eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.8هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
11.7هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
•|شهید ابراهـــــیم هـادی2‌|•.pdf
2.81M
پی دی اف جمله هایی کوتاه از شهید جاویدالاثر برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم دو 🖤 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
آزاده باش... قیمتی خواهی شد... آنقدر قیمتی که خداوند خریدارت شود آن هم به بالاترین قیمت؛ یعنی «ولایت» سلمانش را با «مِنّا اهلَ البِیت» خرید حُرَّش را با «حَلَّت بفِنائِک» و یقین بدان تو را با «انتظار» خواهد خرید و چه مقامیست این ... 🖤 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔻 👈این داستان⇦《 جاده کربلا 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎کابووس‌های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می‌برد ... با وحشت از خواب می‌پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...😓 🔹بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ... - مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می‌کنی❓ ... 🔸با چشمهای خیسم، چند لحظه بهش نگاه می‌کردم ... - چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...😭 🔻و دوباره چشمهام رو می‌بستم ... اما این کابووس‌ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ... و من، هر شب جا می‌موندم ... هر بار که چشمم رو می‌بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ...😔😔 💢هر بار خبر ظهور می‌پیچید ... شهدا برمی‌گشتند ... کاروان‌ها جمع می‌شدند ... جوانها از هم سبقت می‌گرفتند ... و من ... هر بار جا می‌موندم ... هر بار اتوبوس‌ها مقابل چشمان من حرکت می‌کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی‌رسید ... با تمام وجود فریاد می‌زدم ...😵😵 🔸دنبال اتوبوس‌ها می‌دویدم و بین راه گم می‌شدم ... من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب‌ها ... کابووس‌های من بود؟ ... یا زنگ خطر❓🚨... 🔻هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول‌های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ...😔 علی‌الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ... 🔹مسجد، با بچه‌ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد 📱... ابالفضل بود ... مهران می‌خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه‌ای بیای❓ ... 🔸بعد از مدت‌ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ... - چرا که نه ... با سر میام ... هزینه‌اش چقدر میشه❓ ... 🔹- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...😍 🔻خندید ... - از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...🍃✨ 🔻ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس‌ها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ... 🔸تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس‌ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره ۲ ... حال یکی بهم خورده ... و ... 💢مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ... من تا فرصت استراحت پیدا می‌کردم ... یا گوشیم زنگ می‌زد📱 ... یا یکی دیگه صدام می‌کرد ... اونقدر که هر دفعه می‌خواستم بخوابم ... علی خنده‌اش می‌گرفت ...😂 جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می‌افته ... 🔹حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی‌خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ... - مهران پاشو ... جاده کربلاست ...🍃✨ ✔️پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...🌸 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ نویسنده : ـ ـ
🔻 👈این داستان⇦《 تشنه لبیک 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎سریع، چشم‌های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ...😞 🔹خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشمهام عبور می‌کرد ... جاده‌های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...😳 🔸چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...😭😭 🔻- آقا جون ... این همه ساله می‌خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می‌بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...🍃✨ 💢وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ... - این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه❓... 🔹از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاکها گم کردم ... ضجه می‌زدم و حرف میزدم ... - خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامتون خورده ... من بدبخت چی❓ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه❓... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بینوا بکنید ... منی که چشمهام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می‌مونم ...😔😭 🔸به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می‌کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه‌ام... چی کار می کنی پسر❓ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...😳 🔻کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیکترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می‌زدم ...😵 💢بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...❤️ 🔸چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می‌اومدن ... با دیدنم ساکت می‌شدن ...😐 🔹از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ... - علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ... 🔻دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد روی شونه‌ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...😳 - بچه‌ها ... می‌خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ... 🔻جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...🌷 - بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ... آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ... کی شود این عشق به سامان شود❓ ... لحظه لبیک من و ، جان شود❓ ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ نویسنده : ـ ـ
ما ملت رسول خدا صل الله هستیم کور شود هر چی دشمن هست و نمی تواند این عزت را ببیند 👆 👆
YEKNET.IR - shoor 2 - shabe avale moharram1399 - sibsorkhi.mp3
1.63M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃دورام زدم دوباره برگشتم 🍃تا که سینه زن تو هیئتت باشم 🎤 🌷 🌷 💚کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
سلام علیکم امشب هیئت مجازی در این کانال داریم حدود ساعت یازده شب ان شاء الله امشب هم در خیمه ابا عبدالله الحسین علیه السلام به ما اجازه خادمی را بدن 👆 👆 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙مداحی حاج میثم مطیعی در محکومیت اهانت وقیحانه به پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم 🖤 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا فاطمة الزهرا سلام الله علیها..................... السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت.... السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین علیه السلام سلام بر سوز قلب و ناله های مهدی فاطمه عجل الله.....
شب جمعه هست هوایت نکنم می میرم
یا امام زمان ...... مولای من مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم چشم آلوده کجا. دیدن دلدار کجا چشم دیدار رخ دوست ندارم چه کنم⁉️
وقتی صحبت از سوگنامه امام زمان عج می شه آدم نمی دونه از کجا شروع کنه چی بگه که حق آقا ادا بشه _ آقای من مولای من. _ شب جمعه است و کجا خیمه آت را برپا کرده ای _ کجا گریه می کنی آقا __ کجا اشکهایت را......... امشب تمام روضه ما می شود اشکهای شما با شما می خواهیم این شب جمعه به روضه برویم چه جایی بهتر از خیمه مولای ما آقای ما.....
آمشب می خواهیم بریم در خونه حضرت ابولفضل ع امشب با امام زمونمون میریم بین الحرمین و. یک طرف بارگاه زیبای ابا عبدالله و یه طرف حضرت سقا ع حاضری بریم بین الحرمین یا نه امسال تو روضه هات باید یه جور دیگه بتونی بری یه سر به کریلا آخه اربعین که دیگه نمی تونیم بریم کربلا 😭😭
می دونم تا اسم اربعین اومد و نام کربلا. دوباره این دلت را غم گرفته دوباره اشکات جاری شد هنوز من روضه را شروع نکردم که
امشب می خوایم بریم تو بین الحرمین و حرم زیبای سقای حسین ع نوشته اند که یک مسیحی بود. راننده کامیون بود میگه ایام عاشورا و تاسوعا بود و مدرسه هم تعطیل بود و با خودش گفت تو این دو سه روز تعطیلات زن و بچه ام را بردارم برم بندر عباس هم تفریح کنم و هم بار بزنم برگردم این آقای مسیحی میگه رفتم و دم اسکله بار زدم و روز تاسوعا بود و حرکت کردم با 25 تن بار وقتی رسیدم کمربندی بندر عباس میگه دیدم هیئت های عزاداری زنجیر می زنن و سینه می زنن
پر جم های یا ابوالفضل ع بدست گرفتن و علم بدوش و............. میگه دختر بچه هفت ساله من همراه ما بود. هی نگاه اینا می کرد و گفت بابا گفتم جونم _ گفت بابا اینا چرا زنجیر می زنن گفتم دخترم ما مسیحی هستیم و اینا مسلمونن و شیعه هستن اینا یه امام و رهبر داشتن به نام حسین این حسین یه برادر داشت به نام ابوالفضل...... قمر بنی هاشم معروف هست دخترم اینا امام شون فردا روز که عاشورا هست کشته می شه و برادرش هم در رکابش کشته می شه
گفت بابا. فردا کشته می شن اینا چرا امروز سینه می زنن گفتم بابا جون این آقا در خونه خدا ابرو داره روز تاسوعا به عشق ابوالفضل عزاداری می کنن دخترم قانع نشد. و از شهر بیرون اومدیم
گفت بابا این ابوالفضل که می گی چه شکلی بود و. چه طوری بود؟ منم گفتم بابا جون ما مسیحی هستیم ولی تا اون جایی که من می دونم خیلی از مسیحی ها ه وقت گرفتار می شن می رن در خونه همین آقا. در خونه ابوالفضل ع
دختر عزیزم شیعه ها می گن ابوالفضل با غیرته پناه بی پناهان هست میگن ابوالفضل گره های بزرگ را باز می کنه و....... این آقای مسیحی میگه یکم که گذشت دخترم رفت تو جا خواب ماشین خوابید و کمی که گذشت یه دفعه دیدم ماشین با این طول و عرض و با 25 تن بار ترمز نمی گیره