#قصهدلبری
#قسمتچهلوهفتم
اذن دخول خواندیم. ورودی صحن کفشش رو کند و سجده شکر بجا آورد؛ نگاهی به من انداخت و بعد سمت حرم:(( ای مهربون ؛ این همونیه که بخاطرش یه ماه اومدم پابوستون. ممنون که خیرش کردید 😊 بقیه هم دست خودتون تا آخر آخرش ))
عادتش بود .سرمایه گذاری میکرد چه مکه ؛چه کربلا؛ چه مشهد . زندگی رو واگذار میکرد که : ((دست خودتون))🤭
جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خوند:
(( دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت/
جایی ننوشته که گنهکار نیاید ))💔
گاهی ناگهان تصمیم میگرفت ؛ انگار میزد به سرش . اگه از طرف محل کار مانعی نداشت؛ بی هوا میرفتیم مشهد .
بخصوص اگر از همین بلیت های چارتر باز میشد .
یادم هست ایام تعطیلی بود؛ بار و بنه بسته بودیم بریم یزد.
آن زمان هنوز خانواده ام نیامده بودند تهران..
خانه خواهرش بودم.زنگ زد (( الان بلیت گرفتم بریم مشهد )). من هم از خدا خواسته : (( کجا بهتر از مشهد 😍))
ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم، ناگهان بدون رزرو هتل ، ولی وقتی رفتم خوشم آمد. انگار همه چیز دست خود امام بود،
خودش همه چیز رو بهتر از ما مدیریت میکرد.
داخل صحن؛ کفشهایش رو در میآورد.
توجیهش این بودکه (( وقتی حضرت موسی به وادی طور نزدیک میشد خدا بهش میگفت( فاخلع نعلیک ) صحن امام رضا را وادی طور می پنداشت.وارد صحن که میشد بعد از اذن دخول گوشهای می ایستاد با امام رضا حرف میزد.جلوتر که می رفت، وصل روضه و مداحی میشد
#ادامهدارد....