فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمان(عج)فرمودند❤️
به شیعیان ما بگویید
خدا را بحق عمه ام
#حضرت_زینب (س)
قسم دهند که فرج مرا نزدیک گرداند.
❣#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج❣
@shahid_gomnam15
شهید گمنام
ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشــغول کار بود. يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کر
با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟!
گفت: من قبلا ً تو بازار سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته
َسر بازار ميايستاد. يه كوله باربري هم ميانداخت روي دوشش و بار ميبرد.
يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟
گفت: من رو يدالله صدا كنيد!
گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد
با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟
گفتم: نه، چطور مگه!
گفت: ايشــون قهرمان واليبال وكشــتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن
نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! بعد
از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم!
صحبتهاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من
عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با نفس اصلا ً با عقل جور در نميآمد
٭٭٭
مدتي بعد يكي از دوستان قديم را ديدم. در مورد كارهاي ابراهيم صحبت
ميكرديم. ايشان گفت: قبل از انقالب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما.
من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه
را سفارش داد.
خيلي خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا
ابراهيم گفت: چطور بود؟
گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار
باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم
#رفیق_شهیدم🥀
ادامه دارد
@shahid_gomnam15
شهید گمنام
با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلا ً تو بازار سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز
سالهاي آخر، قبل از انقالب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت
ديگري بود.
تقريبًا کســي از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزي نميگفت. اما كاملا
رفتار واخلاقش عوض شده بود.
ابراهيم خيلي معنويتر شــده بود. صبحها يک پلاســتيک مشكي دستش
ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود.
يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش
ابرام کجا ميري؟!
گفت: ميرم بازار.
ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم
چيه!؟ گفت: هيچي کتابه!
بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب
کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟
بــا كنجكاوي بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم
دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد.
فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردي که رد
ميشد سؤال کردم
#رفیق_شهیدم
ادامه دارد
@shahid_gomnam15
-در این سـکــوت و افق هاے مہ آلود ،
نورے بفرست تا روشن شود راهم
تا گام هایم محڪم تر شود حرف‌ها
مرا مــایــوس نسازد . . !💔
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
@shahid_gomnam15
خـواسـتنداَزتـوبِگـویَنـدشَـبۍشـآعِرهـا
عـآقِـبت‌بـآقَـلمِ‌شَـرم‌نِـوشتـند:نَـشُد!💔
یا حسین💔💔💔
@shahid_gomnam15
سلام عرض ادب خدمت شما دوستان به #کانال_شهید_گمنام خیلی خیلی خوش اومدین😊😍😍
حضور هیچکس در این کانال اتفاقی نیست شما به دعوت شهدا اینجا هستین
ان شاءالله در کنار هم قدمی برا نذر ظهور برداریم🌹🦋🌹
❣️حمایت شما باعث دلگرمی ما است❣️
مبالغ شهدا باشید #کانال_شهید_گمنام رو به دوستان خودتون معرفی کنید
⤵️⤵️⤵️
@shahid_gomnam15
https://eitaa.com/joinchat/105185438C4324fc896c
مـا ؛
یڪ نگاھ لحظہ اے داریم و یڪ نگاه بلند مدت🌱''
-فرقی بین خانم و آقا هم نیست ؛ نامحرم ، #نامحرم است . . .