eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
37.6هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
10.9هزار ویدیو
108 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. خادم کانال 👇👇 @labaikya_mahdi_313 تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 و هفتم ۴۷ 👈این داستان⇦《 فامیل خدا 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح...🛎 برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ... و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...😴 سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده😂 و متلک ها شروع شد ... - ساعت خواب ... - چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی❓ ... همیشه خمار بودی ... این دفعه کلا چسبیدی به سقف ... و خنده ها بلندتر شد😂 ... یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ... - با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده ...❓ دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود ...🔥 - راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن... هنوز سرم گیج بود ...😇 باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... برای اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...🤔 رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ... - فضلی ... برگشتم سمتش و سلام کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه😎 کرد ... حرفش رو خورد ... - هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ... ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... 😥 خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ... چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی کنم ...😞 رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ... - چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ🍲 آورده بودم ... یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست کنم ... جز تخم مرغ 🍳 هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطاری بیاره ... و ... قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...⚡️ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🌸💫🌸
🔻 و هشتم ۴۸ 👈این داستان⇦《 مهمان خدا 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق😥 نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ... صدای اذان بلند شد ... لای چشمم😶 رو باز کردم ... اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...😭 - خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ... و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود ...🤒 باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب 💦... من رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ...😌 دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم🔥 ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ...🍜🌮🍛 تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ... چهره اش پر از شرمندگی ...😔 که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ... آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله📞 ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ... هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ...🍛 و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم ... توهم بود یا واقعیت❓ ... اما فردا ... حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ... و افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ...☺️ هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...🍃 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🍃✨🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ 💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی 🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ 💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری 💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان 💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 💠 خدایا شکر 🌸 از صبح تا عصر به ادارات مختلف شهرمان رفتم اما مشکل من حل نشد. با اینکه از جانبازان جنگ بودم، اما اینقدر عصبانی شدم که به تمام مسئولین فحش دادم و گفتم: " کاش داعش می آمد و شما را... " 🌸 آخر شب، فرزندم که از شرایط من ناراحت بود گفت: " بابا، من امروز یک کتاب جالب خواندم. خیلی آرامش به من داد. بیا شما بخوان." 🌸 بعد کتابی را که تصویر یک شهید روی آن بود به من نشان داد. کتاب را انداختم آن طرف و گفتم: " همش دروغه." و بعد خوابیدم. 🌸 جوان خوش سیمایی بالای سرم آمد و گفت: " دوست عزیز، چرا اینقدر ناشکری؟! چیزی نشده. مشکل شما را اگر خدا صلاح بداند حل می کند. خدا را به خاطر این همه نعمتی که داده شکر کن. نعمت‌ها را بیشتر می‌کند و... " 🌸 از خواب پریدم. خودش بود. همان جوانی که تصویرش روی جلد کتاب قرار داشت. کتاب را از گوشه اتاق برداشتم. نوشته بود: " سلام بر ابراهیم. خاطرات شهید ابراهیم هادی" 🌸 او به من این کلام الهی را یادآور شد: ✨ لَئِن شَکَرتُم لَاَزیدَنکُم وَ لَئِن کَفَرتُم اِنَّ عَذابی لَشَدیدُُ ✨ 🌺"...اگر شکر گذاری کنید (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود و اگر ناسپاسی کنید، مجازاتم شدید است." 🌺 (ابراهیم/ ۷ ) 📚خدای خوب و ابراهیم ص ۷ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
روايت داريم حق الناس در برزخ انسان را اسير مي كند مثلا يك سوم فشار قبر متعلق به غيبت است. در روايتی دیگر هست كه خداوند بر روي پل صراط كمينی قرار داده كه هر كس حق الناس بر گردن دارد، از آنجا به بعد حق عبور ندارد. رسول اكرم (ص) فرمودند: بيچاره ترين مردم كسی است كه با اعمال خوب وارد صحراي محشر شود مثلا در نماز ، حج و ... مشكلی نداشته باشد و جز اصحاب يمين قرار گيرد اما زماني كه قصد ورود به بهشت می كند گروهی از مردم مانع می شوند . علت را جويا مي شود و می شنوند كه حقوق آنها را پايمال كرده است . در آن لحظه از فرشتگان كمك می طلبند و آنها می گويند: حلاليت بگير , يعنی قسمتی از اعمال خوب خود را به آنها بده تا حلالت كنند وقتی اين كار را می كنند متوجه می شوند ديگر هيچ چيز ندارند و نامه را به دست چپ می دهند كه از نظر پيامبر بيچاره ترين بنده ها هستند. ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
دعای طلب مغفرت حق الناس.mp3
272.9K
💥تصفیه حق‌الناس💥 👌یکی از بزرگان و علمای راه‌رفته می‌فرمود: حق‌الناس توی مسیر زندگی آدم، مثل بمب منفجر می‌شه و یهو ماشین زندگی آدم چَپ می‌کنه. این حادثه هم مثل حوادث دیگه خبر نمی‌کنه. 👈 سه تا توصیهٔ خیلی ساده برای تصفیهٔ حق‌الناس: 1⃣ اول صبح از اعماق وجودتون نیت کنین و بگین: خدایا! امروز هر کار خیری از من سر می‌زنه، پدر و مادرم، حق‌داران پدر و مادرم و حق‌داران خودم در ثواب اون شریک باشن. 2⃣ هرشب قبل از خواب به نیت تصفیه از حق‌الناس، صدبار استغفار کنین. 3⃣ در قنوت نمازهاتون این‌طور دعا کنین: «اللهُمّ اغفِر لَنا وَ لِوالِدَینا وَ لِمَن وَجَبَ حَقُّهُ عَلَیهِم وَ عَلَینا وَ لِمَن وَصّانا بالدُّعاء». 🔻ترجمه: خدایا! خودم و پدر و مادرم، حق‌داران پدر و مادرم و حق‌داران خودم و نیز، هرکس که از من التماس دعا داشته، ببخش و بیامرز. 🍃 راهکارهای گفته‌شده برای حق‌الناس غیرمالیه؛ اگه مال کسی رو ضایع کردین، باید علاوه‌بر دستورات فوق، حتماً جبران کنین. طریقهٔ خوندن اون دعای عربی هم، ضمیمه این پست شده تا درست تلفّظ بشه ان‌شاءالله. ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
⭕️ یکی از آثار بدحجابی خانم ها اینه که 🔺مردها تنوع طلب میشن.🔺 🔹وقتی یه مردی روزانه صدها خانم زیبا رو توی خیابون ها میبینه ⭕️دیگه به این راحتی راضی نمیشه با یه دختر هرچند زیبا ازدواج کنه. 🔸هر چقدر هم دخترایی که این پسر به خاستگاریشون میره زیبا باشن؛ بازم پسره پیش خودش میگه میشه خوشکلترش رو پیدا کنم. ازینا زیاد هست! 😒 این موضوع باعث میشه دختران یا خاستگار نداشته باشن یا خاستگارا صرفا میان و تماشا میکنن و میرن... ⭕️🚫⭕️ 🚫 افزایش بی حجابی و بدحجابی اثر مستقیم در ضربات روحی خوردن دختران و زنان جامعه ی ما میشه... 👥 راه حلش چیه؟ ✅ راهش اینه که اولا دختران و زنان "مبارزه با راحت طلبی" کنن و کاملا به حجاب مقید بشن ✅ ثانیا پسرها پا روی تنوع طلبیشون بذارن و با یه دختر مناسب ازدواج زودهنگام داشته باشن. 🔴 چون هرچقدر سن آدم میره بالا سخت پسند تر میشه. حالا اختیار با خودتونه... ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🥀در بهشت زهرای تهران قطعه ۵۰، شهیدی خوابیده است که قول داده برای دعا کند🤲 سنگ قبر ساده او حرفهای صمیمانه اش و قولی که به زائرانش می دهد دل آدم را میکند. 📜بخشی از وصیتنامه: 📝شما چهل روز باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. 📝نمازهای واجب خود را دقیق و بخوانید، خواهید دید درهای اجابت به روی شما باز میشود👌 📝سوره را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید🚷 زیرا امام منتظر دعای خیر شما است. 📝اگر درد دل داشتید و یا خواستید بگیرید بیایید سر مزارم🌷 به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شود. خداوند سریع الاجابه است✅ پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید. خواندن و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید🙏 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
نماز شب اول قبر شهید علی جمشیدی... امشب کم نزارین برا علی آقا... التماس دعا ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
داستان واقعی قسمت 49 و 50 نسل سوخته 👇
🔻 و نهم ۴۹ 👈این داستان⇦《 با صدای تو 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن💊 هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ... بی بی خجالت😓 می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ... - ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...😊 و اون می خندید ...🙂 هر چند خنده هاش طولی نمی کشید... اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ...نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...👌 دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ...😭 دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ... با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ...😔 این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ... آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون📺 رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ... - پاشو مادر ... پاشو تلویزیون📺 رو خاموش کن ... - می خوای بخوابی بی بی ...❓ - نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨🍃✨
🔻 ۵۰ 👈این داستان⇦《 دعایم کن 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت😳 چند لحظه بهش نگاه کردم ... با تکرار جمله اش به خودم اومدم .... تلویزیون📺 رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت ... هنوز بسم الله رو نگفته بودم که ... - پسرم ... این شب ها ... شب استجابت دعاست ... اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر ... من عمرم رو کردم ... ثمره اش رو هم دیدم ... عمرم بی برکت نبود ... ثمره عمرم ... میوه دلم اینجا نشسته ...🍃 گریه ام گرفت ...😭 - توی این شب ها ... از خدا چیزهای بزرگ بخواه ... من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام ... من ازت راضیم ... از خدا می خوام ... خدا هم ازت راضی باشه ...✨ پسرم یه طوری زندگی کن ... خدا همیشه ازت راضی باشه... من نباشم ... اون دنیا هم واست دعا می کنم ... دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود ... تو هم سرباز امام زمان بشی ... حتی اگر مرده بودی ... خدا برت گردونه ...💫 دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... همون طور روی زمین ... با دست ... چشم هام رو گرفته بودم ... و گریه می کردم 😭... نیمه جوشن ... ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد ... اما اون شب ... خواب به چشم های من👀 حروم شده بود ... و فکر می کردم ... در برابر چه بها و و تلاش اندکی ... در چنین شب عظیمی ... از دهان یه پیرزن سید ... با اون همه درد ... توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست ... توی آخرین شب قدر زندگیش... چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ...🍃 - خدایا ... من لایق چنین دعایی نبودم ... ولی مادربزرگ سیدم ... با دهانی در حقم دعا کرد ... که دائم الصلواته ...✨ اونقدر که توی خواب هم ... لب هاش به صلوات، حرکت می کنه ... خدایا ... من رو لایق این دعا قرار بده ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨🍃✨
پست نماز شب. لطفا روی گلها بزنید 👆 تا پست باز شود خیر دنیا و آخرت شما در گرو نماز شب است. ولو یک رکعت خونده بشه.
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ 💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی 🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ 💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری 💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان 💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
💖رابطه عاشقانه ای با خدا داشت . یک بار به من گفت: خدا خدا خدا همه چیز دست خداست. ⚠ تمام مشکلات بشر به خاطر دوری از ما باید مطیع محض باشیم. او از سود و زیان ما خبر دارد هر چه گفته باید قبول کنیم خیر وصلاح ما همین است. أَلَیْسَ الله بِکَافٍ عَبْدَهُ. ❤️ 🔰آیه ۳۷سوره زمر می گفت: خیلی قشنگ خدا داره با ما حرف می زنه. آدم می خواد از خوشحالی فریاد بزنه. 📚خدای خوب ابراهیم ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبرم! شما رسول مهربانی روی زمینی.... به راستی چقدر نايب امام زمان بودن به شما مي ايد.😍 مهرباني اقا با بچه های مدافع حرم ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🍂🌸🍂 🌸 🌹 ✍🏻سّیدبن‌طاووس(ره) در مهج‌الدّعوات نقل کرده از سعیدبن‌الفتح قمی که در داسط ساکن بود گفت: مرا مرضی عظیم بود که طبیبان از علاج آن عاجز بودند به این دعا عمل مکرده شفا یافتم. از حضرت امام‌صادق(ع) مروری است که پیغمبر(ع) فرمود: هر که را مرضی باشد بعد از نماز صبح چهل‌بار بگوید و دست بر آنجا که علّت باشد بمالد از آن صحّت یابد.🌹 🍃🌸بِسم اللّه الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبَّ الْعالَمینْ حَسْبُنا اللّهُ وَ نِعْمِ الْوَ کیل ْ تَبارَکَ اللّهُ اَحْسَنُ الْخالِقینَ وَلا حَوْلَ وَ لا قُوَّهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِیِ الْعَظیمْ اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎ ‎
1_28443266.mp3
1.29M
(صوتی) 📜 شهید برونسی 🎤 حاج آقا پناهیان 🌹 حتما گوش کنید 🌹 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌸🍃 ( کسانی که با کتاب شهید ابراهیم هادی متحول شدند ) آشنایی من با شهید بی‌مزار ابراهیم هادی از نظر من یک چیزی فراتر از معجزه بود...! معجزه‌ای که به من آموخت فضای مجازی و رنگ لباس و مدهای امروزی مهم نیستند بلکه آنچه در این جامعه مهم است: ازخودگذشتگی، انسانیت، رشادت و مروت است.من؛ این بنده حقیر در برابر همه کسانی که همانند شهید ابراهیم هادی هستند سر خم می‌کنم و با افتخار این شهید را الگوی اخلاق عملی خود معرفی می‌کنم...! من خودم را خوب می‌شناسم از حالا به بعد این شهید را برادر خودم می‌دانم و هر موقع که یاد عدد ۲۶ یا همان قطعه ۲۶ افتادم فاتحه‌ای برای همه شهدای گمنام می‌خوانم. به قول رزمنده‌ها در جبهه گیلان غرب ابراهیم فراتر از رزمنده‌ای است با خصائص پوریای ولی!من با خواندن این کتاب دلباخته این جمله شده‌ام: «شهید ابراهیم هادی گمنام و غریب همانند مادرش حضرت زهرا(س) در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.» 🌸🍃🌸🍃🌸
nf00004201-1.mp3
12.18M
روایتگری فکه فکه یادمان شهدای کانال کمیل و شهید جاویدالاثر _._._._._._._._._._._._._._._._._._ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌸🌟🍃🌸❄️ ⭐️🍃🌸❄️ 🍃🌸❄️ 🌸❄️ ❄️ حدود بیست سال پیش در ایام محرم پایم ضربة شدیدی خورد؛ به طوری که قدرت حرکت نداشتم. پایم را آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی توانستم در این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگر تا روز عاشورا خوب شوم، با بقیة دوستانم دیگ های مسجد را بشویم و کمکشان کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز همان طور بودم. از مسجد که به خانه رفتم، حال خوشی نداشتم. زیارت را خواندم و کلی دعا کردم. نزدیکی های صبح بود که گفتم مقداری بخوابم تا صبح با دوستانم به مسجد بروم. در خواب دیدم در مسجد (المهدی(عج)، بلوار امین قم) جمعیت زیادی نشسته اند و من هم با دو عصا زیر بغل بودم. یک دستة عزاداری در حال ورود به مسجد بود. جلوی دسته، شهید «سعید آل طه» داشت نوحه می خواند. با خود گفتم: اینکه شهید شده بود! پس اینجا چه کار می کند؟ ناگهان دیدم پسرم، (شهید محمّد معماریان) هم کنارش هست. عصازنان به قسمت زنانه رفتم و در حال تماشای این ها بودم که دیدم محمد به سراغم آمده و دستش را دور گردنم انداخت. به او گفتم: مادر، چه قدر بزرگ شدی؟ آره، از وقتی که به اینجا آمدیم، کلّی بزرگ شدیم. بعد رو به من کرد و گفت: مادر! چه شده؟ مشکلی داری؟ چیزی نشده، پاهایم کمی درد می کرد، با عصا آمدم. ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برایت یک شال سبز آوردم. بعد دست هایش را باز کرد و از سر تا مچ پاهایم کشید، آتل و باندها را باز کرد و شال سبز را به پایم بست و گفت: از استخوانت نیست؛ کمی به خاطر عضله ات است که آن هم خوب می شود. از خواب بیدار شدم، دیدم باندها همه باز شده و شال سبزی هم به پاهایم بسته شده بود. آهسته بلند شدم و آرام آرام راه رفتم! من که کف پاهایم را نمی توانستم روی زمین بگذارم، داشتم بدون عصا راه می رفتم. پایین رفتم و شروع به کار کردم که پدر محمّد از خواب بیدار شد. وقتی من را در این حالت دید زد زیر گریه... . بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشان گفتند: او را نزد من بیاورید. پیش ایشان رفتم و شال را به ایشان دادم. ایشان گفتند: به جدّم قسم، بوی حسین(ع) را می دهد. سپس به آقازاده شان گفتند: آن تربت را بیاورید، می خواهم با هم مقایسه کنم. وقتی تربت را کنار شال گذاشتند، گفتند که این تربت و شال از یک جا آمده است. فکر نکنید این یک تربت معمولی است! این تربت از زیر بدن امام حسین(ع) برداشته شده است، مال قتلگاه است، دست به دست علما گشته تا اکنون به دست ما رسیده است. شما نیم سانت از این شال را به ما بدهید، من هم به جایش به شما از این تربت می دهم. گفتم: بفرمایید آقا، تمام شال برای خودتان. ایشان گفتند: اگر قرار بود این شال به من برسد، خداوند شما را انتخاب نمی کرد. خداوند خانوادة شهدا را انتخاب کرد تا مقامشان را یادآور شود. آن شال هنوز هم پربرکت و شفابخش است. ( این ها نشان از عظمت خانواده های شهدا دارد ) (امتداد) 🌸🍃🌸🍃🌸
مداحی آنلاین - همه دلخوشی نوکرای بی سرپناه - نریمانی.mp3
6.49M
🌷 احساسی 🍃همه دلخوشیه نوکرای بی سر پناه 🍃آقا زندگیم با تو دیگه میشه رو به راه 🎤 👌فوق زیبا 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
داستان واقعی قسمت 51 و 52 نسل سوخته 👇
🔻 و یک ۵۱ 👈این داستان⇦《 برکت 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد😳 ... خودش رو می کشت که ... - جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ... اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...😖 ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...🍃 دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ...😔 اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...😓 تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن🛎 ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ... - آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ...😐 اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... در نهایت قرار شد ... من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم ...📖 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 💠✨💠
🔻 و دوم ۵۲ 👈این داستان⇦《 من مرد این خانه ام... 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎دایی یه خانم رو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ... و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن ... و کارهای شخصی مادربزرگ ... از در که اومدم ... دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال ... و بوش ...😷 خیلی ناراحت شدم ... اما هیچی نگفتم ... آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم ... اون خانم رو کشیدم کنار ... - اگر موردی بود صدام کنید ... خودم می شورمش ... فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید ... می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید... مادربزرگم اذیت میشه ...😔 شما فقط کارهای شخصی رو بکن ... تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم ... هر چند دایی ... انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود ... و جزء وظایفش بود ... و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده ... اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ...🍃 دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد ... دیگه گوشتی به تنش نمونده بود ... مثل پر از روی تخت بلندش کردم ...✨ ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید ... با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید ... - دلم بهم خورد ... چه گندی هم زده ...😲 مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد ... اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها😥 و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم ... زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود ... حالا توی سن ناتوانی ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...☹️ که متوجه باش چی میگی ... اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد ... قیافه حق به جانبی به خودش گرفت ... و با لحن زشتی گفت ... - نترس ... تو بچه ای هنوز نمی دونی ... ولی توی این شرایط ... اینها دیگه هیچی نمی فهمن ... این دیگه عقل نداره ... اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره ...🍃 به شدت خشم بهم غلبه کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... کنترلم رو از دست دادم ... مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ... و سرش داد زدم ...😵 - مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ ... حرف دهنت رو بفهم ... اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل ... قد اسب، شعور و معرفت نداری ... که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری... شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی ... نه یه آدم سالم ... این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند ... من با افتخار می کشم به چشمم👁 ... اگر خودت به این روز بیوفتی ... چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ ... اونم جلوی خودت ...😞 ایستاد به فحاشی و اهانت ... دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد ... با همه وجودم داد زدم ...😵 - من مرد این خونه ام ... نه اونی که استخدامت کرده ... می خوای بهش شکایت کنی❓ ... برو به هر کی دلت می خواد بگو ... حالا هم از خونه من گورت رو گم کن ... برو بیرون ...👈 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨✨✨