eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
37.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.3هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌹☘🌹☘🌹☘ 🔮قسمت بیست وششم داستان #شهید_تورجی_زاده 🍇شوخ طبعی راوی: سردار علی مسجدیان 💜قرار بود
🌹☘🌹☘🌹☘ 🔮قسمت بیست و هفتم داستان 🍇آیت الله فاضل راوی: سردار علی مسجدیان 💜به محل لشگر امام حسین علیه السلام آمده بودند. برای بچه ها صحبت کردند. قرار بود قبل از ظهر برگردند. با موتور به دنبالشان رفتم. خواهش کردیم به محل گردان ما تشریف بیاورند. ❤️ایشان قبول کردند. 😍گفتند: برای اقامه نماز ظهر به آنجا می آیند. 💚نماز ظهر و عصر به پایان رسید. قرار شد ناهار را در کنار رزمندگان باشند. بعد از صرف ناهار محمد و چند نفر دیگر از بچه ها را در کنار ایشان نشستند. 💙 سوالات بچه ها را پاسخ می دادند. محمد از آقا خواستند در میان بچه ها بمانند و صحبت کنند. 💛برنامه پرسش و پاسخ تا غروب طول کشید. برای همین نماز مغرب را همانجا خواندند. 💖قرار شد شب را همان جا در گردان امام حسن علیه السلام بمانند. برای استراحت محل فرماندهی را برای ایشان آماده کردیم. 💚نیمه های شب بود. دیدم کسی من را صدا می زند. یکدفعه از خواب پریدم. دیدم حضرت آقای فاضل است.😇 💜ایشان گفتند: فلانی این صداها چیست⁉️ ❤️خوب گوش کردم. گفتم: چیزی نیست حاج آقا، بچه ها مشغول نماز شب هستند! 💙گفتند: کسی که در این حوالی نیست❓ جواب دادم: بچه ها برای نماز به اطراف می روند. 💙ایشان مشتاق دیدار بچه بودند. با هم از چادر خارج شدیم. به اطراف درختها رفتیم.در آنجا چندین قبر بود. بچه ها برای خواندن نماز شب به داخل آنها می رفتند.آقای فاضل با تعجب نگاه می کرد.😳 💚در یکی از قبرها به حالت سجده افتاده بود. از خوف خدا با حالت عجیبی گریه می کرد. ❤️آقای فاضل به اطراف محوطه رفت. دیگر بچه ها هم مشغول نماز بودند. هنوز یک ساعت تا اذان صبح مانده بود. ❤️نمی دانم چرا، ولی آقای فاضل حالت عجیبی پیدا کرده بود.ایشان بعد از ماجرای آن شب یک ماه در گردان ما ماندند! همیشه با بچه ها بودند❣ ...... 📕بر گرفته از کتاب 💚 به کانال و بپیوندید 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd ☘🌹☘🌹☘
🔴مروری بر خاطرات دوست عزیزمان راوی: یکی از دوستان شهید   🔰سالها از جنگ گذشت. من هم مثل بسیاری از دوستانم آن دوران را به فراموشی سپردم. گویی روزگاری بود و به پایان رسیده. مثل برخی از دوستان راه را کج رفتم. به دنبال پول و زندگی بهتر و ... 🔰اما هیچگاه از ذهن من خارج نمی شد. دوران نوجوانی و جوانی ما با عشق او آمیخته بود. او بود که راه و رسم درست زندگی کردن را به ما آموخت. و حالا ما او را فراموش کردیم. یا شاید نه! ما خودمان را فراموش کردیم! 🔰به طور اتفاقی یکی از دوستان را دیدم. او هم مثل من در گروهان ذوالفقار بود. این برخورد غیر منتظره خیلی برایم جالب بود. 🔰شروع به صحبت کردیم. خاطرات سالها قبل را مرور می کردیم. روزهای خوبی که با محمد تورجی داشتیم. 🔰دوست من در پایان گفت: مدتی بعد از شهادت تورجی خدمت آیت الله میردامادی استاد محمد بودم. 🔰تورجی ارادت خاصی به ایشان داشت.آقا می دانست که من از دوستان محمد هستم. بعد از کمی صحبت گفت: چند شب قبل شهید تورجی را در خواب دیدم! 🔰این عالم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: به او گفتم: محمد، این همه از حضرت زهراء علیها السلام گفتی و خواندی چه ثمری داشت⁉️ 🔰شهید تورجی بلافاصله گفت: همین که در آغوش فرزندش، امام زمان عجل الله تعالی فرجه و الشریف جان دادم برایم کافی است!👌❣ دوستم این را گفت و رفت. 🔰اما من حالم خیلی دگرگون شده بود. خیلی گریه کردم. احساس می کردم قافله رفته و من جا مانده ام. با اینکه کار داشتم اما بلافاصله رفتم گلستان شهدا. وسط هفته بود. گلستان هم خلوت. 🔰کفشهایم را درآوردم. با پای برهنه راه افتادم. رسیدم به قبر محمد. جمعشان جمع بود. رحمان، سید ناصر، مجید، محمود و دیگر دوستان ما. 🔰همه کنار محمد بودند. نشستم آنجا اشک همین طور از چشمانم سرازیر بود. 🔰داد می زدم.محمد را صدا می کردم. گفتم: بی انصاف، ما با هم رفیق بودیم. ما شب و روز با هم بودیم. 🔰حالا شما رفتید. ما هم با دنیایی حسرت ماندیم. بعد به چهره محمد خیره شدم.گویی به حال و روز من می خندید. 🔰گفتم: بخند، بخند. حال و روز من واقعاً خنده داره. صبح تا شب دنبال پولم! اما نه دنیا دارم نه آخرت. 🔰یک ساعتی آنجا نشستم. حسابی عقده دلم را خالی کردم. 🔰بعد گفتم: محمد تو گفته بودی دوست دارم به مردم کمک کنم. از تو خواهش می کنم. تو رو به صاحب نام گردان، کمکم کن! من هم قول می دهم برگردم! قول می دم شما رو فراموش نکنم! 🔰شب جمعه دوباره رفتم سر قبر محمد. تعجب کردم. خیلی شلوغ بود. آدمهایی از نسل سوم. کسانی که نه جنگ را دیده بودند نه شهدا را!   🔰حتی دخترانی که حجاب درستی نداشتند. برخی می نشستند ومشغول خواندن زیارت عاشورا می خواندند. 🔰نشستم کنار قبر. بعد از فاتحه سعی کردم آخرین خاطرات محمد را در ذهنم مرور کنم. 🔰از منطقه فاو که محمد را شناختم تا زمان شهادت را مرور کردم. برای من عجیب بود.در هر عملیاتی که محمد حضور داشت و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها  داشتیم. کار خیلی سریع و بدون مشکل پیش می رفت.👌 🔰یاد قرارگاه مرکزی در فاو افتادم. محمد داد می زد و می گفت: بچه ها توسل داشته باشید به حضرت زهرا سلام الله علیها و کار ما چقدر راحت انجام شد. 🔰یاد شلمچه افتادم. آنجا هم همین طور. اصلاً وجود محمد با آن اخلاص حلّال مشکلات بود. 🔰یاد شب آخر افتادم. عملیات کربلای ده. یاد آروزهای محمد. ماجرای افطاری و دعای کمیل، ماجرای تصرف ارتفاعات، محمد آنجا دعا کرد و از خدا خواست بدون تلفات ارتفاعات آزاد شود. و ما حتی یک شهید هم ندادیم! 🔰یاد خواسته اش در مورد محل دفن افتادم. همه اینها یکی پس از دیگری در ذهنم مرور می شد. محمد ایمان و اخلاص عجیبی داشت. خداهم خواسته هایش را اجابت کرد. 🔰اما یک آرزوی دیگر هم داشت! دوست داشت مشکلات مردم را حل کند. دوست داشت زیاد به سر مزار او بیایند. دوست داشت زیاد برای او فاتحه بخوانند. حالا هم که اینجا شلوغ است. ...... ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔰 هیچگاه از ذهن من خارج نمی شد. دوران نوجوانی و جوانی ما با عشق او آمیخته بود. او بود که راه و رسم درست زندگی کردن را به ما آموخت. و حالا ما او را فراموش کردیم. یا شاید نه! ما خودمان را فراموش کردیم!😔👌 🔰به طور اتفاقی یکی از دوستان را دیدم. او هم مثل من در گروهان بود. این برخورد غیر منتظره خیلی برایم جالب بود. 🔰دوست من در پایان گفت: مدتی بعد از شهادت تورجی خدمت استاد محمد بودم. 🔰تورجی ارادت خاصی به ایشان داشت.آقا می دانست که من از دوستان محمد هستم. بعد از کمی صحبت گفت: چند شب قبل شهید تورجی را در خواب دیدم! 🔰این عالم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: به او گفتم: محمد، این همه از علیها السلام گفتی و خواندی چه ثمری داشت⁉️ 🔰 بلافاصله گفت: همین که در آغوش فرزندش، عجل الله تعالی فرجه و الشریف جان دادم برایم کافی است! دوستم این را گفت و رفت. 🔰اما من حالم خیلی دگرگون شده بود. خیلی گریه کردم.😭 احساس می کردم قافله رفته و من جا مانده ام. با اینکه کار داشتم اما بلافاصله رفتم گلستان شهدا. وسط هفته بود. گلستان هم خلوت. 🔰داد می زدم. را صدا می کردم. گفتم: بی انصاف، ما با هم رفیق بودیم. ما شب و روز با هم بودیم. 🔰حالا شما رفتید. ما هم با دنیایی حسرت ماندیم. بعد به چهره خیره شدم.گویی به حال و روز من می خندید. 🔰گفتم: بخند، بخند. حال و روز من واقعاً خنده داره. صبح تا شب دنبال پولم! اما نه دنیا دارم نه آخرت.😔😢 🔰بعد گفتم: محمد تو گفته بودی دوست دارم به مردم کمک کنم. از تو خواهش می کنم. تو رو به سلام الله علیها صاحب نام گردان، کمکم کن! من هم قول می دهم برگردم! قول می دم شما رو فراموش نکنم!😔🌹 🔰 برای من عجیب بود.در هر عملیاتی که حضور داشت و توسل به   داشتیم. کار خیلی سریع و بدون مشکل پیش می رفت.😍👌 🔰 می گفت: بچه ها توسل داشته باشید به و کار ما چقدر راحت انجام شد. 🔰اما یک آرزوی دیگر هم داشت! دوست داشت مشکلات مردم را حل کند. دوست داشت زیاد به سر مزار او بیایند. دوست داشت زیاد برای او فاتحه بخوانند. شادی روح این شهید بزرگوار و بفرستید ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌸 سیره شهدا 🌸 🔰بعد از نماز ظهر بود. کل بچه های گردان دور هم جمع بودند. یکی از مسئولین لشکر آمد و گفت: رفقا، دستشویی اردوگاه خراب شده. چون این بار دیوارهای کنار دستشویی ریخته بود. امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار باید چاه تخلیه می شد. از طرفی هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچه ها نبود. 🔰هرکس چیزی می گفت: یکی می گفت: پیف پیف! چه کارهای از ما می خوان. دیگری می گفت: ما آمدیم بجنگیم، نه اینکه... خلاصه بساط شوخی و خنده بچه ها راه افتاده بود. رفتیم برای ناهار. بعد هم مشغول استراحت شدیم. 🔰 با خودم گفتم: کسی که برای این کار داوطلب بشه کار بزرگی کرده. نفس خودش رو شکسته. چون خیلی ها حاضرند از جانشان بگذرند اما... گفتم: تا بچه ها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشویی ها ببینم چه خبره! وقتی به آنجا رسیدم خیلی تعجب کردم.😳 🔰 عده ای از بچه های گردان ما مشغول کار شده بودند. از هیچ چیزی هم باکی نداشتند؛ نجاست بود و کثیفی. اما کار برای خدا این حرفها را ندارد. 🔰با تعجب به آنها نگاه کردم.😳 آنها ده نفر بودند. اول آنها بود، بعد رحمان هاشمی و ... تا غروب مشغول کار بودند. بعد همگی به حمام رفتند. 🔰 دستشویی های اردوگاه همان روز راه افتاد. بعضی از بچه ها وقتی این ده نفر را دیدند شوخی می کردند. سر به سرشان می گذاشتند. اما آنها... آنها به دنبال رضایت خدا بودند. آنچه که برای آنها مهم بود انجام وظیفه بود. نمی دانم چرا، ولی من اسامی آنها را نوشتم و نگه داشتم. سه ماه بعد به آن اسامی نگاه کردم. 🔰 درست بعد از عملیات کربلای ده. نفر اول شهید، نفر دوم شهید، نفر سوم ... تا نفر آخر که محمد تورجی بود؛ به ترتیب یکی پس از دیگری! گویی این کار آنها و این شکستن نفس مهر تاییدی بود برای شهادتشان. 💔