📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت پانزدهم
▫️زهر کلامش طوری جانم را گرفت که دیگر نشد در برابر سیل اشکهایم مقاومت کنم، سدّ صبرم شکست و اشک از هر دو چشمم فواره زد: «بسه عامر، دیگه ادامه نده! من نخواستم یا تویی که چند دقیقه قبل از عقد به من میگی میخوای بری آمریکا؟ فکر میکنی من دوستت ندارم؟ اما تو نخواستی منو ببینی! تو غیر از خودت به هیچکس فکر نمیکنی!»
▪️یک ساعت مکالمه تنها به گریه و گلایه و شکایت گذشت و حرف آخر را او به تلخی زد: «من میرم، چون دیگه اینجا موندم فایدهای نداره! اما همیشه منتظرت میمونم تا بیای پیشم.»
▫️گریه از کلماتش میچکید و این گفتگو داشت جانمان را میگرفت که بدون خداحافظی تماسمان تمام شد.
▪️او همان شب رفت و من سه سال در شهر وحشتناکی که داعش برایمان ساخته بود، اسیر شدم.
▫️آنچه در این سه سال از جنایات و وحشیگری داعش دیدم، برای پیر کردن دل و سفید شدن موهایم کافی بود و به خدا با هیچ کلامی قابل بیان نبود!
▪️از قتل عام سربازان باقیمانده در شهر و گورهای دستهجمعی و سربریدن و زنده سوزاندن مردم و قوانین جنون آمیز و این ماههای آخر هم غارت آذوقۀ خانهها که منابع مالی داعش در فلوجه به آخر رسیده و محصولات زمینهای کشاورزی و هر آنچه در انبارهای مردم مانده بود، به یغما میبردند.
▫️حالا من به دست پلیس مذهبی داعش و به هوای هوسی که به دلش افتاده بود، از فلوجه ربوده شده و در میان راه با جوانمردی غریبهای نجات پیدا کرده بودم و نمیدانستم درست در چنین شبی، عامر اینجا چه میکند.
▪️در این سه سال هرآنچه از عشق و احساسش در دلم بود، مُرده و امشب بیش از آنکه عاشقش باشم، متنفر و عصبی بودم.
▫️میدانستم اگر آن تلفن قبل از عقدمان برقرار نشده بود، من همان روز همسر عامر شده و به بغداد آمده بودم و اینهمه عذاب نمیکشیدم که در پاسخ دلشورۀ چشمانش، به تلخی طعنه زدم: «میشیگان خوش گذشت؟»
▪️نورالهدی مضطرب نگاهمان میکرد، عامر محو خشم چشمانم شده بود و من مثل شمعی که در حال مردن باشد، میسوختم و همزمان شعله میکشیدم: «اصلاً خبر داری چی به سر من اومده؟ میدونی امروز داشتن منو کجا میبردن؟ میدونی امروز ...»
▫️خجالت کشیدم بگویم امروز از چه جهنمی رها شده و انگار از همین اشارۀ پنهان، همه چیز را فهمیده بود که سرش را با هر دو دستش گرفت و به مدد حال خرابش، موهای مشکیاش را چنگ میزد.
▪️عرق غیرت در صورتش میجوشید، رگ پیشانیاش از خون پُر شده و لحنش رعشه گرفته بود: «تو که خبر نداری من چی کشیدم! فکر میکنی میشیگان به من خوش گذشت؟ مگه میشه جایی که تو نباشی به من خوش بگذره! سه سال هر روز منتظر بودم این اخبار لعنتی یه خبری از فلوجه بده! هر روز منتظر بودم تلفنم زنگ بخوره و تو پشت خط باشی.»
▫️سپس با موج احساس نگاهش به ساحل چشمانم رسید و با بغضی که گلوگیرش شده بود، بیصدا نجوا کرد: «آمال! من این سه سال به هیچکس نتونستم فکر کنم جز تو! به هیچ دختری فکر نکردم به این امید که یه روز دوباره تو رو ببینم!»
▪️چندبار پلک زد تا اشکی که در چشمش نشسته بود مهار کند و آخر نشد که یک قطره تا روی گونهاش پایین آمد و با همان چشمان خیسش به رویم خندید: «اما این از خوشبختی منه که وقتی برای یه مرخصی ۱۵ روزه اومدم عراق همون زمان بتونم تو رو ببینم!»
▫️او میگفت و من دیگر حتی نمیخواستم صدایش را بشنوم که دستان لرزانم را بالا گرفتم تا ساکت شود و با نفسی که برایم نمانده بود، دنیا را روی سرش خراب کردم: «هیچوقت دیگه نمیخوام ببینمت!»
▪️و حرفی برای گفتن نمانده بود که با قدمهای سست و سنگینم به سمت اتاق کنج خانه رفتم و دیگر نمیشنیدم نورالهدی چه میگوید و با چه جملاتی میخواهد آرامم کند.
▫️تا سحر گوشۀ اتاق در خودم فرو رفته بودم، صدای قدمهای عامر را میشنیدم که مدام دور خانه میچرخید و نورالهدی لحظهای رهایم نمیکرد و با نرمی لحنش نازم را میکشید: «باور کن من بهش نگفتم بیاد! امشب قرار بود بیاد خونه ما ولی وقتی تو اومدی من بهش زنگ زدم نیاد. خیلی اصرار کرد دلیلش چیه، مجبور شدم بگم تو اینجایی ولی بازم بهش گفتم نیاد!»
▪️و نبض احساس برادرش زیر سرانگشتش بود که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: «ولی وقتی فهمید تو اینجایی دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم. میخواست هرجور شده تو رو ببینه!»
▫️میدانستم دوستم دارد و دیگر در قلب من ردّی از محبتش نمانده بود که هر چه نورالهدی زیر گوشم میخواند، با سردی چشمانم تمام احساسش را پس میزدم تا آوای اذان صبح از منارههای مساجد بغداد میان نخلهای شهر پیچید و من به عزم وضو از اتاق بیرون رفتم...
📖 ادامه دارد...
لینک قسمت چهاردهم 👇👇
https://eitaa.com/shahid_hadi124/71441
.
سلام
والا اگر همسرتون هم نخواد بره سمت این چیزا ولی شما دو دستی دارید اونو هل میدید سمت این کارا
شما باید اینقدر به همسرتونمحبت کنید و اینقدر همسرتون رو سیراب کنید که اصلا چشمش به سمت کسی دیگه نره
خب چرا تو خونه برای همسرتون آرایش نمیکنید یا لباس زیبا نمیپوشید ؟؟
متاسفانه خانم ها یاد گرفتند آرایش رو فقط بیرون کنند واسه بقیه
ولی برای همسرشون که میشه تو خونه هیچی
.
بـسـم الـلـه الـرحـمــن الـرحـیــم
#سلام_بر_مادر_سادات💞
✍ هرگاه به هر
امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد
ولی اگر کسی بگوید
“السلام علیک یا فاطمه الزهرا”
همهی امامان جواب میدهند
میگویند: چه شده است که این فرد نام مادرمان را برده است!؟
✋السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)✨
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ✨
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه✨
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ✨
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ✨
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ✨
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ✨
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّه✨
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه✨
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ✨
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ✨
مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ✨
#ســـلام_بـــرشــهــدا
#صبحتون_معطربه_عطرشهدا
#التماس_دعا
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱مقام معظم رهبری(مدظله)
اونایی که شهید میشن...
خداوند بیشترین لطف رو به اونها میکنه...!
#شهید_آرمان_علی_وردی...🌷🕊
💚 کانال #شهیدهادی
و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 آیت الله جاودان:
✔️ اگر کسی در میدان جنگ شهید شود
یک بار شهید شده، اما اگر کسی با هوای نفسش بجنگد، هر روز شهید میشود
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
قلب سالم ۱۷_1.m4a
11.67M
#قلب_سالم۱۷
#قسمت_هفدهم 🌱
🌾 معامله با خدا ✨
#استاد_حاجیه_خانم_رستمی_فر
💚 کانال #شهیدهادی
و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از زنانی که در زمان #ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف #رجعت می کند به این دنیا ...
تماشای این فیلم رو از دست ندید.
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 خاطرات شنیدهنشده از رئیسجمهور شهید
#شهید_رئیسی:
⚡️ گاز خانگی، برق خانگی، هیچ چیزی نباید قطع بشه.
نباید به آرامش مردم آسیب بخوره⚡️
خاطراتی از #شهید_رئیسی از بیان همسر ایشان
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
🌷 می خواستم بگویم که انقـلاب کردن راحت است ولی انقـلابی ماندن مشکل. در این راه باید زجـر بکشید؛ مشقت بکشید. مگـر از فاطـمه زهـرا (س) بالاتـر هستیـم؟ بـرای تعـالـی اسـلام سیـلی می خورد؛ خـون دل می خورد.
🌷 من در یکسال اخیر عمرم بر صحبت گرانمایه شهید مظلوم بهشتی رسیدم که می گفت:«خـون دل خوردن از خون دادن مشکل تر است.»
باور کنید چقـدر در این یک سال بعد از شهـادت دوستانم، زخـم زبـان از مدعیان حـافظ انقـلاب خوردیم و بـرای بقـای انقـلاب و حفـظ وحـدت
تحمـل کـردیم.
🌷 حال از عمق جان فریاد می زنم: حـزب اللـه! چشم و گوش خـود را بـاز کنید. گرگهای در لباس میش را زیرکـانه از یکدیگر جـدا کنید. حواستان را جمع کنید؛ بزرگترین ضـربه را در صدر اسـلام منافقین زده اند و افــراد دو چهــره بـودند. الان حزب الله را تـرور فـکری و شخصیت می کنند.
الان نیروهـای انقـلاب را افـرادی پیدا می شوند
که خـراب کنند.
#شهـید_محـمودرضـا_عنـداللـه...🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 خواب مادر #شهید_علی_قوچانی
وگشتوگذار با فرزند شهیدش و پیش بینی آینده انقلاب و کمک در فتنه ها به انقلاب توسط شهدا حتی در فتنه ۸۸
#پیشنهاد_دانلود
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت پانزدهم ▫️زهر کلامش طوری جانم را گرفت که دیگر نشد در برابر سیل اشکهایم مق
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شانزدهم
▫️عامر روی کاناپه خوابش برده بود و به گمانم در میشیگان نماز خواندن هم از خاطرش رفته بود که هر چه نورالهدی صدایش میزد، از این پهلو به آن پهلو میچرخید و بین خواب و بیداری بهانه میچید:«الان بلند میشم.»
▪️آفتاب طلوع کرده بود و عامر هنوز خواب بود، نمازش قضا شده و من حتی نمیفهمیدم با اینهمه بیقراری دیشب و با این حال و روز من، چطور میتواند اینقدر راحت بخوابد.
▫️من و نورالهدی تا صبح پلکمان روی هم نرفته بود که من بیتاب پدر و مادرم بودم و خمار خیال آن غریبه و او نگران همسرش که در عملیات آزادی فلوجه بود و ماجرای دیگری که من از آن بیخبر بودم.
▪️در اتاق، خودم را پنهان کرده و در را هم میبستم مبادا چشمم بار دیگر به عامر بیفتد و او بلاخره بیدار شده بود که شنیدم نورالهدی توبیخش میکند:«دیشب رفته بودی منطقه سبز؟»
▫️از دوران دانشجوییام در دانشگاه بغداد، در خاطرم مانده بود منطقه سبز، محوطه کاخ سابق صدام و بعد از آن محل استقرار نیروهای آمریکایی و در حال حاضر مکان ادارات دولتی مهم و سفارتخانههای آمریکا و انگلیس است و نمیدانستم عامر آنجا چه میکرده که با صدایی خوابآلود ادعا کرد:«بلاخره یکی باید واسه این کشور یه کاری بکنه!»
▪️متوجه منظورش نشدم و پاسخ ژست وطندوستیاش در آستین نورالهدی بود:«تو اگه فکر این کشور بودی بعد از اینکه درسِت تموم میشد،برمیگشتی برای کشورت کار میکردی!حالا ۱۵ روز اومدی عراق که هرشب بری ضد دولت شعار بدی؟اشغال پارلمان و تظاهرات هرشب شما چه دردی از این مردم دوا میکنه؟»
▫️اما دل عامر پیش من مانده و میخواست دوباره صدایم را بشنود که بیتوجه به آنچه نورالهدی میگفت، بحث را به هوایی دیگر برد:«به جا این حرفا ببین میتونی آمال رو راضی کنی من یکم باهاش حرف بزنم؟ فکر اینکه دیروز اذیتش کردن داره دیوونم می کنه!»
▪️غیرتش زخمی شده بود و نورالهدی نمیخواست زخم دل من دوباره سر باز کند که با لحنی گرفته پاسخ داد:«اگه دوست داری آمال و هزارتا دختر دیگه مثل آمال تو این کشور امنیت داشته باشن، چرا هر شب میری منطقه سبز و ضد ایران شعار میدی؟»
▫️سپس آه بلندی کشید طوری که از پشت همین دیوارها حرارتش را حس کردم و با صدایی زخمی، جراحتهای مانده بر جان عراق را به رخ برادرش کشید:«این سالها عراق نبودی و ندیدی داعش نصف کشور رو گرفت و داشت به بغداد میرسید!بهخدا اگه فتوای جهاد آیت الله سیستانی و تشکیل حشدالشعبی و کمک ایران نبود، بغداد هم اشغال میکردن! حالا که پیشروی ارتش و نیروهای مردمی شدت گرفته و کمر داعش تو عراق شکسته، شماها رو تحریک میکنن به هر بهانهای تظاهرات کنید و ضد ایران و دولت عراق شعار بدید، مبادا این کشور یه ذره روی آرامش ببینه!»
▪️از حرفهای نورالهدی میفهمیدم شبهای بغداد آشفته شده و همان یک کلمهای که از ایران گفته بود، خون عامر را به جوش آورد و صدایش را بلند کرد:«چرا انقدر سنگ ایران رو به سینه میزنید؟ ایران جز دخالت تو عراق چیکار میکنه؟ ایران باید از عراق بره...»
▫️و هنوز خط و نشان کشیدنش تمام نشده بود که نورالهدی مردانه به میدان زد:«انگار تو آمریکا خبرها درست بهت نمیرسه و نمیدونی اگه حاج قاسم نبود بغداد که هیچ، حتی اربیل هم سقوط میکرد!»
▪️و برای ادعایش مدرکی محکم داشت که اجازه نداد عامر پاسخی بدهد و با لحنی مقتدر ادامه داد:«شهرهای سنجار و آمرلی هر دو در محاصره داعش بودن. مردم سنجار به امید نیروهای حزب دمكرات كردستان بودن اما وقتی صبح شد هیچ نیروی دموکراتی تو شهر نبود. همه فرار کرده بودن و شهر رو دو دستی تحویل داعش دادن تا هر چی مرد تو شهر بود رو سر بریدن و دخترها و زنهای ایزدی رو همه رو به اسارت بردن اما مردم آمرلی با کمک نیروهای ایرانی مقاومت کردن. درحالی که آمرلی کاملاً در محاصره داعش بود، حاج قاسم با هلیکوپتر وارد شهر شد و بعد از سه ماه محاصره، بلاخره شهر رو آزاد کرد!»
▫️نورالهدی میگفت و اینهمه باران کلماتش در دل سنگ عامر اثر نمیکرد که میشنیدم با حالتی عصبی به در و دیوار میزند بلکه ایران را متهم به دخالت در عراق کند و نورالهدی یکتنه مردِ میدان این مباحثه بود که باز پاسخ میداد:«اونی که تو سر شما فرو کرده ایران داره تو عراق دخالت میکنه و باید از این کشور بره، میخواد حاج قاسم تو خط مبارزه با داعش نباشه، اینو بفهم عامر!»
▪️جنایات داعش را به چشم دیده و طعم سخت محاصره را چشیده بودم و همین دیروز مردانگی یکی از نیروهای خط حاج قاسم، فرشتۀ نجاتم شده بود که از شرح حماسی نورالهدی، ندیده عاشق این سردار ایرانی شده و به خدا التماس میکردم پیش از آنکه پدر و مادرم از خبر ربوده شدن تنها دخترشان دق کنند، زودتر فلوجه هم را به دست حاج قاسم آزاد کند...
📖 ادامه دارد...
مداحی_آنلاین_امشب_هوای_غربت_رخنه.mp3
2.7M
💔 امشب هوای غربت رخنه به سینه کرده
💔 آخر ماه صفر یاد مدینه کرده
غـریـب مـــادر حــســـن...💔😭
مــداح
#حاج_سعید_حدادیان
#روضه
🔳 #شهادت_پیامبر_اکرم (ص)
🔳 #شهادت_امام_حسن (علیهالسلام)
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
ســـلام بـر آنـان کـه اول
از ســیم خاردار نـفـــس گــذشـتـنـد
و بَـعْد از سیم خار دار دشــمـن...
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق..
به نیابت از
🌱 #شهید_ابراهیم_هادی.
🌱 #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده.
🌱 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی.
🌱 #شهید_محسن_حججی.
🌱 #شهید_آرمان_علی_وردی.
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی...☘
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
🌷یادش بخیر #شهید_محمد_ناظری میگفت؛
💢 مواظب چشمات باش نکنه
به چیزی نگاهکنی که اون
دنیا بگی اِی کاش کور بودم...
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم شهید #علی_انصاری که در لحظات آخر به همرزمانش گفت:
"دارند صدایم می کنند..." و سپس شهادتین را زمزمه کرد...
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
قلب سالم ۱۸_1.m4a
11.74M
#قلب_سالم۱۸
#قسمت_هجدهم 🌱
غربت امام زمان ✨
#استاد_حاجیه_خانم_رستمی_فر
💚 کانال #شهیدهادی
و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چی خیره واسم بنویس،
خب آقاتر از تو دیگه نیست !
• محمد اسداللّهی
| چه بیحرم چه با حرم
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت شانزدهم ▫️عامر روی کاناپه خوابش برده بود و به گمانم در میشیگان نماز خواند
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت هفدهم
▫️چند روز با دلی که در قفس سینه برای پدر و مادرم پَرپَر میزد، میهمان خانه نورالهدی بودم.
▪️عامر هر روز به ما سر میزد و هر بار من خودم را در اتاق حبس میکردم تا چشمان عاشقش را نبینم و دیگر طاقتش تمام شده بود که یکبار از همان پشت در،صدا رساند:«اگه تو نمیخوای منو ببینی ولی من دلم برات خیلی تنگ شده!»
▪️و این قهر و سکوت دیوانهاش کرده بود که بیهوا فریاد کشید:«نامردم اگه ایندفعه تنها برم آمریکا!باید با من بیای،میفهمی؟!»
▫️خیال میکرد با عربده کشیدن میتواند رامم کند و نمیدانست در این سالها در فلوجه بهقدری حیوان وحشی داعشی دیدهام که دربرابر این تشرهای عاشقانه حتی لحظهای دلم نمیلرزد.
▪️میشنیدم نورالهدی سرزنشش میکند و او همچنان خط و نشان میکشید که لحن مردانهای در خانه پیچید و همزمان صدای خنده و خوشحالی بچهها بلند شد.
▫️ظاهراً پدرشان به خانه برگشته و سرانجام ابوزینب از خط آمده بود که دستپاچه روسریام را به سر کشیدم و هیجانزدهتر از نورالهدی از اتاق بیرون رفتم.
▪️فقط میخواستم خبری از فلوجه بگیرم و حواسم نبود ابوزینب از ماجرای حضورم در این خانه بیخبر است که دربرابر حیرت نگاهش، زبانم به هم پیچید:«فلوجه آزاد شد؟»
▫️نورالهدی و عامر محو حالم مانده بودند، ابوزینب چند لحظه نگاهم کرد و مثل اینکه من تازه به خاطرش آمده باشم،خنده فراموشش شد.
▪️خسته و خاکی از معرکه برگشته، سر و وضع لباس جنگیاش به هم ریخته و چین و چروک صورت آفتابسوختهاش خبر از نبردی سخت میداد و حالا نمیفهمید نامزد سابق عامر و دختر زندانی در فلوجه، در این خانه چه میکند.
▫️عامر چند قدم عقبتر با دلخوری نگاهم میکرد و چند دقیقه کشید تا نورالهدی دست و پا شکسته برای ابوزینب بگوید چرا من اینجا هستم و او با هر کلمهای که از همسرش درباره من میشنید، خون غیرت بیشتر در صورتش میدوید و سفیدی چشمانش از خشم به سرخی میزد.
▪️شرم و حیا مانع میشد تا نورالهدی همهچیز را بگوید و از همان حرفهای درهم، ابوزینب تا ته خط رفته بود که دیگر نگاهم نکرد و ساکت گوشۀ اتاق در خودش فرو رفت.
▫️من منتظر خبری از فلوجه بودم و خبر دیگری خاطرش را به هم ریخته بود که نگاهش به نقطهای نامعلوم فرو رفت و با لحنی مبهم زمزمه کرد:«پس مهدی اونشب واسه همین انقدر دیر اومد.»
▪️نمیفهمیدم چه میگوید و نمیدانستم نام همان کسی را بر زبان آورده که چند روز است خانه خیالم را خراب کرده و پریشان پرسیدم:«فلوجه آزاد شد؟ از پدر و مادرم خبر داری؟»
▫️همانطور که سرش پایین بود، به آرامی خندید و با متانت جواب داد:«فلوجه سر افعی داعش بود که امروز کوبیدیم و شهر کاملاً آزاد شد!همین امروز خودم میبرمت پیش پدر و مادرت.»
▪️باورم نمیشد کار داعش در فلوجه تمام شده باشد و دوباره میتوانم پدر و مادرم را ببینم که کاسۀ هر دو چشمم از اشک، لبالب شده و با لبهایی که سه سال هر لحظه از ترس داعش میلرزید، دوباره میخندیدم.
▫️نورالهدی در آغوشم کشید و عامر دلتنگ خندههایم بود که حلقه اشک روی مژههای مشکی و بلندش نشست و نمیخواست گریه کردنش را ببینم که به پشت سر چرخید و دیدم او هم از شادی آنچه باورش نمیشد، شانههایش از گریه میلرزد.
▪️ابوزینب همانطور که به پشتی تکیه زده بود، تلویزیون را روشن کرد و دیدم مردی با موی و محاسنی سپید میان خبرنگاران عملیات آزادی فلوجه را با آرامش شرح میدهد و نورالهدی با خوشحالی رو به من کرد:«ابومهدی همینه!فرمانده حشدالشعبی!»
▫️با کف دستم پردۀ اشک را از چشمانم کنار زدم تا صورت او را بهتر ببینم و بهخدا یک تکه نور بود که میان جمعی از نظامیان با لبخندی شیرین و لحنی دلنشین سخن میگفت و دلم میخواست حاج قاسم را هم ببینم که معصومانه پرسیدم:«حاج قاسم بینشون نیس؟»
▪️از اینکه نام این سردار ایرانی را بردم، عامر مردد به سمتم چرخید و انگار نام ایران عصبیاش میکرد که با هر دو دست اشکهایش را پاک کرد و پیش از آنکه اعتراض کند، ابوزینب متعجب پرسید:«حاج قاسم رو از کجا میشناسی؟»
▫️شاید این سکوت چند روزه و حالا این به زبان آمدنم، عامر را عصبانیتر کرده بود که نیشخندی نشانم داد و متلک انداخت:«خیال کردی پدر و مادرت رو حاج قاسم نجات داده؟»
▪️و پاسخ این طعنۀ تلخش در سینۀ ابوزینب بود و روی نام حاج قاسم غیرت داشت که مقابل عامر قد علم کرد و صدایش بالا رفت:«همون جوونی که اونشب آمال رو نجات داده از نیروهای ایرانی حاج قاسم بوده!»
▫️برای یک لحظه نفسم در سینه بند آمد که دوباره نجابت نگاه و مردانگی لحنش پیش چشمانم آمده و حالا فقط میخواستم ابوزینب بیشتر برایم بگوید از مردی که معجزۀ زندگیام شده و بیهوا دلم را با خودش برده بود...
📖 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهادت_حضرت_پیامبرﷺ
🏮ما چنین دلسوزی رو امروز از دست دادیم
#پیامبر_اکرمﷺ
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#شهادت_حضرت_پیامبرﷺ 🏮ما چنین دلسوزی رو امروز از دست دادیم #پیامبر_اکرمﷺ #الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِو
⃟🔰 پدر حقیقی
▪️ یتیم حقیقی کسی نیست که پدر و مادر و نزدیکانش را از دست داده باشد، این یتیم مادی و دنیوی است!
◇بلکه یتیم حقیقی آن است که پدر حقیقی خود را از دست داده باشد.
■ پدر دنیایی، پدر مجازی است که در واقع به واسطه زحمات او، تربیت و نفس حیوانی ما رشد میکند.
◇ولی پدر حقیقی پدری است که ما را تربیت معنوی و حقیقی کند و نفس انسان را در مسیر کمال رشد دهد.
■ میتوان گفت حضرت رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآله) کسی است که نفس انسانی ما را رشد میدهد.
#شهادت_پیامبر_اکرم صلی الله علیه و #امام_حسن علیه السلام تسلیت