eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
587 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" چند لحظه سکوت کردم و احتمالات مختلف رو، مثل تیکه‌های پازل، تو ذهنم کنار هم چیدم. وقتی صحبت هاش تو کافه برام مرور شد، جرقه‌ای تو ذهن خورد و آتیش شیطنتم رو روشن کرد: نوچ! اینطوری فقط بیخودی وقتتون رو تلف میکنین! چرخیدم سمتش و گفتم: هر دیواری، یه سوراخی داره آقا سعید! یه ابروشو بالا داد و گفت: نه خوشم اومد! باریکلا! اونوقت اگه سوراخش کوچیک بود چی؟! -بستگی داره! یه سنگ ریزه کم و بیش، نتیجه رو عوض میکنه! لبخندش رو پررنگ تر کرد و با امیدواری گفت: می‌دونم که رو سفیدم می‌کنی! •♡•♡•♡• دمِ یه ساختمونِ به ظاهر قدیمی توقف کردیم. با کنجکاوی اطراف رو ور انداز کردم: اینجا محل کارته؟! سعید، ماشین رو خاموش کرد. خندید و گفت: خوش اشتهایی ها! مونده تا پات به اونجا واشه مومن! بهم برخورد. با دلخوری گفتم: پس اینجا کجاس منو آوردی؟! در ماشین رو باز کرد و گفت: اولا ناراحت نشو. یکم که بگذره خودت متوجه حساسیت کارت میشی! نذاشتم ادامه بده. از تپش بیقرار قلبم، هیجان میبارید: کارم؟! یعنی... ولی... لبخند معناداری زد و به جای جواب گفت: پیاده شو بریم داخل. خودت همه چیو میفهمی... پاشو بیرون گذاشت پیاده شه اما برگشت و گفت: اها راستی... اونجا بریم برام با بقیه فرق نداری ها! حواستو جمع کن. صداش زدم اما توجهی نکرد و پیاده شد. نفهمیدم اینی که گفت به نفع من بود یا به ضررم! یعنی من رو هم سطح همکاراش میدید یا منظورش این بود که باهام عین یه غریبه رفتار میکنه؟! بی اختیار دستی به صورتم کشیدم و با درموندگی زمزمه کردم: خدایا باز من موندم و تویی که تنها کسمی! کمکم کن... -بیا دیگه چرا معطلی؟! با صدای سعید سریع از ماشین پیاده شدم و پشت سرش از پله ها بالا رفتم. دم در ایستاد و با گوشیش شماره ای رو گرفت. به تمسخر خندیدم و گفتم: این چه کاریه؟! خب در بزن! بدون اینکه سر بلند کنه گفت: در خراب است! زنگ بزنید! گوشیشو جلو چشمم گرفت: ازون زنگا نه! ازین زنگا! رفتارش برام خنده دار بود. نمیفهمیدم چه معنی داره وقتی هم در هست، هم زنگ، گوشی دست گرفته؟! اصلا اینا به کنار... این دری که من میدیدم با یه فشار کوچیکم باز میشد! دیگه این همه پلیس بازی نمیخواد که... بالاخره در باز شد و سعید جلوتر از من داخل رفت. نمیدونم چرا اما با دیدن جمعیت داخل، دلم هوری ریخت! استرس مثل خوره به جونم افتاده بود و قدمامو به زمین میخ کرده بود. سعید که متوجه حالم شد، راه رفته رو برگشت و زیر گوشم گفت: از خودت ضعف نشون نده! اینجا، هستن کسایی که دنبال یه آتوئن تا پرونده‌ت رو برای همیشه ببندن. با نا امیدی نگاش کردم: الان این جای دلگرمی دادنته؟! شانه بالا داد: از ما گفتن بود! و داخل شد. نفس عمیقی کشیدم و چشمامو برای ثانیه‌ای بستم که قاب پنجره‌ی اتاقم و ریزه های خاک که تو هوا معلق بودن، جلوی چشمام ظاهر شد. چشمامو به هم فشار دادم و زمزمه کردم: خانم جان! آبرومو سپردم به خودتون... شما رو به عباستون، کمکم کنید... انگار که به گمشده‌ای راه نشون داده باشن، دلم آروم شد و قدم‌هام قوت گرفت. بسم الله‌ی گفتم و پا تو محیط خونه گذاشتن. دو قدم که جلوتر اومدم، کسی در رو بست. بدون اینکه حرکتی کنم نگاهی به کل خونه انداختم. هیچ شباهتی با محل زندگی نداشت. وسط حال، یه میز خیلی بزرگ نیم دایره مانند بود که روشو جای گل و گلدون، کامیپوتر و کیس و لپتاپ پر کرده بود. -تموم شد؟! با صدای سعید، که حالا دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود، سر چرخوندم. -اگه تموم شد، جواب سلاما رو بده! از لحن صحبتش احساس غربت کردم. پس منظورش غریبه فرض کردنِ منِ آشنا بود... نه در نظر گرفتن مهارتم، هم سطح مهارت بقیه. به سردی سلام کردم که سعید با اشاره به من گفت: ایشون همون هکر معروفه! آقای علی اکبر رسولی! اخمی بین ابروهام نشست و با حرص به سعید نگاه کردم. کسی از بین جمع با طعنه گفت: چیه بهت برخورد؟! البته حق داری... ننداختنت زندون، هوا برت داشته! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ "عاشقانه‌ی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . . خوشحال میشم هر حرفی اعم از: نقد، نظر، محسنات، معایب و هر آنچه در دلِ شما بزرگواران در مورد "ملجاء'🌿!" هست رو در این لینک با بنده "نوڪرالحسین✋🏻" در میون بگذارید'🤝! - https://harfeto.timefriend.net/16299993163134 منتظر نظرات شما عزیزان هستم💕 جهت دریافت پاسختون به این کانال مراجعه بفرمایید: - @nooshe_jan ☕✨
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
「🖤」 یڪ‌خیـابان‌ڪردھ‌مجنـونم تومیدانی‌ڪجـآست....؟!🚶‍♂ آن‌خیـابـان‌ڪو؎جـآنـآن‌✨ قطعھ‌ا؎ازڪربلآست...›💕 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
- میگفت: هرڪے دوست دارھ برای امام زمانـــــش تیکہ‌تیکہ بشہ صلوات💕(: شهید‌حجت‌الله‌رحیمـــے
-آقام‌حسین‌'؏. . . سپردم‌بہ‌خودتان! خودتان‌جوابِ‌دلِ‌تنگم‌را‌بدهید'💔! 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
به‌تربَتِ‌امام‌حسین'؏زیاد‌سجده‌ڪنید...! اخلاق را‌عوض‌مےڪند❤️(: - حاج‌اسماعیل‌دولابـے🍃🌸
حُبِّ دنیٰا ... وحُبِّ خُدا ... در یڪ دل جـاۍ نمے‎گیرد✋🏻! باید از یکے از آنھا گذشت🚶‍♂! آیت‌الله‌حق‌شناس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" قبل ازینکه جوابی بدم به سعید نگاه کردم. توقع داشتم چیزی بگه و ازم دفاع کنه. اما با خونسردی بهم خیره شده بود... نمیتونستم این توهین رو تحمل کنم! حالا که سعید سکوت کرده، خودم از حقم دفاع میکنم! قدمی جلوتر رفتم و گفتم: بله هوا برم داشته، اما نه بخاطر اینکه زندان نرفتم، بخاطر اینکه یه تیم کارشون لنگِ من، یا حداقل امثال منه! بدجور کنف شد. اما من هنوز حرف داشتم و دلم خنک نشده بود. گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و بالا گرفتم: میگین باید برم زندون؟ خیله خب... زنگ میزنم 110، ببینیم تهش کی میره زندون! منی که در نوع خودم به جامعه‌م خدمت کردم یا شمایی که تهمتِ ناروا زدی و طبق قانون، محکومی! چهره‌ش در لحظه تغییر کرد و جای اونهمه خباثت رو، لبخند مهربون و نگاهی که رنگ رضایت داشت، گرفت. مونده بودم چه عکس العملی نشون بدم که سعید نزدیکم شد و با خنده، به گوشیم اشاره کرد: غلاف کن برادر من! سوالی نگاش کردم اما به تک خنده‌ای بسنده کرد و به سمت میز وسط خونه، آروم هلم داد. به صندلی پشت مانیتور اشاره کرد و گفت: بشین. وقتی نشستم، دستاشو روی میز ستون کرد و تو چشمام خیره شد: توپِ ما افتاده پشت بن بست! از بدشانسی یه نفر زودتر از ما سر رسیده و برش داشته. بعدم دِ برو که رفتیم! حالا ما موندیم و دروازه هایی که گشنه‌ی گلن! حالا که بنا بود بهم به چشم یک هکر نگاه کنن. ترجیح دادم مثل یک هکر، خشک و خنک رفتار کنم. به پشتی صندلی تکیه کردم و دست به سینه شدم: آخی! چقد ناراحت شدم. نوچ، حالا بدون توپ چجوری سرگرم شین؟! سعید بلند بلند خندید و گفت: با من دَر میوفتی؟! خم شدم رو میز و چشمام رو ریز کردم: حریف میطلبم! سعید خواست حرفی بزنه اما کسی شونه‌ش رو گرفت. عقب کشیدش و جاش ایستاد: حریفت منم! ابرو بالا دادم: جدی؟! خوشبختم... سر تکون داد: دور خودم رو بازی کردم! حالا نوبت توئه! -و قوانین بازی؟! به مانیتور رو به روم اشاره کرد و دست از رمزی حرف زدن برداشت: هر چی تو این سیستم بود، دود شده رفت هوا! یه سیستم تو خو... سعید حرفش رو قطع کرد و گفت: لوکیشن نده! بدجور لجم گرفته بود. اخم کردم و گفتم: عادلانه‌ست؟! سعید شانه بالا داد و رفت ته خونه. از عصبانیت با پام رو زمین ضرب گرفته بودم. همون که خودش رو حریفم معرفی کرده بود، گفت: یه سیستم همین اطراف هست که اطلاعات این سیستم رو بالا کشیده! یه چیزی شبیه همون بن بستی که گفتیم... منتهی قد دیوارش نهایت نداره! هر چی بالا رفتم، به تهش نرسیدم. سد امنیتیِ رو سیستمشون زیادی محکم و قویه! سرجاش صاف شد و گفت: این گوی و این میدان! نردبون بساز، از سدشون رد شو، توپمونو بیار! یه نگاه به وسایل رو میز کردم و با ناامیدی گفتم: با اینا؟! -نه! فقط با این لپ تاپی که جلو روته! شنیدن جمله‌ش برام حکم ریزش ساختمون چند صد متری درونم رو داشت! با ته مونده‌ی امیدم لپ تاپ رو باز کردم و وقتی از تنظیمات خودِ سیستم فهمیدم تازه نیم ساعته که روش ویندوز نصب شده، از تعجب چشام چهارتا شد! سیستمی که برای هکِ یکی سر تر از تیمی که اینجا بود در اختیارم گذاشته بودن، صفرِ صفر بود و حتی اولیه ترین چیزها رو هم نداشت! با ناباوری چشم از لپ تاپ برداشتم و گفتم: من چجوری با این، سیستمی که میخواین رو هک کنم؟! یکی از پشت سرم جلوتر اومد و گفت: اگه میدونستیم که الان اینجا نبودی پسرِ خوب! دوباره نگاهی به لپ تاپ کردم. چیزی که از من میخواستن بیشتر شبیه یک شوخی بود تا یه کار امنیتی! لپ تاپ رو کمی هل دادم و گفتم: شوخی‌تون گرفته؟! ته کار کرد این لپ تاپ، گردو شکستنه! من چجور باهاش هک کنم؟! کس دیگه‌ای از گوشه‌ی حال، به تمسخر خندید و رو به سعید گفت: من که بهت گفتم الکی خودتو خراب نکن! یه تازه کارِ آماتور رو چه به این کارا؟! نزدیک سعید، که حالا سرش رو پایین انداخته بود، شد و گفت: اشتباه کردی آقا سعید! یه تیمو با انتخاب غلطت به مسخره گرفتی! سعید آهی کشید و گفت: شرمندم! -شرمندگی تو کاری رو از پیش نمیبره! فقط سعی کن درس بگیری! سعید سر تکون داد و «چشم»ی گفت. چند ثانیه سکوت کرد و بعد، دستی به صورتش کشید و رو به من گفت: پاشو بریم! نمیتونستم ببینم سعید بخاطر من اینطور جلوی همکاراش کوچیک بشه! یه نگاه به لپ تاپ کردم، از جا بلند شدم و رو به همون که اینطور سعید رو سنگ رو یخ کرد و حالا داشت از در بیرون میرفت، گفتم: صبر کنین! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" سعید با نگرانی نگام کرد که گفتم: مگه بهم اعتماد نداشتی؟! -کار ساده‌ای نیست علی! از دیشب داریم باهاش کلنجار میریم اما بی فایده بوده! منم زیادی روت حساب کرده بودم! بیا بریم... خراب ترش نکن! خیلی بهم برخورد. احساس کردم چیزی تو وجودم شکست! دلم میخواست ازین خونه برم و تنها باشم! اما نباید پا پس می‌کشیدم! باید خودمو ثابت میکردم! رو به همون که باعث شد سعید اینطور باهام حرف بزنه، گفتم: این کارتون درست نبود. اگه بازیه، برای همه یه قوانین ثابتی داره! درست نبود که خودتون با سیستم ها و برنامه‌های پیشرفته بیاین تو میدون و منو با یه لپتاپِ صفر، محک بزنین! نفسی گرفتم و گفتم: کارتون غلط بود اما... بهتون ثابت میکنم سعید انتخاب درستی کرده! رو صورتِ آشفته‌ی سعید، لبخندِ امیدواری نشست. با اینکه ازش ناراحت بودم، اما خوشحالیش خوشحالم می‌کرد. همون آقا که بهش میخورد بزرگترِ این جمع باشه، نزدیک سعید شد و رو به من گفت: تو که گفتی نمیشه! سر تکون دادم: گفتم نمیشه! نگفتم نمیتونم... حتما در جریانین که من دوسال پیش کاری رو تونستم انجام بدم که شما ها برچسب نمیشه بهش زده بودین! یه ابروشو بالا داد و گفت: خوبه... پس حالا که ادعا داری، بشین و ثابتش کن! -حتما! نشستم پشت لپ تاپ که گفت: اما اگر نتونی، تاوانش رو سعید پس میده! قبول؟! نگاه سعید به چشمای من بود. با لبخند، برای اینکه خیالش رو راحت کنم، پلک رو پلک گذاشتم و برداشتم. رو کردم به همون آقا و با اطمینان گفتم: قبول! و اگر تونستم؟! با مکث، گفت: هر چی تو بخوای! با رضایت سرتکون دادم و ساعتم رو از دور مچم باز کردم. روی میز، طوری که ببینه گذاشتمش و کرنومترش رو فعال کردم: یه شب تا صبح نتونستین از پسش بربیان؛ حالا بشینین و تماشا کنین که چطور یه آماتور، زیر ده دقیقه برنده بازی میشه! طوری که انگار باور نداره، بلند بلند خندید. سعید نزدیک گوشم شد و آروم گفت: کار خیلی سختیه اما... توکل کن بر خدا! می‌دونم که می‌تونی رفیق! لبخند کمرنگی به لبم نشست و سرتکون دادم. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب، از خدایی که تو قرآنش گفته برای بنده‌هاش کافیه، کمک خواستم... زیر لب زمزه کردم: خدایا! شرایطم رو میبینی! دستم خالیه و سنگ بزرگی جلو پامه! با این حال ایمان دارم تو برای من بسی... امیدم رو ناامید نکن... دست به کار شدم و اول از همه نزدیک ترین گوشی رو با گوشیم هک کردم و نتش رو به لپ تاپ وصل کردم. پول اضافه ندارم خرجِ نتِ سیستمِ اینا بکنم...! وقتی تونستم به اینترنت متصل شم، آی پی های اطراف رو جستجو کردم تا سیستم هکر رو پیدا کنم. اما از بدشانسی، بیشتر از صدتا سیستم فعال، تو لوکیشن ما بود. دست از کار کشیدم و به پشتی صندلی تکیه زدم. اگر سیستم هدف رو پیدا نمیکردم، یعنی رسما باخته بودم. صدای پچ پچ ها که بلند شد، زیر لب زمزمه کردم: خدایا... من به تو تکیه کردم! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ "عاشقانه‌ی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . . خوشحال میشم هر حرفی اعم از: نقد، نظر، محسنات، معایب و هر آنچه در دلِ شما بزرگواران در مورد "ملجاء'🌿!" هست رو در این لینک با بنده "نوڪرالحسین✋🏻" در میون بگذارید'🤝! - https://harfeto.timefriend.net/16302559724384 منتظر نظرات شما عزیزان هستم💕 جهت دریافت پاسختون به این کانال مراجعه بفرمایید: - @nooshe_jan ☕✨
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
- اربابم‌صبحتون‌بخیر✨🕊 سایه‌ لطف حسین'؏ ... از سرِ ما ڪم نشود!💕 ✋🏻🌹
مے‌خواهم‌ساده‌بگویم! - یابن‌الحسن✨! گذر ثانیہ‌های‌نیامدنت، سخت‌است'💔! 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
-✨🕊 • • اربابم؛ قراردیدارمون، میشہ‌اربعین‌ڪربلاباشہ؟! 💔(: 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
هدایت شده از ✿⊰『 ࢪۅح‌وُࢪِیحآݩ🌿』⊱✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببیند چه سرمایه‌اے رو از دست دادیم..💔
•° . . جوانی‌ڪھ‌ وقتی‌ بھ... محرمات‌ الھی‌ میرسد چشم‌ میپوشد، امام‌ زمان"عج" به‌ او افتخار میڪند(: - آیت‌الله‌حق‌شناس✨🌸
- مےگفت: تاڪےبہ‌توازدورسلام'💔؟! اللهم‌الرزقناڪربلا...✨🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" سربلند کردم که چشمم به مانیتوری خورد که اطلاعاتش رو هک کرده بودن. سیستمی که بخواد سیستم دیگه‌ای رو هک کنه باید بهش متصل شه! هر چند که این اتصال مخفی باشه! پس... سیستمی سیستمِ هدفه، که آی پی‌ش، آخرین آی پیِ مچ شده با سیستم ما باشه! از ذوق، دستامو بهم زدم و خداروشکر کردم. حالا دیگه برنده‌ی قطعیِ این بازی منم! دست به کار شدم و زیر دو دقیقه سیستم هدف رو پیدا کردم. یه نگا به ساختار امنیتی‌ش انداختم. شباهت زیادی با رمزگذاری سایت های قماری داشت که دو سال پیش هک کرده بودم. تو دلم، نور که هیچ، خورشید امید روشن شده بود و به کل وجودم می‌تابید. شروع کردم و با نهایت سرعت، قفل تموم صفحه‌هاشو باز کردم. صفحه‌ی آخر که رسید، فضای یک بازی نمایش داده شد. با دقت به صفحه نگاه کردم اما چیزی نفهمیدم. از استرس اینکه نکنه همینجا گیر کنم و نتونم پیش برم، همه انگشتامو همزمان شکستم و صداش، باعث شد کسی از بین جمع بگه: چیه؟! نتونستی؟! جوابی ندادم. الان وقتم با ارزش تر از اون بود که بتونم خرج جر و بحث بکنمش! اسم بازی عجیب برام آشنا بود. چند باری با خودم مرورش کردم اما چیزی به ذهنم نرسید. دستی به پیشونیم کشیدم و باز، اسم خدا رو صدا زدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. از دیدن اسم میلاد، اسم آشنای این بازی رو شناختم. سریع اتصال تماس رو لمس کردم: الو میلاد؟! -بهههه سلا... +علیک سلام! میلاد الان نمیتونم صحبت کنم فقط بگو ببینم هنوزم تو خط بازی‌ای؟! -آره... چطور؟! اسم بازی رو گفتم و پرسیدم: چطور میشه همه مراحلش رو یه جا رد کرد؟! با شیطنت خندید و گفت: شرط بستی کلک؟! سر چقد؟! با عصبانیت گفتم: چرت نگو میلاد! جوابمو بده عجله دارم! خندید و گفت: خیله خب بابا چرا جوش میاری؟! حالا چند میدی؟! دستی به صورتم کشیدم و از دیدن زمانم که به سرعت میگذشت، استرسم صدبرابر شد: هر چقد بخوای! فعلا کُدو بگو... بجنب! بالاخره کوتاه اومد و چند تا عدد و حروف رو برام خوند. وقتی چیزی که گفت رو وارد کردم، قفلش باز شد و صفحه‌ی سیستمی که اطلاعات رو دزدیده بود، بالا اومد. از ذوق محکم روی میز کوبیدم: ایول!... الو میلاد؟! -هان؟! کَر شدم! خندیدم و گفتم: ببخشید. دمت گرم کارم راه افتاد! صد میریزم به کارتت، خوبه؟! -حالا چون آشنایی.. آره خوبه! +باشه... کاری نداری؟ -چی چی کار نداری؟ من بهت زنگ زدما! +آخخخ ببخشید... حالا بعدا بهت میزنم. خب؟! خدافظ! بدون اینکه صبر کنم جوابی بده گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش رو میز. کارم تموم شده بود اما نمی‌خواستم سیستمی که باز کردنش نفسم رو گرفت رو به همین راحتی در اختیار بقیه بذارم! هنوز سه دقیقه تا ده دقیقه مونده بود. از فرصت استفاده کردم و تموم اطلاعات، حتی چیزهایی که تو یه هفته اخیر حذف شده بود رو از دلِ سیستمشون کشیدم بیرون و وقتی مطمئن شدم چیزی نمونده، هر چی رد پا ازم مونده بود رو پاک کردم. طوری که صاحب سیستم محاله بتونه آی پی سیستم ما رو به عنوان آخرین آی پیِ متصل شده به سیستمش پیدا کنه، چه برسه به باقی کارا... صفحه‌ی اونا رو بستم. حالا وقتش بود که هر کار با این لپ تاپ خام کرده بودم رو از حافظه‌ش پاک کنم. چرا باید ردی از کارم بذارم وقتی هیچکس به مهارتم باور نداشت؟! تنها چیزی که باقی گذاشتم یه فولدر روی صفحه بود که توش تمام اطلاعات اون سیستم رو وارد کرده بودم. کرنومتر روی هشت دقیقه بود که استپش کردم. با خونسردی از جا بلند شدم و کنار میز ایستادم: کیش، مات! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" نگاه همه برگشت سمتم. سعید از اول از نزدیکم شد و با ذوق اما ناباوری پرسید: چیکار کردی؟! با ابرو به روی لپ تاپ اشاره کردم و گفتم: یه پوشه رو صفحه‌ست. بازش کن، جوابتو بگیر. لبخندی پررنگی رو لبش نشست. برگشت و کسی رو به اسم «سیدمهدی» صدا زد. با دیدن همون که اولین نفر بهم تیکه انداخت اخم کمرنگی بین ابروهام نشست. نزدیک سعید شد و قبل از نشستن روی صندلی، نگاه پر محبتی بهم کرد و دست رو شونه‌م گذاشت: دمت گرم! هضم تضادی که تو رفتارش داشت، خیلی سخت بود. نه به اون خباثتی که اول داشت و نه به این محبت خالصانه‌ای که الان داره... دست به سینه شدم و به لبه‌ی بلند میز تکیه کردم. با لبخند پیروزمندانه‌ای خیره شده بودم به تموم اون جمع که حالا همه با چهره‌های متعجب و دهنای باز به کار من نگاه میکردن. -سعید؟! سعید در جوابِ همون که از نظر من رئیسش بود، بدون اینکه سربلند کنه گفت: جانم حاجی؟! از حاجی گفتنش، مطمئن شدم رئیسشه! طفلک... چه رئیس بدقلق و خشنی داره! -نتیجه؟! سعید که سر بلند کرد. از دیدن چهره‌ی شادابش، لبخندم پررنگ تر شد. رو کرد به رئیسش و گفت: حاجی باورتون نمیشه اما اون اطلاعاتی که قبل دستگیری پاک شده بود هم بازگردانی شده! دقیقا از یه هفته‌ی قبل... یعنی سه زور قبل از عملیات... قبل ازینکه رئیسش چیزی بگه با چشمای گرد، رو کردم به سعید و گفتم: دستگیری؟! سعید خندید و حرفی نزد که باز پرسیدم: سعید با توام ها! قضیه دستگیری چیه؟! مگه نگفتین یه هکر اطلاعاتتون رو دزدیده؟! پس چطور میتونه دستگیر شده باشه؟! سعید لب باز کرد که جواب بده اما با صدای سید مهدی، چرخید سمت لپ تاپ: سعید اینجا رو ببین! با کنجکاوی سر خم کردم که سید مهدی رو به سعید گفت: این عکسا، عکسای همون روستا نیست؟! سعید چشم ریز کرد و گفت: خودشه! تاریخش مال کِیه؟! -تاریخ ارسال عکس مال پنج روزِ پیشه اما تاریخی که زیر عکس خورده، مال تقریبا یه ماهِ قبله! اخم کمرنگی بین ابروهای سعید نشست. چند ثانیه سکوت کرد و بعد رو به من پرسید: می‌تونی همه اطلاعات پاک شده رو برگردونی؟! نگاهم رو بین سعید و سیدمهدی چرخوندم و پرسیدم: عکسا رو میخوای؟! سرتکون داد. گفتم: خب... شماره‌ای که این عکسا رو فرستاده رو هک کنین که زودتر به نتیجه میرسین! لبخند کمرنگی رو لب جفتشون نشست و سیدمهدی گفت: تو نابغه‌ای پسر! بیا... بیا دست به کار شو. لبخندی زدم و گفتم: با گوشی راحت ترم. شماره‌شو بگین... شماره رو که گفت، دست به کار شدم. اینبار همه دور تا دورم حلقه زده بودن و نگاه منتظرشون رو به دستم دوخته بودن. طولی نکشید که تموم گفت و گو های اون شماره با اکانتی که تا یه هفته‌ی پیش روی سیستم هکر بود و باهاش وارد تلگرام شده بود رو تو یه فایل جمع کردم و تحویل سعید دادم. سعید تشکر مختصری کرد و سریع فایل رو روی لپ تاپ منتقل کرد. چند دقیقه همه در سکوت به صفحه‌ی مانیتور خیره شده بودن که یهو سعید کیبور و موس رو رها کرد و دستاشو رو صورتش گذاشت. رنگ از روی همه پرید اما کسی سوالی نمیپرسید. همه خیره به مانیتور بودن. زیر سکوت مطلق جمع، زبون من هم مثل چوب خشک شده بود و توانی برای حرف زدن نداشتم. با نزدیک شدن رئیس سعید، همه دور میز رو خلوت کردن. کسی نزدیک گوشِ رئیسشون گفت: حاج باقر... اما با بلند شدن دست رئیسشون که حالا میدونستم اسمش حاج باقره، سکوت کرد و عقب ایستاد. حاج باقر نزدیک سعید شد و دست رو شونش گذاشت: سعید جان؟! چیشده؟! دستاش رو که از صورتش پایین کشید، از دیدن اشکاش، قلبم تیر کشید. بینی‌ش رو بالا کشید و با بغض گفت: این عکس... میثمه! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ "عاشقانه‌ی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . . خوشحال میشم هر حرفی اعم از: نقد، نظر، محسنات، معایب و هر آنچه در دلِ شما بزرگواران در مورد "ملجاء'🌿!" هست رو در این لینک با بنده "نوڪرالحسین✋🏻" در میون بگذارید'🤝! - https://harfeto.timefriend.net/16302559724384 منتظر نظرات شما عزیزان هستم💕 جهت دریافت پاسختون به این کانال مراجعه بفرمایید: - @nooshe_jan ☕✨