شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🔻شهیدی که امام زمان(عج) برایش سربند بست. #شهید_سیدمیرحسین_شبستانی🌷 #بخوانید👇👇 🌸🍃 @shahid_hadi124
🔻شهیدی که #امام_زمان(عج) برایش سربند بست! 👇👇
🔰چند ساعتی مانده به عمليات «والفجر4»،
هوا به شدت سرد،
ابرهای سياه،
نم نم بارون،
هواي دل بچه ها را #غمگين و #لطيف کرده و هر کسی در فکر کاری بود.
🔰يکی اسلحه اش را روغن کاری می کرد،
يکی نماز می خوند.
ذکر بود و زمزمه و يک جور ميقات.
همه گرد هم مي چرخیدند تا از همديگر #حلاليت بطلبند.
هر کسي به توانش و به قدر #معرفتش.
🔰از هر کسی #حالی می پرسیدم و رد می شدم. داشتم با یکی از رزمنده ها بر سر این که چگونه آدم ها اراده خودشون را وقت مقتضی از دست میدهند بحث می کردم که #صدائی توجه ام را جلب کرد
🔰 #سید_میرحسین_شبستانی بود
بچه گنبد کاووس، از لشکر 25 کربلا داشت در به در دنبال سربند يا زهرا(س) ميیگشت،
اومد پيش ما دو نفر و من بهش گوشزد کردم که همه #سربندها براي ما #مقدس هستند.
🔰ميرحسين گفت: درست مي گويی، آفرين، اما بدان که هر کسي به فراخور حال و دلش.
ما سادات، #عاشق مادرمان #حضرت_فاطمه الزهرا(س) هستيم.
🔰من ديشب #خواب عجيبي ديدم،
آقا #امام_زمان (عج) باشال سبز رنگی به گردن، سربند يا زهرا(س) را بسته به پيشانی ام و بهم گفت: #سلام من را به #همرزمانت برسان، بگو قدر خودشان را بدانند.
🔰من حالی غريب پيدا کردم و اشک نم نم می چکید.
بعد از هم جدا شدیم
طولی نکشید که وقت رفتن رسید.
🔰توی کانال نشسته بودیم، زمزمه بچه ها بلند بود و باران نم نم می بارید.
سيد ميرحسين، #سربند يا فاطمه زهرا(س) به #پيشاني بسته بود و جلوی ستون به سمت منطقه موعود عملياتی پيش می رفتیم.
ساعاتی بعد، رمز عمليات خوانده شد و ديگر همه از هم جدا شدیم.
🔰جنگ سنگين میشود...😔
سید میرحسین شبستانی در عملیات کربلای 4 در منطقه عملیاتی جنوب جزیره ام الرصاص، بر اثر #ترکش خمپاره به #پیشانی، به فیض #شهادت می رسد.
#شهید_سیدمیرحسین_شبستانی 🌷
شادی روحش #صلوات
🌸🍃 @shahid_hadi124
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸
#خاطرات_شهید_محمد_تورجی_زاده
راوی:
دکتر سید احمد نواب.
💢از جلو نظام! بعد تا انتهای ستون آمد.معمولاً در صبحگاه آخر ستون می ایستادیم و بیشتر فرمانها را انجام نمی دادیم!
♻️اما این بار خود #محمد با عصبانیت آمد. 😡چند بار فرمان را داد. بعد هم کل گروهان حرکت کرد.
💢دوباره آمد به سمت انتهای ستون. مشکل کار را فهمید. چند نفری در انتها بودند.نظم کل بچه ها را به هم ریخته بودند. عصبانی شد. 😡پرچم را از یکی از بچه ها گرفت و چوب آن را درآورد!
♻️آمد انتهای ستون. حالا مَرد می خواست که فرمان را اجرا نکند. باز هم چند نفری بودند که 😍 شیطنت می کردند. با چوب به زمین می زد. البته به چند نفر هم خورد. بقیه حساب کار دستشان آمد.🕺
💢بعد در محوطه ای که بیشتر آن گل و لای بود همه را سینه خیز بُرد. #عجیب بود. بعد هم خودش خوابید و در آن شرایط سینه خیز رفت.
♻️بچه ها #عاشق این رفتارهای او بودند. مثل خودشان بود. اگر فرمانی می داد خودش قبلاً آن را اجرا می کرد.😇
💢در عملیات ها همیشه جلوتر از بچه ها بود. در یکی از عملیات ها شهید مرادیان که بی سیم چی محمد بود کمربند او را گرفته بود.داد می زد.کجا می ری!؟ یواش تر بگذار ما هم به تو برسیم!
♻️بعد از سینه خیز همه گروهان را جمع کرد. بعد شروع به صحبت کرد و گفت: بچه ها از دست شما ناراحتم! چرا کاری می کنید که مجبور به 😔 استفاده از ...
💢تحمل شنیدن این حرفها را نداشتیم. رابطه #محمد با بچه ها خیلی عاطفی بود. #محمد_بر_دلهای_ما فرماندهی می کرد. بعد مکثی کرد و نام چهار نفر را برد. گفت: اینها بمانند بقیه بروند! اینها همان هایی بودند که #محمد با چوب زده بود.
♻️دوباره برگشت به سمت بچه ها و گفت: کسانی که با چوب زدم بمانند!
💢همه ایستاده بودند. من هم جلو رفتم. گفت: تو چیکار داری. گفتم: خُب خودتون گفتید هر کی رو با چوب زدم بمونه. نگاهی به بچه ها کرد و گفت: من چهار نفر رو زدم. چرا همه وایسادین!
♻️چوب را داد به من. هر چند من را نزده بود!گفتم: دستت را بیار بالا! کفت: من به دست کسی نزدم. گفتم: چیکار داری، دستت رو بیار بالا! دستش رو بالا آورد، سریع خم شدم و دستش🤝 را بوسیدم. در حالی که اشک 😥 در چشمان زیبایش حلقه زده بود.
💢داد زد: بابا نکنید این کارها رو! من شما رو زدم، باید قصاص کنید! من آن دنیا هیچی ندارم که به شما بدهم و ...😰
♻️کل بچه ها در کنار او جمع شده بودند. می خواست حرف بزنه اما بچه ها نمی گذاشتند. همه می گفتند:
💢 #تورجی_جون_دوستت_داریم. #تورجی_جون_دوستت_داریم!
♻️ #محمد هم سریع به سمت چادرها حرکت کرد. بچه ها به دنبال او دویدند.همه شعار می دادند.
💢 #محمد دوید. اما بی فایده بود. بچه ها به او رسیدند. همان جا ایستاد.برگشت و لبخند زد.☺️ همه دور او جمع شدیم. بچه ها هنوز شعار می دادند. چشمانش پر از اشک بود.
♻️ #محمد گفت: من هم شما را دوست دارم. بچه ها من را حلال کنید. بعد تک تک بچه ها در حالی که از شوق اشک می ریختند او را در آغوش گرفتند.😘
💢من کمی عقب تر آنها را نگاه می کردم. زیباترین جلوه های انسانیت نمایان شده بود.
♻️ ما زیباترین جلوه های پاکی و معنویت را در جنگ دیدیم.
💢ما در آن بیابان و در آن روز زیباترین صحنه های انسانیت را می دیدیم. ای کاش دوربین ها 🎥می توانستند این صحنه ها را ثبت کنند.
♡به نام خالق رئوف♡
باز هم #قصه ، قصه ی عاشق و #معشوق است منتها کمی متفاوت تر از قصه لیلی و مجنون های دیگر.
اینجا، از بیقراری #عاشق، قلم بی تاب شده و بی اذن صاحب ، روی کاغذ خوش رقصی می کند.
قصهٔ روحی آسمانی را روایت میکند که جسمش در زمین سکنی گزیده.
او زمین را بهر عاشق شدن برگزیده نه برای گذراندن #زندگی روزمره، چون ما!
این دیار را برگزید، چون میدانست دلیر مردانی از جنس #غیرت_علوی را در خود پرورش میدهد... .
مسیرش را از همان ابتدا مشخص کرد. مبدأ #حریم_حرم بود و مقصد، #دل_آسمان!
عشق را در #علی(ع) خلاصه کرد و در مکتب او جانی دوباره گرفت.
خانواده اش را نذر این مکتب کرد و خودش اول به #قتلگاه شتافت.
از ایوان طلای #علی_ابن_موسی_الرضا زینبی شد و پرواز کرد تا #زینبیه_دمشق... .
شهری که عشاق گرد هم آمدند، تا نگذارند #کربلا بار دیگر تکرار شود.
عاشق قصه ، مجنون وار عاشق شده بود.
به دنیا آمد تا پا در رکاب معشوق بگذارد و در راه او هم #جان بدهد و چه شیرین است در راه عشق جان سپردن...
چه #ولادت مبارکی ، زندگی ای که آغازی مبارک و پایانی مبارک تر دارد.
#پایانی_متفاوت... !
به مناسبت سالروز تولد شهید #محمد_پورهنگ
📅تاریخ تولد : ۱۵ شهریور ۱۳۵۶
📅تاریخ شهادت : ۳۱ شهریور ۱۳۹۵
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
#شهادت #حرم #محرم #صفر
🖤 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
♨️پهلوان بی #مزار شهید ابراهیم هادی از زبان #خواهر شهید🌸🌱
🔱بعد از #ابراهیم حال و روز خودم را نمی فهمیدم ابراهیم همه ی زندگی من بود خیلی به او #دلبسته بودیم او نه تنها یک برادر،که مربی ما نیز بود
بارها با من در مورد #حجاب صحبت می کرد و میگفت: چادر یادگار #حضرت زهرا (س) 🥀است،ایمان یک زن، وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کندو...
♨️وقتی می #خواستیم از خانه 🏘بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم به ما، در مورد نحوه برخورد با #نامحرم توصیه می کرد و...اما هیچگاه امرو نهی نمی کرد! ابراهیم #اصول تربیتی را در نصیحت کردن رعایت می نمود
در مورد #نماز هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نماز صبح🌤 صدا می زد و می گفت:«نماز،فقط اول وقت و #جماعت»
🔱همیشه به #دوستانش در مورد اذان گفتن نصیحت می کرد می گفت: هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید، حتی اگر سوار #موتور 🛵هستید توقف کنید و با صدای بلند، پروردگار را صدا کنید و اذان بگوئید.زمانی که #ابراهیم مجروح💔 بود و به خانه🏡 آمد از یک طرف ناراحت بودیم و از یک طرف خوشحال!
ناراحت برای زخمی شدن ابراهیم و خوشحال که بیشتر می #توانستیم او را ببینیم.
♨️خوب به یاد دارم که #دوستانش به دیدنش آمدند. ابراهیم هم شروع به خواندن #اشعاری کرد که فکر کنم خودش سروده بود:اگر عالم همه با ما ستیزنداگر با #تیغ خونم را بریزنداگر شویند با خون پیکرم رااگر گیرند از پیکر سرم رااگر با آتش🔥 و خون خو بگیرم
#زخط سرخ ❤️رهبر بر نگردم
🔱باره ها شنیده بودم که #ابرهیم، از این حرف که می گفتند:فقط میریم جبهه برای #شهید شدن و... اصلا خوشش نمی آمد!به دوستانش می گفت: همیشه بگید ما تا لحظه آخر تا جایی که #نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم، اگر خدا خواست و نمره ی ما بیست شد آن وقت #شهید شویم ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم
♨️می گفت باید #اینقدر با این بدن کار کنیم ، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش #صلاح دید، پای کارنامه ما را امضا کند و شهید 🌼شویم.
اما ممکن هم هست که لیاقت #شهید شدن را با رفتار یا کردار بد از ما گرفته شود.
🔱سال ها از#شهادت ابراهیم گذشت.هیچکس نمیتوانست تصور کند که فقدان اوچه برسر خانواده ی ما آورد.مادرما ازفقدان ابراهیم ازپا افتاد و...تااینکه #درسال۱۳۹۰ 📆شنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیم، روی قبر یکی از #شهدای گمنام دربهشت🌸🥀 زهرا(س) ساخته شود.
♨️ابراهیم #عاشق گمنامی بود.حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی #ازشهدای گمنام ساخته میشد.در واقع یکی ازشهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم میشد.این ماجرا گذشت تا اینکه به کنار #مزاریاد بود او رفتم.روزی که برای اولین بار در مقابل #سنگ مزار ابراهیم قرار گرفتم، یکباره بدنم لرزید! رنگم پرید و با #تعجب به اطراف نگاه کردم!
چند نفر از بستگان ما هم همین حال را داشتند! ما به یاد یک ماجرا افتادیم که سی سال قبل در همین# نقطه اتفاق افتاده بود!
🔱درست بعد از #عملیات آزادی خرمشهر، پسر عموی مادرم، شهید حسن سراجیان به #شهادت رسید.آن زمان ابراهیم مجروح بود و با عصا راه می رفت. اما بخاطر #شهادت ایشان به بهشت زهرا 🌷(س) آمد.وقتی حسن را دفن کردند، ابراهیم جلو آمد و گفت:
♨️ خوش به حالت #حسن، چه جای خوبی هستی! #قطعه ۲۶ و کنار خیابان اصلی . هرکی از اینجا رد میشه یه فاتحه برات می خونه 🏠و تو رو یاد میکنه .
بعد ادامه داد: من هم باید بیام پیش تو! دعا 🤲کن من هم بیام همینجا، بعد هم با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از #حسن رانشان داد!
چند سال بعد، درست همان جایی که ابراهیم نشان داده بود، یک #شهید گمنام دفن شد.و بعد به طرز عجیبی #سنگ یاد بود ابراهیم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!!!💥
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124