eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
35.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
12هزار ویدیو
114 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
💫شهید احمدعلی نیری💫 راوی: جمعی از شاگردان شهید 💠«من یقین دارم اینکه خدا به احمداقا این قدر لطف کرد به خاطر تحمل و صبوری که در راه تربیت بچه های مسجد از خود نشان داد» این جمله را یکی از بزرگان محل می گفت‌ 👏مدارا با بچه ها در سنین نوجوانی، همراهی با آن ها و عدم تنبیه، از اصول اولیه تربیت است. احمداقا از شانزده سالگی قدم به وادی تربیت نهاد. اما درباره‌ی بچه های مسجد باید گفت که نوجوان‌های مسجد امین الدوله با دیگر محله ها و مساجد فرق داشتند.آنها بسیار اهل شیطنت و‌...بودند‌ شاید بتوان گفت: هیچ کدام از نوجوانان و جوانان آنجا مثل احمداقا اهل سکوت و معنویت نبودند.نوع شیطنت آنها هم عجیب بود. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم رضایی که بسیار انسان وارسته و ساده ای بود.او بینایی چشمش ضعیف بود، برای همین بارها دیده بودم که احمدآقا درنظافت مسجد کمکش می کرد.اما بچه ها تا می توانستند او را اذیت می کردند! 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 یک بار بچه ها رفته بودند به سراغ انباری مسجد. دیدند درآنجا یک تابوت وجود دارد.یکی از همان بچه های مسجد گفت: من می خوابم توی تابوت و یک پارچه می اندازم روی بدنم.شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انباری مسجد« جن و روح»داره! بچه ها رفتند سراغ خادم مسجد و او را به انباری آوردند.حسابی هم او را ترساندند که مواظب باش اینجا.... وقتی میرزا ابوالقاسم با بچه ها به جلوی انباری رسید، آن پسر که داخل تابوت بود شروع کرد به تکان دادن پارچه! اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود.خلاصه بچه ها حسابی مسجد را ریختند بهم! ادامه دارد... 💚 کانال و 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
تا وارد شد،نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت: 《چقدر آینه!😲از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!》 از بس هول کرده بودم ،فقط با ناخن هایم بازی می کردم. مثل گوشی در حال ویبره می لرزیدم😶 خیلی خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه می کرد. خوب شدعروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم🤦‍♀فقط مانده بود قاب عکس چهارسالگی ام. اتاق را گز می کرد، انگار روی مغزم رژه می رفت😬 جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید. چه در ذهنش می چرخید نمی دانم!🤷‍♀🤔 نشست رو به رویم. خندید و گفت:‌《دیدید آخر به دلتون نشستم!😉》 زبانم بند امده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم حالا انگار لال شده بودم😬 ... ...