🌼🌼🌼
#قصهدلبری
#قسمتنهم
یکبار هم کوله اش را شوت کردم عقب .😌
شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد، وقتی روحانی کاروان می گفت:《باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون.》
من با آن شال باندها را می بستم.🤪 با این ترفند ها ادب نمیشد و جای مرا عوض نمیکرد😐💔
در سفر مشهد، ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه🙂.
خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد😬 گفت:《چرا به برنامه نرسیدین؟》 عصبانی گذاشتم توی کاسه اش😠:《هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(ع)؟؟ اومدم زیارت امام رضا(ع) نه که بندِ برنامه ها و تصمیم های شما باشم! اصلاً دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟😠》
دِق دلی ام را سرش خالی کردم😕. بهش گفتم:《شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن . بچهٔ دبستانی نیستن که!》گفت:《گروه سه چهار نفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون. بعدم یا با خودم برمیگردید یا بزارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین!🙁》
می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان🤦♀. مسخره اش کردم که《از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دونفر بادیگارد داشته باشیم!😑》
ڪلی کَل کَل کردیم ...
#ادامهدارد ...