ وقت ما را مال خودش نمی‌دانست. همیشه می‌گفت من امانتدارِ خدا هستم! شما را داده به من، تا برای خودش و رسولش و اهل بیت رسولش بزرگتان کنم و به وقتش، بهش تقدیمتان کنم. همیشه هم قند توی دلمان آب میشد. از اینکه مادرمان، به ما به چشم یک فدایی نگاه می‌کرد، دلمان آرام می‌گرفت. می‌دانستیم، خودمان هم نخواهیم، یکی هست که بکشاندمان به راه راست! مامان، دست هایش را به صورتش کشید. جلو رفتم و صدرا را هم جلو بردم. به خنده گفتم: «مامان! امانتیت رو ببین! سالمه؟ خوب نگاش کن ببین چیزی ازش کم نشده؟ تحویلش بدم دیگه دستتون به جایی بند نیست ها! بیاین بگین این شده اون شده، گردن نمی‌گیرم ها!» خندید و دست هردویمان را گرفت. گفت: «سعیدم! مادر! اگه صدرام سالمه، کار تو نبوده، دورت بگردم. کار خدا بوده! اگر هم تو نصف قبل شدی و زرد و ضعیفی، خواست خدا بوده! برای هر دوش: خداروشکر!» دلم از ذوق شنیدن حرف هایش ضعف کرد. احساس می‌کردم چیزی از خستگی آن چهارماه در تنم نمانده. سبک بودم. سبک و آزاد! داخل خانه که شدیم، هیچکس را خبر نکرد. معصومه هم از غصه مادر رفته بود داخل. ما بودیم و مادرمان. همان جمع آشنا و معروفِ مادر و پسری! نگفت خسته‌اید بخوابید! نگفت بشینید و نفسی چاق کنید؛ بلکه خاک از لباسهایمان گرفت و آب تازه به حوض ریخت تا وضو بگیریم. اصلا همین کارهایش بود که ما را به سوریه و دفاع رساند...! حصیر را هم گوشه ای پهن کرد و سه مهر را پشت هم گذاشت. خودش آخر ایستاد، صدرا هم جلویش. من را مجبور کرد بایستم جلو. الله اکبر گفتم و الله اکبر گفتند. همان الله اکبر، جانم از را آرامش پر کرد. انگار روی زمین نبودم. انگار دستی مرا بلند کرده بود. حق هم داشتم. اطرافم را محبت خدا گرفته بود. غرقم نمی‌کرد، بلکه بالایم میبرد! بالا، بالاتر از ابرها! (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " #قسمت_... ؛ مـادر !"
عشق یعنے کوچه کوچه انتظار رؤیت خورشیـــد در باغ بھــٰار گفتمــان مــادران داغـــدار💔 حسرت دیدار گل‌ها در بهار🌸 عشق گفتے کربلا آمد بـھ یاد (: هیبت خـون خدا آمد بـھ یاد✨ • !🍃 - https://abzarek.ir/service-p/msg/794706
بسم‌رب‌مولانا‌صاحب‌الزمان(عج)🍁💛
🍁 ؛ آنجـا را نمےدانم ... اما اینجا بدون شما ، بدون حضورتان ؛ خیـابـان بـھ خیـابان و بـرگ بـھ بـرگ ، پـاییـز بـھ شـدت اتفـاق مےافتـد !💔(: - یا (عج)✨ ــــــــــــــــــــ ـــــ صبح‌ جمعه‌ۍ یکم مھـرماھ‌تان ، بخیر🌱 التماس دعاۍ فرج .✋🏻
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
🍁 ؛ آنجـا را نمےدانم ... اما اینجا بدون شما ، بدون حضورتان ؛ خیـابـان بـھ خیـابان و بـرگ بـھ بـرگ ،
✍🏻 ؛ اۍ جمعه‌اۍ که یک روز ظهور مولایمان را بـھ آغوش کشیدھ‌اۍ ؛ خوش رسیدۍ ! با اولین روز پاییز :)🌧 حال یک یار دیرینه ، مدام از دلتنگے در گوشَت مےخواند ... از انتظار و سمفونےِ نم‌نمِ باران و خش‌خش برگ‌ها ؛ 🍁✨ او خوب از دلتنگے و انتظار میداند ؛ آنچه ما خوب نیاموخته‌ایم ، دل پاییز را نشکن ! یک روز با امام‌مان برگرد !💚(:
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
• #دیارِنوࢪ✨
☁️☁️ ؛ جبهه رفتن سهم شما و .. ڪربلا رفتــن سهـم مـا ؛ و اۍ کاش کربلایۍ باشیم ، همچون شما !💚(: ــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــ • غرب خرمشهر🌷 ساعاتے قبل از عملیات کربلاۍ ٤✨