eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
582 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🌷 ] سلام علیکم اهل نظر دادن، نیستیم ولی... اقا نگا ب قلمتون کردن و برکت دادن. موفق باشید انشالله الخصوص تیکه هایی که اقاجان میومدن بیشتر لذت رمان حس میشد✨ ------ علیکم السلام؛ لطف کردید نظر دادید، ممنونتونم❤️! آقا بیشتر از لیاقتمون هوامونو دارن💚(: خیلی متشکرم🌸🌱 درست میگید ... حتی نوشتنش هم شیرین بود ! خیلی شیرین❤️(:
[ 🌷 ] دل شکسته... خیلی دلها شکسته خیلی از همین دلها ترمیم میشه ولی کی به فکر حال دل آقامونه... دریابیم... چرا؟ کجاییم؟ گم شدیم... به قول شما گله از یار؟؟؟ همینم مانده... نع نمیشه.. اشتباه کردم سخته گفتن این حال و روز خیلی سخت .... آخ که علی اکبر بین اینهمه درد یه دلخوشی بزرگ داشت... اینکه حتی لحظه آخر تنها نموند... باز از نگاه زیبای امام زمان بی نصیب نموند... ------ :))))💔 درسته؛ اون لحظه آخر تنها نموند ... اما نه بخاطر اینکه چشمش به روی ماه آقا روشن شد ... برای اینکه تازه فهمید که آقایی که میگن امام زمانه، هست ! همیشه هست ... فقط اون نمیبینه💔! ما هم تنها نیستیم مومن✨! ما هم یه دلخوشیه بزرگ داریم ... نمیبینمشون اما هستن ... شاید همینجایی که هستیم چند قدم اونور، کنار ما ایستادن یا نشستن ! فقط حواسمون نیست 💔(: میگم ... حالا که آقامون اینقدر نزدیکمونن کنارمونن یه سلام بدیم بهشون؟ 💚(: [ السلام علیک یا اباصالح المهدی'عج✨ ]
[ 🌷 ] این چند پارت پر احساس بود💔😭 ------ بغض ! 💔(: ممنونتونم🌸🌱
[ 🌷 ] انگار با همین سه قسمت دنیا رو سرم آوار شد .... ------ بازم شکر ! نشونه‌ی خوبیه🕊✨! اسم یکی از پارت ها یادتونه ؟ شکستم که عاشق شدم ❤️(: از همگی شما که دلاتون اینقدر وصله✋🏻🌸!
[ 🌷 ] آخ خدا خیرتون بده💔😭 ------ الهی خدا به هممون امام زمانمون رو بده💚(: ممنون از دعای خوبتون✋🏻❤️!
[ 🌷 ] https://eitaa.com/shahid_gholami_73/3992 در حال متحول شدن . . .🚶🏿‍♀️💔🌱 ------ ذوق !❤️(: ✋🏻🌱!
[ 🌷 ] ببخشید ملجاء بر اساس واقعیت هست؟:)💔 ------ بله ... "بر اساس واقعیت" هست🌱! حالا چرا قلب شکسته؟ (:
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
از حالِ دلاتون چه خبر؟ 💔(: - https://harfeto.timefriend.net/16412359263974
خب ... پیامای این لینک تموم شد📌 و من مجدد بخاطر اینهمه حالِ خوبی که با پیام هاتون بهم دادید ممنونم🌸🍃 اصلا نمیشه خوشحالیمو بعد دیدن این همه پیام توصیف کنم❤️(: دمتون گرم🌱
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
… 💔!':)
آرامِ‌دلِ‌مولا…!🌸✨ چہ‌ڪردےباحیدرخیبرشکن‌ڪہ بعدازٺۅحٺےدرِچۅبےخانہ‌راهـم‌بـہ‌سخٺے باز‌مےکند…؟💔🥀 | sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج🌹🌿›
و خداوند، راهِ نِجاتے بَراۍ او فراهم مےکُنَد. 💮(:
به هر جا ، مادری از شوق ، دستِ طفلِ خود گیرد ! در این کوچه گرفته طفل ، دست مادر خود را ...💔(: 🥀
شامِ شهادت سلام الله علیهاست❤️! اول از همه خودمو میگم ... رمضان اومد و رفت، آدم نشدیم ! محرم اومد و رفت، آدم نشدیم ! فاطمیه اومد و داره میره، بیاین این ساعات آخر التماسِ مادرمون رو کنیم، شاید آدم شدیم💔(: التماسِ خوب، اشک میخواد✨ روضه بخونم، گریه می‌کنید که شرمنده‌ی روضه نشم؟ (:
دل‌میدی‌ببرمت‌خونہ‌ی‌مولا؟🔥✨
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』‌
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وچهارم - نه‌اری‌الخلق،نه‌تری! 📜" -برو ... -باید برگردی! بهت نیاز دارن! -میای... برو! -علی اکبر؟ بیدار شو... صدای بوق ممتد و بعد زمزمه هایِ آرومی که توی گوشم میپیچید، پرده خواب رو از چشمام برداشت و نورِ کم جونی رو پشت پلکای بسته‌م حس کردم. صداهای اطرافم واضح شده بود. -بوق... بوق... بوق... و سکوت! مثلِ نوری که پشت پلکام دست تکون میداد، نیمه جون بودم و قدرت تکون دادن دست و پام رو نداشتم. توانم رو جمع کردم تا تکونی به پلکام بدم اما چیزی مانع باز شدن چشمام میشد. جایی رو نمیدیدم. از سکوت حاکم بر فضا هم، بودنِ کسی جز دستگاهی که مرتب صدای «بوق» میداد، بعید بود. راستی! من کجا بودم؟ لب هام رو از هم برداشتم تا کسی رو صدا بزنم که گوشه های لبم، احساس سوزش کردم. نفس گرفتم چیزی بگم که خشکیِ گلوم، تشنگیِ وجودم رو فریاد زد. پشتِ سیاهیِ چشمام، بالا و پایین شدنِ سایه ای رو حس کردم و به فاصله ی کوتاهی، صدایِ هق هق سوزناکی توی اتاق پیچید. هق هقی که بینِ التماسش صدا میزد: یا مهدی (عج)! حالِ دلم بهم ریخت و تلویزیون خاکِ خورده‌ی ذهنِ خواب رفته‌ی من روشن شد و روی صفحه‌ی کوچیکش، آخرین چیزی که تا این لحظه دیدم رو نمایش داد. تصویر مردی که اسمش، التماسِ هق هق هایِ پیچیده تو اتاق بود و نورانیتی که چشمام رو نوازش میکرد. پشتِ پلکای بسته‌م، داغیِ اشک رو حس میکردم. با لبای خشک و گلوی تشنه‌م، بی صدا، صدا زدم: یا مهدی (عج)! ثانیه ها میگذشت و من، جایِ احساس قدرت حرکت تو دست و پام، درد رو میچشیدم! دردی که آروم آروم بند بند تنم رو درگیر میکرد و توان از جانِ بی توانم میبرد... صدایی که هق هق میکرد، آروم شد و بلند شدنش از زمین رو احساس کردم. نزدیکم شد. من این عطر رو خوب میشناختم. -علی اکبر؟ داداشم! بغض کرده، گفت: چقدر التماسِ خدا رو کنم، جوابمو میدی؟💔 و به گریه افتاد! همونقدر که میشناختمش، دلتنگش بودم. مگه این خوابِ ناخواسته چقدر طول کشیده بود که دلتنگی، رو دلم سنگینی میکرد؟ شنیدن هق هق هاش، قلبم رو به درد میاورد. توانِ نداشته‌م رو جمع کردم و با صدای ضعیفی، آروم زمزمه کردم: سعید... صدای هق هقش قطع شد و به لکنت افتاد: عـ... علی... علی اکبر... و باز به هق هق افتاد. دستی که جز درد، حسی توش نداشتم رو گرفت و با ذوق و خوشحالی گفت: به هوش اومدی؟ برگشتی؟ دستم رو تو دستش فشرد و بوسید. سرش رو روی دستم گذاشت و با ناباوری گفت: تو زنده ای! و شروع کرد به شکر خدا! چند ثانیه ای به سکوت من و شور و شوق سعید گذشت و بعد، یکهو دستم رو ول کرد. گفت: بـ... باید... باید بگم دکترت بیاد! آره... باید برم... دستپاچه بودن از لحن و صداش و حتی حرفاش میبارید. قبل از اینکه دور شدن سایه‌ش رو حس کنم، زمزمه کردم: نه... لرزش صداش، بغض گلوش رو فاش میکرد: الهی فدایِ صدات بشم! جانم؟ چرا نه؟ اشکاش رو نمیدیدم ولی تصورِ صورت خیسش، آتیش به جونم مینداخت. جایِ درخواستِ آب، به زحمت گفتم: گـ... گریه... نکن! بغضِ کهنه‌ش سرباز کرد و گفت: باورم نمیشه برگشتی! علی... من... دوباره دارم صداتو میشنوم! و باز به هق هق افتاد. نمیدونستم بعدِ اون تصادف، چه بلایی سرم اومد که حالا به هوش اومدن اینقدر دور از ذهن بود. اون هم برای سعیدی که نا امید شدن، تو خونش نبود! نفسی گرفتم که سینه‌م تیر کشید و اخمام تو هم رفت. سعید، نگران و دستپاچه گفت: علی اکبر؟ چیشد؟ درد داری؟ بذار برم بگم دکترت بیاد! نفسی برای حرف زدن نداشتم. انگار مولکول هایِ هوا، بینِ استخون های آسیب دیده‌ی قفسه سینه‌م گیر کرده بود. به زحمت به انگشتام تکونی دادم و دست سعید رو گرفتم. با نفس نفس زدن های کوتاه، راه نفسم رو باز کردم و بی جون تر از قبل گفتم: سعید... تشـ... تشنمه! مکثِ کوتاهی کرد و بعد با تردید گفت: باشه دورت بگردم... الان آب میارم برات. خیلی طول نکشید که سایه‌ش رو نزدیکم احساس کردم. صدای برخورد لیوان با میز بلند شد و بعد سعید گفت: میتونی تکون بخوری؟ آروم لب زدم: نه... 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌بیست‌وچهارم - نه‌اری‌الخلق،نه‌تری! 📜" نا امید و با گلویِ نم کشیده، دوباره دراز کشیدم. سرم گیج میرفت! صدای بوقِ منظم، نا واضح شده بود. مردمک چشمای بسته‌م، مدام سمت خوابیدن میرفت... صدایِ سعید رو میشنیدم اما قدرت جواب دادن نداشتم و... طولی نکشید که منِ تازه بیدا شده، دوباره به خواب رفتم! •♡•♡•♡• - میای! زود برمیگردی! الان برو ... + سعید چی؟ اونم میتونم بیارم؟ - اونم میاد... ایجا براش جا خالی کردن... صدایی که تو گوشم از خاطره ای مرور میکرد که تو ذهنم گمش کرده بودم قطع شد و صدایِ بوقِ منظم، با صدای حرف زدن قاطی شد. صدایی که سوال میپرسید رو نمیشناختم اما صدا هایی که جواب میداد رو چرا! -چیشد؟ سعید: به هوش اومد... چند کلمه حرف زد... بعد ازم آب خواست. منم بهش دادم... -شما خیلی اشتباه کردی! سرخود برای کسی که از کما دراومده تصمیم میگیری؟ سعید: خب تشنه‌س بود! -بود که بود! دلیل نمیشه هر کار دلت میخواد بکنی! آغوشِ صدایی که از سعید دفاع میکرد، بینِ اینهمه درد و درموندگی، آرزوم شده بود. بابا: آقای دکتر! متوجهی چی میشنوی؟ بچه‌م تشنه‌ش بود! بهش آب نمیداد؟ -خب طبیعیه کسی که یه هفته تو کما بوده، وقتی به هوش میاد تشنه‌ش باشه! اما این کارِ ایشون اقدام درستی نبود! باید منو صدا میکردن! وضعیتِ الانش بهتر از تشنه موندشه؟ سعید با نگرانی پرسید: الان چی میشه؟ دوباره به هوش میاد؟ -با کاری که شما کردین، برگشت به حالت قبل! حالا صدای بابا میلرزید: یعنی چی دکتر؟ -یعنی همونکه قبل تر میگفتم: کمایِ ابدی! باورِ چیزایی که میشنیدم سخت بود. اون تصادف با من چیکار کرده بود که تا یک قدمی مرگ رفتم و برگشتم؟ اصلا... این جسمِ مزاحمِ روی چشمم چی بود که نمیذاشت دنیایی که خداحافظیِ نیمه کارم رو به سلام دوباره تبدیل کرده بود رو ببینم؟ چی بود که نمیذاشت ببینم نرفته، برگشتم و دوباره مهمونِ این دنیا شدم؟ صدایِ بسته شدنِ در، خبر از رفتن میداد. نفس های کوتاهم رو یکجا کردم و صدا زدم: بابا؟ چیزی یا کسی به در کوبیده شد و صدای باز شدنش اومد. بابا، با لکنت و بغض گفت: د... دکتر... بچه‌م! و مثل سعید، به هق هق افتاد. دیدنِ گریه هایی که تو عمرم جز یکی دوباره ندیده بودم، سخت تر از دیدنِ گریه های سعید بود. بابا بالای سرم ایستاد و اینبار، اون بود که صدام میزد: علی اکبر؟ حرف زدی بابا؟ درست شنیدم پسرم؟ خواستم چیزی بگم که دردِ بدی تو چشمام پیچید و زبونم رو بست. بابا به خیالِ اینکه صدایِ من رو اشتباه شنیده بود، با گریه دستم رو تکون داد و گفت: علی! بابا... حرف بزن! حرف بزن صداتو بشنوم... سرش رو روی شونه‌م گذاشت و جوری که قلبم رو آتیش میزد، گفت: علی اکبر! پاشو عصایِ دستم! زیرِ غمت کمرم شکسته! پاشو بلندم کن بابا! پاشو بابا... پاشو... با تموم دردی که داشتم، دستِ چپم، که از دستِ راستم قدرتِ بیشتری داشت رو بلند کردم. صدایِ آهم رو ساکت کردم و دست رو دستِ بابا گذاشتم. بی جون، لب زدم: بابا... باور نمیکرد زنده‌م، به هوشم و دارم صداش میکنم... چشمام هم که بسته بود، نمیتونست ببینه پلکام بازه و پسرش، از خوابِ مرگ، پریده! بعدِ اینکه خوب، خوشحالی کرد با گریه میخندید و میگفت: بازم صدام کن! بازم بگو بابا... بازم بگو! دلم برای بابا گفتنت تنگ شده ... دلم میخواست بخوابم. انرژیم تموم شده بود. اما دلم نمیومد، امیدِ تازه جون گرفته‌ی بابا رو مثل خودم، بی جون کنم. درسته این جسمی که من میدیدم و دردی که میکشیدم، از زنده موندن اطمینان نمیاد اما تا بودم، تا نفسی هر چند به سختی میومد و میرفت، باید بابامو خوشحال میکردم. باید کمرش رو راست میکردم! سعید دکتر رو خبر کرده بود با اومدن دکتر، بابا از اتاق بیرون رفت. حالا دیگه دلیلی برای پنهانِ دردم نداشتم. نه کسی بود که ناله هام قلبش درد بگیره، نه کسی که با سکوتم، اشکایی که هیچ وقت ندیدم رو نشونم بده ... حالا باید ناله میکردم ! باید دردم رو فریاد میزدم. اما مثلِ بالای پشت بوم، وقتی دلم شکسته بود و باید شکایت میکردم اما زبونم، مظلومانه بسته شده بود؛ حالا هم از دردِ بند بند وجودم، زبونم بند اومده بود ! باز سکوت کردم. سکوتی که ای کاش به جای طعم درد، لذت خواب رو بهم میچشوند ... 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
رفقا هم داره میگذره ... این دقایق آخر به یاد ما هم باشید اول برای فرج دعا کنید💚! بعد هم اگر لایق دونستید، ما رو هم دعامون کنید✨! دمتون گرم🌱 مادر خریدار اشکاتون❤️(:
این یه بیت خیلے غمداره ... خیلے غصه داره ! درد داره ... اصلا خودش به تنهایے روضه‌ای مفصله💔! میفرستم همه با هم فیض ببریم (:
حرف آخر خویش را به میخ، مولا زد: دلت نسوخت؟ نگارم به این قشنگے بود💔(:
کاش واقعا تو این روضه ها بمیریم (: کاش موقع مرگ، یا زهرا (س) به زبونمون و اشک به چشمامون و لباس مشکیِ هیئت، به تنمون باشه✨! کاش نوکر روسیاه، وسط نوکری جون بده ❤️(:
حرف آخر خویش را به میخ، مولا زد: دلت نسوخت؟ نگارم به این قشنگے بود💔(:
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
حرف آخر خویش را به میخ، مولا زد: دلت نسوخت؟ نگارم به این قشنگے بود💔(:
یه جور خاصے قشنگه💔(: همین بیت مون✨! تا صبح باهاش سر کنیم ... - دلت نسوخت؟ نگارم به این قشنگے بود💔(:
هدایت شده از 『 بیٺ‌الحسن 』
+آه از تنهایی عمیق امشب مولا