💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمتبیستم
💠دوباره اشک از چشمانش جاری شد.بعد ادامه داد: وقتی احمدعلی به اینجا می آمد همهی بچه ها را جمع می کرد.آن ها را می برد مسجد و برایشان صحبت می کرد.
قرآن به بچه ها یاد می داد.احکام می گفت.با بچه ها بازی می کرد و...
بیشتر این بچه ها از لحاظ سنی از احمدعلی بزرگ تر بودند.اما همه او را قبول داشتند.
💠همه اهالی او را دوست داشتند.احمد استاد جذب جوان ها به مسجد و خدا و دین بود.
بچه ها دور او در مسجد جامع آیینه ورزان جمع می شدند و یک لحظه از او جدا نمی شدند.
خیلی از اهالی اینجا را احمدعلی هدایت کرد.
🌷چند تا از آنها راه خدا و دین را رفتند و بعد از احمد شهید شدند.
یادش بخیر احمد چه آدمی بود.ما بزرگتر ها هم تحت تاثیر او بودیم..
خدا می داند وقتی توی کوچه و باغ ها راه می رفت انگار همه در و دیوار به او سلام می کردند!
پیرمرد این ها را گفت و دوباره اشک از چشمانش جاری شد.
همسر همین آقا وقتی اشک ریختن شوهرش را دید با تعجب پرسید: حاج اقا چی شده؟! من پنجاه سال با حاجی زندگی می کنم، تا به حال ندیدم حاجی گریه کنه!
شما چه گفتید که اشک حاجی رو در آوردید؟!
🌿حتی بعضی از بچه ها احمداقا را می شناختند .می گفتند: از پدرمان شنیدیم که آدم خیلی خوبی بوده و....
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
#قصهدلبری
#قسمتبیستم
شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود.وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت.
نه که خوشش نبامده باشد،برای آینده ی زندگیمان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش. حتی دفعهٔ اول که او را دید،گفت:《این چقدر مظلومه!》
باز یاد حرف بچه ها افتادم،حرفشان توی گوشم زنگ خورد.:شبیه شهدا،مظلوم.
یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمدحسینی که امروز می دیدم،اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود.برای من هم همان شده بود که همه می گفتند.
پدرم،کمی که خاطر جمع شد.به محمدحسین زنگ زد که《میخوام ببینمت!》
قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش.هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد.
من هم باپدرومادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمیدیدم🙄
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان،اسلامیه،و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت:از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت:《همهٔ زندگیم همینه،گذاشتم جلوت.کسی که می خواد داماد خونهٔ من بشه ، فرزند خونهٔ منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه!》
او هم کف دستش را نشان داد و گفت ...
#ادامهدارد...