گاهےعلـے؏،
فاطمہ'س'رااینگونھصدامےزد:
اےهمہآرزوےمن...💛!¡
سلاماےداروندارعلے؏🍃
-「🕊💕」
سرداردلهـــــا
بـرای حال ما گریـه کن
گـریه شما اثـر دارد ... :)💔
#حاجقاسم💛'!
『قرارگاهشھیدغلامے』
#یہتیکہکتاب💌!| #تیکہیسوم✨³
- خوب آقا مصطفے از همین حالا بخون ڪہ دلم حسابے تنگہ براێ سینہ زدن!
اینبار غلامعلے ڪفاش بود ڪہ فضا را عوض ڪرد. مصطفے نگاهے بہ جمع ڪرد و براێ لحظہاێ سرش را پایین انداخت. داشت بغضش را فرو مےداد. بعد انگار ڪہ غصه هایش سرریز شدھ باشد، بر سینہ زد و شروع ڪرد:
- حسینم وا، حسینم وا، حسینا...
- حسینم وا، حسینم وا، حسینا...
- شھیدم وا، شھیدم وا، حسینا...
- حسینم وا، حسینم وا، حسینا...
- غـریبـم وا، غـریبـم وا، حسینا...
همین ڪہ مصطفے بہ "غـریبـم وا" رسید بغض ها شڪست و صداێ هق هق گریہ بچہها بلند شد و عطش دستھا براێ محڪم تر سینہ زدن بیشتر شد. خوبےاش این بود ڪہ صداێ موتور برق نمےگذاشت سر و صداێ نالہ هامان بہ گوش نگھبانِ روێ پاگرد برسد...
#شامبرفے❄️
نویسندھ: #محمدمحمودێنوࢪآبادے✍🏻
⊰「قرارگاهعاشقے」⊱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتهفدهم - فعلا بی نام :) 📜"
سر که تکون داد، رفتم تو...
داخل اتاقم که شدم، از عصبانیت، اولین چیزی که رو میزم دیدم رو برداشتم و پرت کردم تو دیوار!
شانس آوردم جا قلمیم پلاستیکی بود وگرنه اتاقم پر از خورده شیشه میشد!
احساس خفگی میکردم! پنجره رو باز کردم و تا جایی که میتونستم سرمو بیرون بردم و نفسای عمیق کشیدم.
هضم چیزایی که از مامان شنیده بودم، سخت که هیچ، غیرممکن بود!
آخه مژگان؟! من چطور میتونم با کسی ازدواج کنم که تا همین پارسال، داداش داداش از دهنش نمیوفتاد!
حالا میفهمم چرا کسی که شوهر خالهم بود اما مثل عموهام بهم محبت میکرد، از پارسال، به هر چی دشمنه گفته زکی!
هر چی بیشتر حرفای مامان رو با اتفاقاتی که اخیرا افتاده بود تطابق میدادم، فشار بیشتری به سرم وارد میشد!
دو تا دستامو محکم به سرم گرفتم...
اینجوری نمیشد! باید یه کاری میکردم...
تا کی تو سر خالهم خیال ازدواج من و مژگان بچرخه و شوهر خالهم هر لحظه نقشهی جدیدی برای تخریب کردن من بکشه؟!
اونم خاله و شوهر خالهای که اکثر روزای هفته میبینم!
تکیه از دیوار برداشتم و لباسامو عوض کردم.
خواستم گوشیم رو بردارم اما با دیدن صفحهی شکستهش و یاداوری نگاه تحقیر آمیز شوهر خالهم، زیر لب با حرص، زمزمه کردم:
لعنت بهت معین! لعنت بهت!
به سویشرتم چنگ زدم و با سرعت از اتاقم بیرون رفتم.
دم در که رسیدم، مامان با نگرانی صدام زد: علی اکبر! کجا میری؟!
بدون اینکه برگردم گفتم: میرم یه بادی به سر و کلهم بخوره!
با تردید گفت: باشه برو... ولی مراقب خودت باش...
سرتکون دادم و با خداحافظیِ آرومی از خونه زدم بیرون!
نمیدونستم کارم درسته یا نه!
تصمیمم عجولانه و از سر عصبانیته یا عاقلانهست!
سرکوچه که رسیدم، شک کردم!
به دیوار تکیه دادم و دو تا دستامو تو موهام فرو کردم.
آهی کشیدم و زیر لب گفتم:
خدایا! تو از پایان هر آغازی باخبری! کمکم کن! راهنماییم کن... ته کاری که میخوام بکنم، خیره یا شر؟!
نفس عمیقی کشیدم. قدمام آرومتر از قبل جلو میرفت...
سرخیابون که رسیدم، صدای بوق ممتد ماشینی، توجهم رو جلب کرد.
بی توجه برگشتم و نگاه گذرایی به ماشین انداختم.
همینکه خواستم چشم بچرخونم، از دیدن سعید، پشت فرمون، هم تعجب کردم هم خوشحال شدم!
رفتم دم شیشهی ماشینش که با قفل فرمون پیاده شد.
خندیدم و چند قدمی عقب رفتم. نزدیکم شد و قفل فرمون رو بالا گرفت.
دستامو به نشانهی تسلیم بلند کردم: بابا چه خبرته؟!
از اخم های به هم گرهخوردش، میشد شدت عصبانیتش رو فهمید! اما از چی؟ خدا داند!
دستمو سمتش بردم و قفل فرمون رو پایین آوردم: معلوم هست چت شده؟!
با صدای خیلی بلندی که شبیه فریاد بود، گفت: تازه میگی چم شده؟! چم شده باشه خوبه؟! ها؟! از دیشب هر چی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی! زنگ میزنم به خونتون مامانت میگن حالت خوب نیست! توقع داری چم باشه؟!
دستمو بالا و پایین کردم و گفتم: خیله خب آرومتر! آبرومون رفت!
قفل فرمون رو روی زمین انداخت و با همون ولوم گفت:
بره! به درک! میدونی از دیشب چی کشیدم؟! میدونی بعد اینکه مامانت گفتن حالت خوب نیست چجوری تا اینجا رانندگی کردم؟! میدونی چند بار نزدیک بود مردمو زیر بگیرم؟!
خیلی بیشتر از حد تصورم ناراحت و دلخور بود! اینو از روی دستاش فهمیدم که موقع حرف زدن میلرزید!
شونههاشو گرفتم و گفتم: خب ببخشید! تو رو خدا آروم باش!
دستامو پس زد و با خندهی عصبیای گفت: آروم باش؟! آقا رو...
رفت سمت ماشینش و دستاشو رو سقفش بهم قلاب کرد و سرشو رو دستاش گذاشت.
آروم آروم نزدیکش شدم و با احتیاط دست روی شونهش گذاشتم: سعید؟!
جوابی نداد... چندبار صداش کردم که با عصبانیت گفت:
نمیخوام صداتو بشنوم علی اکبر! هیچی نگو!
نه اینکه از حرفش ناراحت شده باشم، نه!
اینقدر دوسش داشتم که از اینکه اینطور ازم دلخور و ناراحته، بغضم گرفت!
با مظلومترین لحن ممکن، گفتم: بگم غلط کردم راضی میشی؟!
سربلند کرد. اخماش باز شده بود. چند ثانیه نگام کرد و گفت:
خب مرد مومن! نمیگی یکی اینجا عین داداش خودش دوست داره؟! نگرانت میشه؟!
سرمو انداختم پایین که جلو اومد و بغلم کرد.
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتهفدهم - فعلا بی نام :) 📜"
دلم پر بود... نه از سعید، از اتفاقات اخیر و حالا این بغض و این آغوش پر آرامش، فرصت خوبی بودن تا یه دل سیر گریه کنم و از زمین و زمان بنالم!
سعید با هر نفسی که از هق هق شدید میگرفتم، شونهم رو میبوسید و موهامو نوازش میکرد!
با همون صدای گرفته گفتم: سعید دلم گرفته!
-میدونم رفیق! اشکات دارن از حال دلت برام میگن...
جوابی ندادم و فقط گریه کردم.
چند ثانیهای که گذشت، پشتمو دست کشید و گفت:
آروم باش داداشم! نفست گرفت... گریه نکن مَرد!
شونههام رو گرفت و از خودش دورم کرد.
اشکامو پاک کرد که چشمش به گونهم افتاد و رنگش پرید: صورتت چیشده؟!
بی اختیار دستم رو روی گونهم کشیدم که گفت: میگم چیشده؟! دعوا کردی؟! خوردی زمین؟!
سرمو به چپ و راست تکون دادم. گفت: بگو چیشده نصفه جونم کردی!
بینیم رو بالا کشیدم و صدامو صاف کردم: درد عشقی کشیدهام که مپرس!
با اخم کمرنگی سوالی نگام کرد که سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفتم.
از چرندیاتی که معین بافت تا حرفای عمو رضا و دعوای دیشب بابا...
از حرفای مامان و تصمیمم برای تموم کردن این مسخره بازیا هم گفتم...
رنگ غم به صورتش نشست. با ناراحتی گفت: نوچ... چه کبودم شده!
سرتکون دادم. گفت:
حالا واقعا میخوای بری به شوهر خالهت بگی دخترخالهت رو نمیخوای؟!
-نمیدونم! پیش پای تو داشتم التماس خدا رو میکردم کمکم کنه!
سکوت کرد. گفتم: نکنه اومدن تو، کمک خدا بوده؟!
سربلند کرد تو چشمام نگاه کرد اما چیزی نگفت.
از سکوتش، به قطعیت رسیدم. زیر لب خدا رو شکر کردم و بلند تر گفتم: سعید؟!
-جانم؟!
+میبریم یه جا که حالم خوب شه؟!
لبخند زد و سرتکون داد: بشین، بریم!
به سمت مقصدی که برای من نامعلوم بود، راه افتادیم.
بین راه گوشیِ سعید زنگ خورد.
جواب داد و حرفایی زد که بنظر کاری میومد.
وقتی خواست قطع کنه، خندید و گفت:
ای شهید شی! برو وقتم رو نگیر...
حرفش تو گوشم زنگ خورد:
شهید شی! شهید شی! ... که چی بشه؟!
چرا باید تو اوج جوونی و لذت زندگی، از خدا کشته شدن به دست دشمنو بخواد؟!
که فقط به جای مرحوم، بهش بگن شهید؟!
میارزه واقعا؟!
چرا وقتی میشه با خدا زندگی کرد و وقتی حسابی عمر کردی، با یه مرگ با عزت از دنیا بری، مردن تو جوونی رو بخوای؟!
تماسش که تموم شد، رو کردم بهش و بیمقدمه پرسیدم: سعید؟! تو دوست داری شهید شی؟!
از تعجب ابروهاش بالا رفت، خندید و گفت: برای چی میپرسی؟!
-اول جواب بده، بعد میگم
مکثی کرد و گفت: خب آره... نه فقط من! هر کی شهادت رو بشناسه، دنبالش میدوئه!
باز یه علامت سوال جدید! شهادت رو بشناسه؟! یعنی چی؟! چطور میشه شناختش؟! اصلا مگه جایی برای شناخته شدن داره؟!
همه سوالام رو کنار زدم و پرسیدم: برای چی دوست داری شهید شی؟!
نفسی عمیق کشید و گفت: دلیل که زیاده! تو دوست داری کدوماشو بدونی؟!
-یعنی چی میخوام کدوماشو بدونم؟!
سرجاش جا به جا شد و آرنجش رو به لبهی شیشه تکیه داد:
خب ببین... حُب شهادت، به یه دلیل که برای هر کس متفاوته، تو دل آدم جوونه میزنه و عاشقت میکنه! بعد ازون، هزار تا دلیل مختلف، به نهال تازه رسیدهی عشقت، قلمه میخوره و هر لحظه تشنه ترت میکنه!
-تشنه تر؟!
لبخندش، زیادی شیرین بود:
اوهوم! تشنهی شهد شهادت!
نفس عمیقی کشید و سرشو به پشتیِ صندلی تکیه داد.
با صدای آروم و لحن آهنگینی زمزمه کرد:
تشنهی شهد شهادت شدهام! آب حیاتم ندهید!
کشتهی دیدن یارم شدهام! سوز فراغم ندهید!
من اگر سوخته جانم، ز تب دیدار است!
دل تبدار مرا مرهم و جانی ندهید!
چند ثانیه در سکوت، به صورت غرق در شوقش نگاه کردم. نمیدونم چرا، اما تو چشماش برق خاصی میدیدم... چیزی که دلمو میلرزوند...
برای خلاصی از ترسِ شهادتش، پرسیدم:
از دلایل منطقیش بگو!
یه ابروشو بالا داد و گفت: انتخاب خوبی بود!
دور میدون، یهو فرمون رو چرخوند، که با شدت عقب جلو شدم.
دستمو به در گرفتم و با نگرانی گفتم: چت شد؟!
خندید و گفت: خیلی دوسش داری، نه؟!
-کیو؟!
+همین «چت» رو! هر چی میشه میگی چت شد!
نوچی کردم و گفتم: تو ام به چه چیزایی دقت میکنیا!
خندید و نفس عمیقی کشید: میخوام ببرمت یه جا که خوب دلایل منطقیمو بپذیری!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
•「وَ مٰا رَبُّكَ بِظَلاّٰمٍ لِلْعَبِيدِ✋🏻✨」•
قربون مهربونیت بشم ...🕊
ما چیـزی از خودمـون نداریـم ڪہ بـا
گرفتنش بخوای بہ ما ظلم ڪنے؛
ڪہ بیست بار تو قرآن گفتے:
من به بندگــانم ظلم نمےڪنم ...❤️(:
#ازعبدڪالعاشق📞✨
⊰「قرارگاهشهیدغلامے」⊱
ـ ـ ـ↓
-شعرهمبۍتوبھبغضےابدۍزنجیراسٺ!⛓🍂
#همین . . . 💔(:
⊰「قرارگاهشهیدغلامے」⊱
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـ ـ ـ↓ -شعرهمبۍتوبھبغضےابدۍزنجیراسٺ!⛓🍂 #همین . . . 💔(: ⊰「قرارگاهشهیدغلامے」⊱
آقاجان!
ثانیہهاصبرندارند ...⏳
درگذرند!
انگارڪہمےدونــد ...
- جانا! نمےآیے؟!💔(:
-「🕊💕」
.
.
دنیانیازداشتبہیڪسَرپناهاَمن،
اینگونہبودکہڪَربوبَلاآفریدهشد :)❤️
⊰「قرارگاهشهیدغلامے」⊱