#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهارم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
راهی ترکیه شدیم
ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه
ونیز هم که نرفتم
چون وسط مدارس بود
عاشق درس و تحصیل بودم
قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور
بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه
زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر
خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه
اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست
من کلا دانش آموز شری بودم
یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن
منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین
بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم
منم ک غد و لجباز
لج کردم مدرسه نرفتم دیگه
#ادامه_دارد.. .
نویسنده: بانوً.....ش
🚫 کپی بدون ذکر لینک ممنوع
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
💞🌟💞🌟💞 💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی #قسمت_سوم (گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی )
💞🌟💞🌟💞
💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی
#قسمت_چهارم
(گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی )
💚پیشینه فکری یک دختر هجده ساله چه میتواند باشد که شخصی مثل آقامحسن را برای همسری انتخاب کند؟
صد در صد که خانواده نقش مهمی در این پیشینه داشت اما حضور در مؤسسه شهید کاظمی و فعالیتهای فرهنگی هم به نوبه خود بیتأثیر نبوده است.
❤️در مورد مهریه هم در آن جلسه صحبت شد؟
بله، آقا محسن از من در مورد مهریه پرسیدند و اینکه نمیتوانند متعهد به مهریه بالا شوند. گفتند اگر مهریه ۱۴ سکه باشد، خیلی راضیام و البته دلم میخواهد حضرت زهرا(س) هم راضی باشند. من در جوابشان گفتم نگران نباشید؛ خوشحالتان میکنم.
💛و چطور خوشحالشان کردید؟
روزی که برای مهربرون بنده آمدند هیچ کسی اطلاع نداشت قرار است چه مهریهای گرفته شود. من در همان جلسه برگهای که از قبل نوشته بودم را به پدرم دادم و گفتم این را بخوانید. من این مهریه را میخواهم.
💜 روی آن برگه چه مقدار مهریه نوشته بودید؟
مهریه ای که من نوشته بودم، یک سکه به نیت یگانگی خدا، پنج مثقال طلا به نیت پنج تن، ۱۲ شاخه گل نرگس به نیت امام زمان(عج)، ۱۴ مثقال نمک به نیت نمک زندگی، ۱۲۴ هزار صلوات و حفظ کل قرآن با ترجمه برای همسرم بود.
💙 و حفظ کردند کل قرآن را؟
بیشترش را حفظ بودند. صلواتها را هم فرستادند. ولی خب دفعه اولی که خواستند به سوریه بروند؛ من کل مهریهام را به آقامحسن بخشیدم. چون ارزشش برای من بیشتر از این حرفها بود.
💗از نظر ایمانی و اعتقادی شما بالاتر بودید یا آقا محسن؟
از هر نظر و در هر زمینه ای که بخواهیم حسابش را بکنیم، آقا محسن معلم بنده و یک الگوی به تمام معنا برای من بود.
ادامه دارد..........
#لطفا_با_وضو_وارد_شوید
#با_ذکر_یک_صلوات
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
(روایتی خواندنی از 8 سال زندگی شیرین با #شهید_مصطفی_صدرزاده به روایت همسر شهید ) #قسمت_سوم ❤️از اف
❣🌟❣🌟❣🌟❣
(روایتی خواندنی از 8 سال زندگی شیرین با #شهید_مصطفی_صدرزاده به روایت همسر شهید )
#قسمت_چهارم
❤️ از همان آخرین مکالمه برایمان بگویید. شب هشتم محرم چه گفتید و چه شنیدید؟
💞یکی از دوستان او خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیده بود. حضرت به او گفته بودند: «مرحله اول عملیات را شما پشت سر بگذارید، بعد از آن با من». مصطفی همین خواب را با آب و تاب برایم تعریف کرد.گفتم حس خوبی به این عملیاتی که میخواهد برود ندارم؛ او به من گفت: «قرار نشد که نگران باشی چون خود بی بی فرمانده ما هستند».
💖 هیچ وقت در این دو یا سه سال این حس را نداشتید؟
💚استرس که همیشه داشتم اما اینکه بخواهم نسبت به موضوعی اینهمه ترس و دلهره داشته باشم نبود.
💚 ولی باز هم خداحافظی نکردید؟
💖آخرین بار خداحافظی کردم. آخرین بار کاری را که از من خواست برایش انجام دادم. آنموقع در سوریه بودیم و از من خواست ساکش را آماده کنم و او را از زیر قرآن رد کنم.
💞هیچ وقت این کار را نکرده بودید؟
💚نه. فقط همان یک بار که در سوریه از او جدا شدم اینکار را بخواست خودش انجام دادم.
از صبح تاسوعا دلهره داشتم
💔چه زمانی متوجه شدید که مصطفی به شهادت رسیده است؟
💗روز تاسوعا. من از صبح تاسوعا خیلی دلهره داشتم. سعی کردم که خودم را مشغول کارهای دیگر کنم اما نشد. از صبح که بیدار شدم میخواستم به یکی از مسئولینش پیغام بدهم و خبری از مصطفی بگیرم اما ترسیدم که اگر بگویند «آخرین بار کی از ایشان خبر داشتی؟» و من بگویم «دیشب»، خندهدار باشد.
💚تا ساعت 4 و 5 به آن مسئول پیامی نفرستادم. اگر یک زمانی خبری نداشتم و پیام می فرستادم سریع جواب من را میدادند. آن روز من از ساعت 4 به ایشان پیام دادم. ایشان پیام را دیدند و تا ساعت 5 جواب ندادند. وقتی من دیدم ایشان جواب نمیدهند مطمئن شدم که یک اتفاقی برای مصطفی افتاده است. خودم را مشغول کردم و پیش خودم گفتم که لابد مجروح شده است. باز گفتم نه، اگر مصطفی مجروح شده بود به من میگفتند. دیگر یک جورهایی اطمینان قلبی پیدا کردم که مصطفی بشهادت رسیده است.
به مصطفی دل نبستم که بعد از مدتی بخواهم دل بکنم
💜 توانستید از مصطفی دل بکنید؟
💞نه. به مصطفی دل نبستم که بعد از مدتی بخواهم دل بکنم؛ #دل_بستم_که_دلبستگیام_همیشگی_باشد.
💛شما یک سخنرانی عجیب و غریب در مراسم تشییع پیکر مصطفی کردید. گفتید که جلوی حضرت زهرا(سلام الله علیها) روسفید شدید و گفتید که از مقلد خمینی غیر از این انتظاری نمیرود.
💖من از مصطفی غیر از این انتظار نداشتم. مصطفی اصلا برای زمین و زندگی زمینی نبود.
💖 از حال و روزتان وقتی خبر قطعی شهادت مصطفی را شنیدید بگویید. حتما خیلی گریه کردید.
💗خب اولش طبیعی است. وقتی به من خبر دادند احساس میکردم که دیگر مصطفی نمیآید و دیگر زندگی ما تمام شد چون وابستگی و دلبستگیای که به مصطفی دارم به بچهها ندارم.
💞به مصطفی گفتم که اگر از او جدا شوم نمیتوانم زندگی کنم
💛همیشه به او میگفتم اندازهای که به او وابسته هستم، به بچهها وابستگی ندارم. میگفتم: «اگر الان از دو تا بچهها جدا شوم، خیلی اذیت نمی شوم اما اگر از تو جدا شوم دیگر نمیتوانم زندگی کنم».
💞زنده بودن شهدا برایم ملموس نبود و نمیتوانستم آن را درک کنم؛ تا اینکه مصطفی شهید شد
❤️وقتی خبر شهادتش را به من دادند کلا این فکرها در ذهنم بود که اگر دیگر او را نبینم یا صدای مصطفی را نشنوم چطور زندگی کنم؟ اما بعد، حرفهای مصطفی در ذهنم آمد که همیشه برای من این آیه قرآن را میخواند: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون. #شهدا_همیشه_زنده_هستند_و_نزد_خداوند_روزی_میخورند». عند ربهم یرزقون یعنی پیش خدا هستند؛ واسطه رسیدن خیر بین بندههایی که روی زمین زندگی میکنند هستند. شهدا خیر، روزی و بر طرف شدن مشکلات را با واسطه از خدا میگیرند. هیچ وقت فکر نکنید که شهدا مردهاند.
💞(این برای من غیر قابل لمس بود و برای من قابل درک نبود که شهدا زنده هستند؛ ولی بعد از شهادت مصطفی، زنده بودن شهدا را درک کردم. زنده بودن مصطفی را با تمام وجودم درک کردم و این من را آرام می کرد. آرامشی که شاید میتوانستم به دیگران انتقال دهم.)
💛خیلیها نمیتوانند درک کنند و حتی شاید برایشان خنده دار باشد اما من حضور مصطفی را حس میکنم
💙قابل گفتن نیست. شاید خیلیها نتوانند این موضوع را درک کنند. حتی شاید برای برخی خندهدار باشد اما من حضور مصطفی را حس میکنم. خودش این را به من نشان داد؛ #این_موضوع_را_با_بسته_شدن_چشمها_و_دهانش_در_ثانیههای_آخری_که_مراسم_تدفین_و_ تلقین_تمام_شده_بود_به_من_نشان_داد.
ادامه دارد...............
#لطفا_با_وضو_وارد_شوید
#با_ذکر_یک_صلوات
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
#قسمت_چهارم
داستان کمک امیر المومنین علی علیه السلام 👇👇
اون روز رفتم مسجدجامع و همونجا سه تا قول دادم ،که اگر زیر قولم زدم خدا هربلایی خواست سرم بیاره و اصلا نمی فهمیدم دارم چکار می کنم _
قول اول اینکه نمازامو دیگه بخونم و نمازهایی که قضا کردم هم بنویسم و هر روز چند رکعتی بخونم _
قول دوم اینکه هر هفته ای یک روز دو رکعت نماز هدیه به امام علی علیه السلام بخونم . و فرقی نداشت کدوم روز ، فقط یه روز در هفته باشه_
قول سوم هم اینکه به همسرم احترام بگذارم حتی اگر بدترین مرد روی زمین باشه و در این مدت کوتاه عمر ، مدیونش نشم . و ذهنی و فکری دیگر به هیچ کسی فکر نکنم ._
و این را نوشتم و در کتابی در مسجد قرار دادم واومدم خونه
بعد از یه هفته هم رفتیم مهمونی جمع فامیل
بدون هیچ گونه ارایش و بسیار ساده
همه نگام می کردن که حالت خوش نیست که اینطور اومدی ؟؟! وکلی خندیدن ،به منم خیلی برخورد ، گفتم خیر دیگه می خوام برای همیشه آرایش کردن را بذارم کنار ، _
خدا خودش گواه هست این حرف من نبود نمی دونم چطوری در زبانم اومد و لحظه ای همه سکوت کردن و شاید هم در دلشون به حرفم خیلی خندیدن
از اون روز به بعد من کلا ادم دیگری شدم و روز به روز هم حالم خوب می شد با اینکه مشکلات بسیار زیادی در زندگی برام پیش اومد ولی اصلا برام چندان مهم نبود و من همچنان سر عهدم موندم ، بعدا از مدتی چشمام
به خیلی چیزها باز شد و خیلی چیزهارا می فهمیدم. _ و دیگر رقصیدن را هم کنار گذاشتم. اصلا خجالتم می گرفت که چنین کاری پیش کسی انجام دهم . و خدایی که این امیرالمومنین علیه طوری دستمو گرفت که تا ابد منو
مدیون محبت خودش کرد_من اینقدر از نظر ایمان رشد کردم که تمام فامیل بخاطر ایمانم به من احترام بسیار زیادی می گذارند _اینو یادم رفت بگم اوایل خبلی منو مسخره می کردن و اصلا براشون چنین چیزی معنی نداشت
ولی کم خیلی از فامیل هم مثل من شدن ، نمی خوام بگم من اینقدر مومنم ولی خدای همه ما شاهد هست همون دو رکعت نماز برای مولا علی ع ،منو نماز شب خون کرد و خیلی چیرها نصیبم کرد من عطر بهشت را در سجاده نماز
شب استشمام می کنم ،
(پایان )
ان شاء الله همه اعضا از این داستان واقعی به نحو احسن استفاده کنند
_التماس دعا
یا علی مدد
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
💞🌟💞🌟💞🌟💞 #خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم ) #قسمت_سوم. 💖امین در نگاه بیرونی یک
💞🌟💞🌟💞🌟💞
#خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم )
#قسمت_چهارم.
💞باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود.😔 اول گفت می خواهم به مأموریت اصفهان بروم. مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول میکشد. بغض کردم.😒 گفتم: تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشتهای. خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزهات من چه حالی پیدا میکنم. شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس میگیرم... گفت: ببین بقیه خانمها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند به سلامت.💞 گفتم: نمیدانم آنها چه میکنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد... گفت: مگر میشود⁉️
💖گفتم: من نمیدانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود... سریع گفت: تو دوست نداری شوهرت شهید شود⁉️
❤️گفتم: در این سن و سال دلم نمیخواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم، اما تو نه ❗️
💜گفت: پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانوادهام فدای تو شویم ⁉️ گفتم: قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش میشوم، اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر. انگار داشتیم کَل کَل میکردیم ❗️ نمیدانم غرضاش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند،
💚گفت: راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد. صدایم شکل فریاد گرفته بود. داد زدم آنتن هم نمیدهد ❗️😢
💖تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد⁉️
💞گفت: آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش... دلم شور میزد. گفتم امین انگار یک جای کار میلنگد.جان زهرا کجا میخواهی بروی ⁉️ گفت: اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همهاش ناراحتی میکنی. دلم ریخت.💔
💚 گفتم: امین، سوریه میروی⁉️میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است. حس التماس داشتم گفتم: امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است... گفت: آره میدانم: گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی ⁉️صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند. گفت: زهرا جان من به سه دلیل میروم. #دلیل_اولم_خود_خانم_حضرت_زینب(س) است. دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود.😔
💖ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم⁉️دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم⁉️ شیعه که حد و مرز نمیشناسد. سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا میآیند.
💞زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند⁉️
💞واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم، فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم.
💖 اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند. دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.
❤️ خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، #نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان #محافظ_درهای_حرم_حضرت_زینب (سلام الله علیها ) منصوب شده است " و پایین آن امضا شده بود.❣
#ادامه_دارد..........................
#لطفا_با_وضو_وارد_شوید.
#با_ذکر_یک_صلوات
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
💢🌟💢🌟💢 💞 (زندگینامه زیبای شهدا مدافع حرم )👌👌👌 #زندگینامه_شهیدروحالله_قربانی #قسمت_سوم #خبر_شهادت
💢🌟💢🌟💢
💞 (زندگینامه زیبای شهدا مدافع حرم )👌👌👌 #زندگینامه_شهیدروحالله_قربانی
#قسمت_چهارم
💞یکی از دوستان آقا روحالله میگفت من میخواستم روحالله را سمت شمال حلب پیش خودم ببرم اما روحالله قبول نکرد گفت آن منطقه خیلی ساکت است اینجا درگیری بیشتر است و من همین جا میمانم.
❤️چهار روز قبل از شهادتش برای احوالپرسی با من تماس گرفت. به روحالله گفتم برگرد و به ما سری بزن اما گفت حاجی من دیگه برنمیگردم شما دعا کن من اینجا شجاع باشم.✋
💖ماموریت روحالله تمام شده بود. فرماندهاش میگفت من به روحالله گفتم روحالله نفر جایگزین شما آمده تو خودت را آماده کن که باید به تهران برگردی😔. میگفت روحالله التماس میکرد و من را قسم میداد که بذار یک ماه دیگر هم بمانم حتی به خانمش زنگ میزد میگفت تو دعا کن که با ماندن من موافقت کنند شما نمیدانید که اینجا بچهها چطور غریبانه شهید و مظلوم میشوند💔 اگر بدانی خودت از من میخواهی که بمانم، فرمانده روحالله میگفت که با ماندنش موافقت نشد و روحالله ساکش را برای برگشتن به تهران آماده کرده بوده اما آن هدفی که روحالله دنبال میکرد برایش مقدر شده بود و روحالله به درجه رفیع شهادت رسید.❣❣❣
💞حضرت آقا فرمودند که ما مدعیان صف اول بودیم از ته مجلس شهدا را چیدند، 😔حضرت آقا فرمودند جوانهای امروز اگر بیشتر از جوانهای دوران دفاع مقدس نباشند کمتر نیستند چهره جوانها امروز فوقالعاده باتقوا و بصیر بچههای حزباللهی آماده شهادت هستند.
💜کسانی که از منطقه برمی گردند از مظلومیت مردم منطقه خیلی صحبت میکنند که چطور مردم به دست نامردهای تکفیری کشته میشوند😢 همه تاکید میکنند که امروز خط مقدم ما سوریه است.
❤️اگر ما امروز جلوی دشمن را در سوریه نگیریم فردا به مرزهای ما خواهند آمد. خط قرمز ما امروز در سوریه، عراق و یمن است. طراحی دشمن بر این است که این مناطق را تصرف کند و بعد از آن به سمت مرزهای جمهوری اسلامی ایران بیاید.
❣دوست نداشت دیده شود❣
💖حسین عبد فروتن برادر خانم شهید روحالله قربانی در ادامه میگوید: روحالله همیشه درگیر موضوع شهادت بود اما دوست نداشت خیلی دیده شود. به من میگفت اگر من شهید شدم اجازه ندهید درباره من فیلم بسازند.💔
💞روحالله همیشه درگیر کار بود. همیشه دوست داشت یاد بگیرد و تجربه کند. روحالله کسی بود که کمتر با اطرافیانش رفت و آمد میکرد. اما وقتی با کسی همراه میشد با تمام وجود برای آن فرد مایه میگذاشت. 👌خیلی سختگیر بود. دوست داشت به دوستان و کسانی که به آنها اعتماد دارد آن چیزهایی را که میداند آموزش دهد.
💖آن زمانی که با هم بودیم من متوجه رفتارهای خاص روحالله نبودم. فکر میکردم این کارها خیلی سخت است. اما الان که روحالله شهید شده فهمیدم که افراد کاردرست با افراد معمولی واقعا فرق دارند روحالله با دیگران فرق داشت آن زمان من نفهمیدم که چرا روحالله فرد خاصی بود.
💖بر اصول و اعتقاداتش محکم بود
روحالله هیچ وقت پشت سر دیگران حرف نمیزد،👌 هیچ وقت حرف زور را قبول نمیکرد،👌 بر اصول و اعتقاداتش محکم بود و ایستادگی میکرد حتی اگر به ضررش تمام میشد باز هم از اصولش کوتاه نمیآمد
💞. خیلی مواقع در دفاع از حرف حقش چوب میخورد اما از آن حرف حق کوتاه نمیآمد بر عقیده به حق خود مستحکم بود.
❤️پیکر روحالله وضعیت خوبی نداشت سوخته بود یکی از دوستان روحالله وقتی پیکر شهید را دید شروع کرد بهگریه کردن.😭 میگفت روحالله عاشق این طور شهید شدن بود.
💖سی چهل روز قبل از شهادت شهید محمد حسین رسول خلیلی عروسی روحالله بود. شهید خلیلی در عروسی روحالله شرکت داشت😍،
💖 رسول خلیلی از بچههای نیروی قدس بود. وقتی رسول شهید شد روحالله جای رسول قرار گرفت. پیکر رسول خلیلی را برای تشییع به محله شهید محلاتی آورده بودند. خیلی شلوغ شده بود. روحالله با صدای بلند به یکی از دوستانش میگفت که فلانی مردم چراگریه میکنند⁉️⁉️⁉️ رسول خلیلی به من گفته بود که وقتی او را تشییع میکنند هیچ کس نباید مشکی بپوشد وگریه کند،گریه فقط برای ائمه است.😢
#ادامه_دارد..................
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#گفتگوی_تسنیم_با_همسر_شهید_نجفی خاطرات شیرین (زهره نجفی همسر شهید #میثم نجفی) #قسمت_سوم ❤️سال قب
#گفتگوی_تسنیم_با_همسر_شهید_نجفی
خاطرات شیرین (زهره نجفی همسر شهید #میثم_نجفی )
#قسمت_چهارم.
💞دخترتان چند وقت بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد⁉️
(حلما 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.)
💜خیلی مشتاق دیدن بچه بود اما دیگر هیچ چیز نمیتوانست جلوی او را بگیرد
💖 آقا میثم قبل از رفتن چقدر برای دیدن بچه اشتیاق داشت⁉️
💞خیلی مشتاق بود بچه به دنیا بیاید و او را ببیند و همیشه میگفت: «پس این بچه کی به دنیا میآید⁉️😍» خیلی دوست داشت دخترش را ببیند ولی عشقش به #حضرت_زینب(س) بیشتر بود.
اگر بیشتر نبود اول صبر میکرد بچهاش به دنیا میآمد و بعد میرفت. اما دیگرهیچ چیز نمیتوانست جلوی او را بگیرد.
💖من را به خودش وابسته کرده بود/دوست داشت در همه خوشیها کنارش باشم❣
💞 خانمها معمولا دوست دارند همسرشان را منحصرا برای خود حفظ کنند. شاید برخی مرد ایدهآل را مردی بدانند که اکثر وقتش را قبل از شغل و فعالیتهای اجتماعیاش با همسرش میگذراند. شما اینطور نبودید⁉️مثلا هیچوقت به همسرتان نمیگفتید حق من است که بیشتر در خانه باشی⁉️
💖نه؛ در رابطه با شغل و علایقاش نمیتوانستم حرفی بزنم. من او را خیلی دوست داشتم و وابستهاش بودم یعنی من را به خودش وابسته کرده بود. خیلی بازیگوش و شلوغ بود.😇 شیطنتهایش را دوست داشتم. زیاد با هم بیرون میرفتیم و هر غذایی که دوست داشت بخورد را با من شریک میشد و دوست داشت در کنار من از آن غذا بخورد.😍
💞دوست داشت در همه خوشیهایش کنارش باشم و به همین خاطر خیلی به او وابسته شده بودم ولی برای کار و علاقه مندیهایش برای شرکت در سوریه نمیتوانستم بگویم نرو و پیش من بمان.
💖 هرچند که دوست داشتم خانه باشد. اگر آمدنش به خانه کمی دیرتر میشد تماس میگرفتم و علتش را میپرسیدم اما گاهی ناراحت میشد و میگفت: «مگر چه چیزی شده که به خاطر کمی تاخیر تماس گرفتی⁉️» میگفتم: «خب چی کار کنم نگران شدم.»😔
(هنوز هم باور نمیکنم شهید شده باشد)
💖 قبل از این که آقا میثم شهید شوند به شهید شدنش فکر میکردید⁉️
💞از زمانی که سوریه رفته بود ناخودآگاه به ذهنم میآمد که اگر خدایی نکرده برای میثم اتفاقی بیفتد من چه کار کنم⁉️ ولی نمیگذاشتم این فکرها، زیاد اذیتم کند چون خودش آدمی نبود که زیاد درباره این مسائل حرف بزند به همین خاطر من هم نمیتوانستم فکرش را بکنم. وقتی هم خبر شهادتش را دادند باورم نمیشد حتی همین الان هم باورم نمیشود.🌷
#ادامه_دارد................................
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
#قسمت_چهارم
داستان کمک امیر المومنین علی علیه السلام 👇👇
اون روز رفتم مسجدجامع و همونجا سه تا قول دادم ،که اگر زیر قولم زدم خدا هربلایی خواست سرم بیاره و اصلا نمی فهمیدم دارم چکار می کنم _
قول اول اینکه نمازامو دیگه بخونم و نمازهایی که قضا کردم هم بنویسم و هر روز چند رکعتی بخونم _
قول دوم اینکه هر هفته ای یک روز دو رکعت نماز هدیه به امام علی علیه السلام بخونم . و فرقی نداشت کدوم روز ، فقط یه روز در هفته باشه_
قول سوم هم اینکه به همسرم احترام بگذارم حتی اگر بدترین مرد روی زمین باشه و در این مدت کوتاه عمر ، مدیونش نشم . و ذهنی و فکری دیگر به هیچ کسی فکر نکنم ._
و این را نوشتم و در کتابی در مسجد قرار دادم واومدم خونه
بعد از یه هفته هم رفتیم مهمونی جمع فامیل
بدون هیچ گونه ارایش و بسیار ساده
همه نگام می کردن که حالت خوش نیست که اینطور اومدی ؟؟! وکلی خندیدن ،به منم خیلی برخورد ، گفتم خیر دیگه می خوام برای همیشه آرایش کردن را بذارم کنار ، _
خدا خودش گواه هست این حرف من نبود نمی دونم چطوری در زبانم اومد و لحظه ای همه سکوت کردن و شاید هم در دلشون به حرفم خیلی خندیدن
از اون روز به بعد من کلا ادم دیگری شدم و روز به روز هم حالم خوب می شد با اینکه مشکلات بسیار زیادی در زندگی برام پیش اومد ولی اصلا برام چندان مهم نبود و من همچنان سر عهدم موندم ، بعدا از مدتی چشمام
به خیلی چیزها باز شد و خیلی چیزهارا می فهمیدم. _ و دیگر رقصیدن را هم کنار گذاشتم. اصلا خجالتم می گرفت که چنین کاری پیش کسی انجام دهم . و خدایی که این امیرالمومنین علیه طوری دستمو گرفت که تا ابد منو
مدیون محبت خودش کرد_من اینقدر از نظر ایمان رشد کردم که تمام فامیل بخاطر ایمانم به من احترام بسیار زیادی می گذارند _اینو یادم رفت بگم اوایل خبلی منو مسخره می کردن و اصلا براشون چنین چیزی معنی نداشت
ولی کم خیلی از فامیل هم مثل من شدن ، نمی خوام بگم من اینقدر مومنم ولی خدای همه ما شاهد هست همون دو رکعت نماز برای مولا علی ع ،منو نماز شب خون کرد و خیلی چیرها نصیبم کرد من عطر بهشت را در سجاده نماز
شب استشمام می کنم ،
(پایان )
ان شاء الله همه اعضا از این داستان واقعی به نحو احسن استفاده کنند
_التماس دعا
یا علی مدد
🌺خاطرات ازدواج همسر
شهید مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی
#قسمت_چهارم
💞💐🌾🍃💞
🌸خوابو که تعریف کردم عبدالمهدی شروع کرد به گریه کردن. گفتم چرا گریه می کنی؟ در کمال تعجب اونم از توسل خود به شهید علمدار برای پیدا کردن همسر مومن و متدین برایم گفت. همسرم تعریف کرد: منو تعدادی از رفقای بسیجی باهم ساری رفته بودیم علاقه زیادم به شهید علمدار بهونه شد تا سر مزارش برویم.
🌸با بچه ها قرار گذاشتیم سری به منزل شهید علمدار بزنیم. وقتی سر کوچه شهید رسیدیم متوجه شدیم خانواده شهید کوچه رو آب و جارو کردن، اسفند دود دادن و منتظر اومدن مهمونن. بعضی از بچه ها گفتن برگردیم انگار منتظر مسافر کربلان، من مخالفت کردم، گفتم تا اینجا اومدیم بریم 10 دقیقه مادر شهید رو زیارت کنیم.
🌸مادر شهید علمدار با دیدن بچه ها و همسرم گریه کرده بود و گفته بود، 3 روز پیش با بچه ها و عروس ها بلیت گرفتیم تا مشهد بریم. مجتبی به خوابم آمد و گفت از راه دور مهمون دارم به مسافرت نرین عده ای میخوان به منزلمون بیان. با گریه گفته بود شماها خیلی برام عزیزین، شماها مهمون های سید مجتبی هستین.
#ادامه_دارد...
🔺🔸🔺
#داستــان_دنبــال_دار_نسل_سوخته
🔻 #قسمت_چهارم🔻
این داستـــان👈 #حسادتـــــــ.....🔻
دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ...
الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ...
دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ...
- خیالم از تو راحته ...
و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ...
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ...
سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ...
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ...
فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ...
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران...
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ...
بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ...
من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ...
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ...
سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...
من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ...
#ادامه_دارد....
#شهید_امین_کریمی
از شهدای مدافع حرم.
خاطرات همسر شهید را با هم مرور میکنیم 👇
#قسمت_چهارم
💞🌟💞🌟💞🌟💞
#خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم )
#قسمت_چهارم.
💞باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود.😔 اول گفت می خواهم به مأموریت اصفهان بروم. مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول میکشد. بغض کردم.😒 گفتم: تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشتهای. خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزهات من چه حالی پیدا میکنم. شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس میگیرم... گفت: ببین بقیه خانمها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند به سلامت.💞 گفتم: نمیدانم آنها چه میکنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد... گفت: مگر میشود⁉️
💖گفتم: من نمیدانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود... سریع گفت: تو دوست نداری شوهرت شهید شود⁉️
❤️گفتم: در این سن و سال دلم نمیخواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم، اما تو نه ❗️
💜گفت: پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانوادهام فدای تو شویم ⁉️ گفتم: قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش میشوم، اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر. انگار داشتیم کَل کَل میکردیم ❗️ نمیدانم غرضاش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند،
💚گفت: راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد. صدایم شکل فریاد گرفته بود. داد زدم آنتن هم نمیدهد ❗️😢
💖تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد⁉️
💞گفت: آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش... دلم شور میزد. گفتم امین انگار یک جای کار میلنگد.جان زهرا کجا میخواهی بروی ⁉️ گفت: اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همهاش ناراحتی میکنی. دلم ریخت.💔
💚 گفتم: امین، سوریه میروی⁉️میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است. حس التماس داشتم گفتم: امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است... گفت: آره میدانم: گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی ⁉️صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند. گفت: زهرا جان من به سه دلیل میروم. #دلیل_اولم_خود_خانم_حضرت_زینب(س) است. دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود.😔
💖ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم⁉️دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم⁉️ شیعه که حد و مرز نمیشناسد. سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا میآیند.
💞زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند⁉️
💞واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم، فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم.
💖 اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند. دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.
❤️ خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، #نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان #محافظ_درهای_حرم_حضرت_زینب (سلام الله علیها ) منصوب شده است " و پایین آن امضا شده بود.❣
#ادامه_دارد..........................
#قسمت_چهارم
#عاشقانه_های_همسر_شهید #مدافع_حرم_
#جلیل_خادمی
یادگاری از جلیل / اکنون برایم یک عبا مانده و یک انگشتر و خاطرات جلیل
🌸یک شب با صدای گریه ی فاطمه از خواب بیدار شدم. دیدم #جلیل نیست. فاطمه را آرام کردم و در اتاق را آرام باز کردم . جلیل گوشه ای از سالن نشسته بود. عبا یی (که از نجف خریده بود ) روی شانه هایش و انگشتر عقیق یمن هم در انگشتانش خوابش برده بود. صدایش زدم .چشمانش را باز کرد. گفتم جلیل خدا اینگونه قرآن خواندن تو را دوست ندارد! ببین بین قرآن خواندن خوابت برده..
🌸گفت: زهرا جان. خداوند خطاب به فرشتگانش می گوید در دل این شب، وقتی همه خواب هستند بنده ی من با همه ی خستگیهایش و خوابی که تمام چشمانش را فرا گرفته . بیدار مانده تا من به او عطا کنم هر آنچه می خواهد ...
🌸و اکنون برایم یک عبا مانده و یک انگشتر و سجاده با یک جای خالی و قاب عکسی که هیچ وقت جای خالیش او را پر نمی کند...😔
وصیت #جلیل مرا در این مکان دفن کنید👇
🌸یک روز به امامزاده شهیدان رفتیم. فاطمه را در آغوش گرفته بود و زیارت اهل قبور را می خواند . یک دفعه به جای مزار خودش نگاه کرد و گفت اگر من مردم مرا در این مکان دفن کنید . ناراحت شدم و گفتم : خدا نکند تو بمیری. تازه اول خوشبختیمان است با دستش روی شانه هایم زد و گفت بیا برویم بادمجان بم آفت ندارد...😍
🌸آن جایی را که #جلیل نشان داد در میان شهدا بود و من تا آن زمان به این فکر نکرده بودم که فقط شهدا را در این مکان دفن می کنند...
«برخورد شایسته اخلاق نیکو»
🌸جلیل هر زمان از اداره به خانه می آمد تمام خستگی هایش را پشت در می گذاشت و با لبخند وارد خانه می شد.😊 با شور و نشاط خاصی که داشت با صدای بلند سلام می کرد🤚. در این 18 سال روزی نشد که با بی حوصلگی آشپزی کنم همیشه با عشق به همسر و فرزندانم و با تمام وجود آشپزی می کردم. 👌👌
🌸روزهای پنج شنبه زودتر از ایام هفته تعطیل می شد و به خانه می آمد . سفره را پهن میکردم . محمد و مریم با وجود گرسنگی شدیدی که داشتند، غذا نمیخوردند. همه منتظر آمدن یک نفر بودیم که جمعمان کامل شود و با هم بر سر یک سفره بنشینیم .
🌸روزهای جمعه نیز در خدمت خانه بود. نمی گذاشت به چیزی دست بزنم. تمام کارهای خانه را انجام می داد . از ظرف شستن تا جارو کردن خانه . گاهی دلم برایش می سوخت و به او کمک می کردم . سریع کارها را تمام می کرد غذا را می پخت تا به خطبه های نماز جمعه برسد. اکثرا با دخترم به نماز جمعه می رفت . و در راه بر گشت برای مریم تنقلات می خرید و باهم می خوردند وقتی نزدیک خانه می شد دست و صورتش را می شست که من متوجه نشم..😍
🌸 وقتی هم برمی گشتند سفره را پهن می کردم و همه دور هم جمع می شدیم من و محمد با اشتها غذا میخوردیم ولی آنها نه .... بعدها متوجه شدم که پدر و دختر یواشکی تنقلات می خوردند 😍😳و سیر بودند که غذا نمیخوردند....
🌸 در مورد رفتن به سوریه «می گفت : اگر نروم شرمنده #حضرت_زینب_س می شوم»👇
🌸اخبار دختر سوری 3 ساله را نشان می داد که کنار ساحل شهید شده بود. #جلیل طاقت نیاورد و گریه کرد😭. به او نگاه کردم. برخواست و به حیاط رفت. پشت سرش رفتم. بی وقفه گفت: من در عجبم با این همه اعتقاداتی که داری چرا را ضی نمی شوی که مدافع حرم شوم.😔 باشد نمی روم ولی جواب #حضرت_زینب_و_رقیه (س) را خودت بده .
🌸من #جلیل را عمیقا دوست داشتم و از اوایل زندگی تا آن هر روز دلبسته تر می شدم . در باورم نمی گنجید که بخواهم جلیل را به این زودی از دست بدهم. نگاهم در نگاهش قفل شد. (با خود می گفتم مرا به که واگذار کردی ... راه برگشتی برای من نگذاشتی...) شرمنده شدم😢 سرم را پایین انداختم و همان لحظه از تمام وجودم #جلیل را به #حضرت_زینب سپردم.👌
#ادامه_دارد........
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#قسمت_سوم داستان محمد مهدی 👇👇👇
#قسمت_چهارم
( رمان بسیار جالب )👌👌👌
داستان محمد مهدی
👇👇👇
#رمان_محمد_مهدی
#قسمت_چهارم
💠 حاج آقا گفت که شیخ صدوق (ره) علاوه بر آثار فقهی و حدیثی، یکی از شاخص ترین افراد در حوزه مهدویت و امام زمان شناسی هستند. ایشون کتاب پر اهمیت " کمال الدین و تمام النعمه " رو تالیف کردند و درباره انگیزه نگارش کتاب هم در مقدمه فرمودند که در حالت خواب امام زمان (عج) را دیدم که به من گفتند مردم درباره غیبت من دچار حیرت شده اند، کتابی بنویس و آنها را از این حیرت بیرون بیاور
من به حضرت گفتم که کتاب در این باره نوشتم و دیگران نیز نوشته اند، اما حضرت جواب داد نه ، به سبکی دیگر بنویس
کتابی نگارش کن و در آن اثبات کن انبیای گذشته نیز غیبت داشتند و غیبت ، فقط برای من مهدی نیست تا مردم بدانند این امر سابقه دارد و شیخ صدوق هم این کتاب مهم را تالیف کرد
🌀 حاج هادی که این رو شنید با خودش نذر کرد که اگر خدا فرزندی سالم و صالح به اون عطا کنه، چه پسر باشه چه دختر، اون رو خادم امام زمان (عج) می کنه و تمام تلاشش رو برای تربیت مهدوی این فرزند انجام میده.
یک بار که داشت نامه سید بن طاوس (ره) به فرزند خودش رو می خوند ، دید سید اسم پسرش رو گذاشته عبدالمهدی (خادم المهدی) ، خوشش اومد ، با خودش گفت ایکاش فرزنددار بشم و بشه خادم مهدی (عج)
از این نذر ، چیزی به خانمش نگفت، با هم برگشتن منزل و از فردا صبح شروع کردن به خواندن نماز ابوبغل و زیارت عاشورا
✳️ روزها و هفته ها می گذشت و اونها بدون نا امیدی ، هر روز مصمم تر از دیروز با ذوق و شوق فراوان، به اعمال خودشون ادامه می دادند.
بعد چند مدت با مشورت دکتر ، رفتن برای آزمایش دادند و این بار جواب ، چیزی بود که انتظارش رو داشتن
توسلات اونها به امام زمان (عج) نتیجه داد و آزمایش بارداری مثبت اعلام شد.
انگار دنیا رو به اونها داده بودن ، خوشحالی عجیبی داشتند، اما فراموش نکردن که این لطف حضرت بود، پس باید مراقبت می کردن در این فاصله تا به دنیا آمدن بچه که همون خودسازی ها رو ادامه بدن
👈گناه نکردن
👈لقمه حرام و شبهه ناک نخوردن
👈نماز اول وقت خواندن
👈خواندن و گوش دادن قرآن
و دیگر کارهایی که در دین اسلام برای این ایام سفارش شده
🌀 بعد از چندماه رفتن آزمایش تشخیص جنسیت فرزند و اونجا معلوم شد خدا قراره به اونها پسری هدیه بده.
💠 شنیده بودن که مستحب هست والدین اسم فرزند را قبل به دنیا آمدن انتخاب کنند. حالا مونده بودن چه اسمی باید انتخاب بشه. رفتن پیش حاج اقا عسکری تا مشورت بگیرن
چون ایشون از شاگردان آیت الله بهجت بود.
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#اسلام_و_یهود 3 🚨 جلسه سوم: ماجرای غدیر و بیعت با پیامبر اکرم چرا اولین بیعت کننده با امیرالمومنین
#قسمت_چهارم
( یکی از چیزهایی که میتونه فوقالعاده نگاه آدم ها رو نسبت به اتفاقات کشور اصلاح کنه فایل های صوتی اسلام و یهود هست
👇👇👇
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🇮🇷 🌹🇮🇷 #قسمت_سوم 3⃣ #معجزه_چله_شهدا آقای یاسینی به علی اصغر گفتند برای خانم………… و همسرشان شربت بیا
🇮🇷
🌹🇮🇷
#قسمت_چهارم 4⃣
#معجزه_چله_شهدا
علی اصغر خنده ای کرد و گفت بله☺️ همه ی ما شهید شدیم☺️ مگه شما نمی دانستید؟؟؟ ما همگی شهید شدیم?
جا خوردم و زبانم بند آمده بود اشک از چشمانم جاری شده بود? باورم نمی شد به چهره های رزمندگان و بسیجیان نگاه می کردم یکی از دیگری زیباتر و رشید تر، با اخلاق و مهربان و……. .
خدایاااا مگه میشه? خدایا تمام اینها شهید شده اند بغض گلویم را گرفته بود و می فشرد نمیدانستم چه بگویم به همسرم نگاه کردم مجدداً ایشان اشاره کرد که سکوت کنم? باورم نمی شد من بین شهدا بودم و لحظه ای به ذهنم رسید که شاید قرار است من نیز با آنان بپیوندم در این فکرها بودم که شهید یاسینی از داخل دروازه ی پر از نور بیرون آمد و به سمت ما آمد گفتند خستگی شما رفع شد؟؟؟؟ نگاه می کردم نمی توانستم پاسخ بدهم به سختی گفتم بله. بغض گلویم را گرفته بود? شهید یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای بروید و سوغاتی خانم ………. را بیاورید. علیاصغر به سرعت وارد نور شد و بعد از مدتی از دروازه ی نور خارج شد و یک جعبه سفید بسیار بزرگ که شباهت زیادی به جعبه شیرینی داشت در دستانش بود و به شهید یاسینی تحویل داد. شهید یاسینی جعبه را گرفتند و به من گفتند خانوم آقاجانی نگران سوغاتی برای خویشاوندان و دوستان و آشنایانتان نباشید آنچه از سوغاتی که نیاز است برای آنان ببرید در این جعبه گذاشتهایم. این جعبه آنقدر سوغاتی در درونش است که به هر کس بدهید تمام نمی شود.?
من به قدری خوشحال شدم ?که نمی دانستم چی بگم فقط به همسرم گفتم خدا را هزار مرتبه شکر ? چون بسیار نگران خرید سوغاتی و هدر رفتن زمان زیارت بودم.به لطف خدا و حاج آقا یاسینی دیگه نیاز نیست زمانی را صرف خرید کنیم و می توانیم تماماً به زیارت امام حسین علیهالسلام برسیم?
با شوق زیادی جعبه را در دست گرفتم ولی در ذهنم دائماً می گفتم مگر در این جعبه چقدر سوغاتی هست که ایشان میگویند به هرکس بدهید تمام نمی شود؟؟؟؟?
این فکرها ذهنم را درگیر کرده بود که شهید یاسینی فرمودن راستی خانم…………. از این سوغاتی ها حتما به خانم ها…………… بدید.( نام سه نفر از آشنایان را بردن) .
پاسخ دادم چشم حتما.
همراه با شهید یاسینی و شهید قلعه ای کم کم به سمت درب خروجی سنگر رفتیم و همسرم از پذیرایی و زحماتشان تشکر میکردن و تعدادی از بسیجیان عزیزی که متوجه شده بودم همگی شهید شده اند به همراه شهید یاسینی و علی اصغر عزیز (که زحمت زیادی برای من کشیده بود ) تا دم درب اتوبوس ما را همراهی و بدرقه کردن.
یکی از شهدای عزیز درب اتوبوس را باز کرد و به همراه همسرم سوار شدیم. همزمان با حرکت اتوبوس و دست تکان دادن و خداحافظی با شهدا از خواب بیدار شدم. گویا کسی بیدارم کرد .نگاهم به اولین چیزی که افتاد ساعت دیواری بود ساعت هفت را نشان میداد. نمیدونستم چه موقعی از روز هست. هفت صبح یا عصر؟? دست راستم را حرکت دادم متوجه تسبیح شدم که هنوز در دستم بود. کمی فکر کردم یادم افتاد که در حال صلوات فرستادن برای شهید علی اصغر قلعه ای بودم که مثل روزهای قبل فقط چندتا صلوات فرستاده و بی اختیار خوابم برده بود.? بیشتر فکر کردم و یادم افتاد که چند دقیقه به ساعت دو بعدازظهر روی تخت خواب دراز کشیده بودم و با این حساب نزدیک پنج ساعت خوابیده ام.
هنوز گیج بودم. بعد از مدتها احساس گرسنگی داشتم.
دهانم خوش بو و معطر شده بود.? کمی مزه مزه کردم.
حس گرسنگی و مزه ی خوش دهانم? خیلی ناگهانی تصویر شربتهایی که در خواب دیده بودم یک لحظه از جلوی چشمانم عبور کرد. تصویری از شهید یاسینی و علی اصغر قلعه ای و در یک لحظه تمام خوابی که دیده بودم مانند رعدی از جلوی چشمانم عبور کرد.
بی اختیار از حالت خوابیده بلند شده و روی تخت نشستم. هنوز نمیدانستم چه اتفاقی افتاده.
خدایااااااا چه اتفاقی افتاده.
شهدا؟؟؟؟ ? شربتی که خوردم? شربت شفا!!!!!!!
کمی روی تخت جا به جا شدم .
هنوز خوابم رو باور نکرده بودم.?
احساس گرسنگی که مدتها بود از دست داده بودم به شدت اذیتم می کرد.?
به خودم آمدم من گرسنه شدهام اشتها به غذا دارم? ولی اینکه باور کنم این اشتها به غذا بواسطه ی خوابی هست که دیدم، برام قانع کننده نبود.
مگر من چه کسی هستم که بخوام اینگونه مورد توجه ی شهدا قرار بگیرم.?
شک و تردید لحظه ای مرا رها نمیکرد.
تلاش میکردم خوابم را جز رویاهای صادقه نگذارم. ولی باز هم کنجکاو بودم شااااید یک درصد صحت داشته باشه و لطف خدا شامل حالم شده باشه. استخوانهام که از درون لرزش داشتن ، الان کاملا خوب هستن و هیچ مشکلی رو احساس نمیکنم.
ترس از اینکه مبادا باور کنم و بعد از مدتی دوباره کسالت و بیماری برگرده، واقعا اذیتم میکرد .
از روی تخت بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم سعی میکردم آهسته آهسته قدم بردارم که مبادا دوباره مشکلات برگرده. ترجیح میدادم برای چندلحظه هم که شده حس خوب سلامتی رو داشته باشم.
@shahid_hadi124
چه عملی ما را نجات میدهد ۴_1_2.mp3
8.6M
#عمل_نجات_دهنده
🌾 #قسمت_چهارم
🍃🌸چگونه رنگ #خدایی بگیریم🍃🌸
🌸 #استاد_حاجیه_خانم_رستمی_فر
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
Audio_775349.m4a
21.74M
#قلب_سالم۴
#قسمت_چهارم
موضوع : «آیینه ها»🌾
#استاد_حاجیه_خانم_رستمی_فر
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
✍️ رمان #سپر_سرخ #قسمت_سوم ▫️پس از صرف شام، ما در قسمت زنانه موکب، تکیه به دیوار خستگی این روز ط
✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_چهارم
▫️دستانم به سوزن سِرم میلرزید و او برابر دیدگانم بیخبر از حال خرابم با لحن گرم کلامش همچنان میگفت:«هرکاری صلاح میدونید انجام بدید،من میرم از مادرش میپرسم.»
نمیدانست سه سال رؤیای دیدارش را حتی به خواب هم نمیدیدم که دیگر منتظر پاسخم نماند و به سرعت از چادر بیرون رفت.
▪️گریه کودک دلم را زیر و رو کرده و من توانی برای پرستاریاش نداشتم که بالای سرش زانو زده بودم و دیگر نه فقط دستانم که تمام بدنم میلرزید.
دو روز پیش در بیمارستان فلوجه دلتنگ دیدارش شده بودم، دیروز به پاس محبت بیمنتش راهی ایران شدم و امروز پس از سه سال دوباره در آینه چشمانم جان گرفته و از همین معجزه نفسم بندآمده بود.
▫️با بیقراری به سروصورت کودک دست میکشیدم تا آرامَش کنم و میترسیدم با این انگشتان لرزان به دستش سوزن بزنم که مثل چشمان بیمار او به گریه افتادم.
دیدن صورت مهربانش، تمام ترس و وحشت آن شب را به دلم کشانده و میان برزخی از بیقراری پرپر میزدم.
▪️در خلوت این چادر و در گرمایی که بیش از آتشبازی آفتاب از آتش احساس او به دلم افتاده بود، همه اضطراب آن روزها به خاطرم آمده و فقط حس حضور و حمایتش را میخواستم که دوباره برگشت.
قد بلند و قامت چهارشانهاش تمام قاب نگاهم را پر کرد و بهنظرم تمام راه را دویده بود که نفسنفس میزد:«مادرش میگه...» او میگفت و بهخدا من نمیشنیدم چه میگوید! ای کاش نگاهم میکرد شاید وحشت چشمانم بهخاطرش میآمد و نمیخواست حتی لحظهای نگاهم کند که چشمش به کودک ماند و با همان لحن لطیفش پرسید:«عفونت کرده؟»
▫️نمیخواستم اشکهایم را ببیند که دستپاچه به صورتم دست میکشیدم و همین دستهای لرزان دلم را رسوا میکرد.
در این لباس حتی از آن شب هم مهربانتر شده بود و نمیشد اینهمه تپش قلبم را پنهان کنم که صدایم در سینه فرو رفت و یک کلمه پاسخ دادم:«نمیدونم.»
▪️از نگاه سرگردانش پیدا بود از این پرستار بیدست و پا ناامید شده که به پشت سر چرخید و همزمان اطلاع داد:«من میرم نماز و برمیگردم میبرمش!» و دوباره مقابل چشمانم از چادر بیرون رفت.
در این سالها، هزاربار این صحنه را در پرده خیالم دیده و هزارحرف برای گفتن چیده بودم و حالا که برابرم جان گرفته بود، حتی نشد اشکهای آن شب را به یادش بیاورم و حیران مانده بودم تا نورالهدی برگشت.
▫️رطوبت وضو به صورتش مانده و زیرلب ذکری میگفت که گیجی چشمانم، نگاهش را گرفت و میان ذکرش به حرف آمد:«چی شده؟»
دیگر طاقت گریههای کودک را نداشتم؛ با دستم اشاره کردم به او برسد و با حالی که برایم نمانده بود از چادر بیرون رفتم.
▪️آوای اذان ظهر از بلندگوی یکی از خودروهای سپاه بلند شده و من میان اینهمه آب و گِل دنبال او بودم که چشمم هر طرف میگشت و در این روز بهاری خوزستان، فقط شبهای سیاه فلوجه را میدیدم.
سه سال پیش فلوجه آزاد شد و همان زمان سه سال از سقوط شهر به دست داعش میگذشت.
▫️شهری که از زمان حمله آمریکاییها، بهشت تکفیریها و بعثیها شده و حضور همین دشمنان تشنه به خون شیعه، زندگی معدود خانوادههای شیعه در این شهر را جهنم کرده بود.
فلوجه زاویه سوم مثلث بغداد و کربلا بود و ازهمین نقطه،این دو شهر و حتی مسیر اربعین را با خمپاره میکوبیدند و هر روز شیعیان کربلا و کاظمین، قربانی عملیاتهای انتحاری تروریستهای حاضر در این منطقه میشدند.
▪️هنگام حمله داعش هم با خیانت بعثیها، فلوجه بیهیچ مقاومتی به استقبال داعش رفت و ازهمان ابتدا جوانان بسیاری از خانوادههای بعثی سرباز داعش شدند.
در جشن بیعت سران عشایر بعثی با ابوبکرالبغدادی، به جای گوسفند یکی از اسرای ارتش عراق را مقابل پای شیوخ بعثی کشتند و این تنها برای جشن بیعت بود که همان روزهای اول، چهارصد نفر از سربازان ارتش را با شلیک مستقیم گلوله به سرشان اعدام کردند و جسد همه را در گودالی روی هم ریختند.
▫️دیگر از سرنوشت باقی اسرای ارتش بیخبر بودیم و هنوز نمیفهمیدیم چه بلایی سر این شهر آمده تا روزی که داعش عروس و دامادی را با بستن مواد منفجره به بدنشان تکهتکه کرد.
در فلوجه هم مثل موصل و دیگر شهرهای تحت تصرف، داعش قوانین خودش را اجرا میکرد و جرم این زن و شوهر جوان تنها عدم ثبت ازدواجشان در دفتر شرعی داعش بود که به وحشیانهترین شکل ممکن اعدام شدند.
▪️آن شب از بیمارستان به خانه برمیگشتم؛ ضجههای دختر بیچاره را میشنیدم که بیرحمانه او را برای محاکمه در خیابان میکشیدند، دامادش را از پشت سر با فشار اسلحه هل میدادند و باز باور نمیکردم سرانجام آن محاکمه، پارهپاره شدن پیکرهایشان باشد.
کافی بود دختر و پسر جوانی را در شهر با هم ببینند و صورت آن دختر برایشان دلپسند باشد که به هر بهانهای پسر را دست بسته با شلیک گلوله به سرش اعدام میکردند و دختر را به کنیزی میبردند...
#ادامه_دارد