eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
37.6هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
10.8هزار ویدیو
108 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. خادم کانال 👇👇 @labaikya_mahdi_313 تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 رفتم کنار پنجره، عکس منوچهر را روی حجله دیدم. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بودم، اما حالا نه. گفت:«یادت باشد تنها رفتی، ویزا آماده شده، امروز باید با هم می رفتیم...» گریه امانم نداد. دلم می خواست بدوم جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزنم. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویم. دویدم بالای پشت بام. نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم؛ انقدر که سبک شدم. تا چهلم نمی فهمیدم چه به سرم آمده. انگار توی خلا بودم. نه کسی را می دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سختر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه چیزی خواب ها تسلایم نمی دهد. یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنار نشست. عصبانی شدم. داد زدم منوچهر خان با تو حرف می زنم، آن وقت این کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین. تا چند روز نمی توانستم بروم بالا. کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت. علی آوردش پایین. هرکاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم. می آید پیشمان. گاهی مثل یک نسیم از کار صورتم رد می شود، بوی تنش می پیچید توی خانه، بچه ها هم حس می کنند. سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دل تنگی نیست......... ... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
بسم الله الرحمن الرحیم تکاور و تک تیرانداز یگان ویژه صابرین اقایوسف متولد 1362ازاستان گیلان ۱۰کیلومتری شهر رشت دوران نوجوانی ایشون درپایگاه امام سجاد(ع)فعالیت داشتن و جزو بسیجیان این پایگاه محسوب میشدن و به همراه برادر بزرگترشون در حلقات صالحین شرکت داشتن... شهید فدایی نژاد نوای ملکوتی در تلاوت قرآن کریم داشتن و هرکسی رو باصداشون تحت تاثیر قرار میدادن اقا یوسف از اخلاق بسیار خوبی برخوردار بودن و همیشه لبخند به لبشون و مهربانی خاصی تووجودشون دیده میشد که بااولین برخورد طرف رو مجذوب خودش میکرد آقایوسف اخلاص و منش شهدایی داشت و میشه گفت قبل شهادت شهید بود... یه تسبیح هزارتایی داشتن و هرشب ذکر میگفتن ،به دلیل صلوات های زیادی ک ایشون تو یک روز میفرستادن به محمدعشقی معروف شده بودن و نام جهادیشون شده بود محمدعشقی بعضی دوستان به ایشون میگفتن یوسف زهرا که دلیلش ارادت خیلی زیاد آقا یوسف به مادرمون خانم فاطمه زهرا(س)بود... یوسف ،بمب روحیه بود و همیشه وقتی بیسیم لازم نبود پشت بیسیم نوحه میخوند و رفقا رو به فیض میرسوند.. از نشانه های اخلاقی اقا یوسف میشه به نماز اول وقت و کمک به ضعفا اشاره کرد پدر بزرگوارشون تعریف میکردن ،یکبار توزمین مشغول بودیم که ناگهان ماشینی اومد دنبالمون و گفت بیایید و... ما فکر کردیم چ اتفاقی افتاده و... خلاصه وسایل کشاورزی رو همونجا انداختیم و بالباس گلی پریدیم پشت ماشین رفتیم خونه گفتیم چیشده دیدم یوسف با نرمی و جدیت خاصی گفت داشت اذان میگفت گفتم از نماز اول وقت جانمونید... پدر شهید میگفت یوسف باسن کمش گاهی به ما درس های بزرگ میداد میگفت بابا نماز اول وقت رو نباید فراموش کنیم یادمه بعدشهادتش افرادی اومده بودن ک نمیشناختیم و میگفتن ما کسیو نداشتیم ک کمکمون باشه اما اقا یوسف مخفیانه به ما کمک میکردن و مامثل بچه خودمون دوسش داشتیم و.... آقا یوسف تو یه دوره اموزشی که مربیش سرهنگ زینعلی از تکاوران نیروزمینی سپاه بود ازش میپرسه استاد منم میتونم مثل شما بشم ؟ایشون میگن نه یوسف جان هیچکی زینعلی نمیشه... خلاصه این ماجرا میگذره بعد چندسال یوسف دانشکده افسری قبول میشه و اموزشات تکاوری رو تو یگان ویژه صابرین پشت سر میذاره میگذره و ی روز توخیابونای رشت اقای زینعلی ، میبینن یکی صداشون میکنه ،یوسف بود... میره جلو سرهنگ زینعلی میگفت وقتی بغلش کردم گفتم یوسف واقعا خودتی!!! بدنت مثل سنگ شده مرد!! چیکارمیکنی یوسف با خوش رویی ماجرارو تعریف میکنه و.... آقا یوسف هروقت از منطقه برمیگشت مستقیم میمومد مسجدمحل ،قرآن میخوند بعد میرفت خونه همیشه دست بوس پدر و مادر بودن اقا یوسف به خانواده میگفت چطوری مادرشهید! چطوری پدرشهید! مادرش ناراحت میشد میگفت من میخوام دومادیتو ببینم و... یوسف میگفت نه مامان حالا زوده میگذره و میگذره تا عملیات اخر اقا یوسف ما فرا میرسه اینبارخداحافظی یوسف بوی شهادت میداد... ومتفاوت بود شاید باورش سخت باشه اما واقعا چهره اش نورانی تر ازقبل شده بود و بعد دست بوسی پدر و مادر یوسف راهی تیپ ویژه میشه واز اونجا اماده میشن برای عملیات علیه گروهک تروریستی پژاک بعدساماندهی راهی مناطق آذربایحان غربی میشن اونجا درگیری رخ میده و اقایوسف ک تک تیرانداز بود مورد هدف خمپاره قرار میگیره و ترکشی شاهرگ اقایوسف روقطع میکنه و ترکش هایی به پهلو ایشون میخوره و... شهیدمیشن ۹۰/۶/۱۲ بعدشهادت چند نمونه کرامات از ایشون شاهد بودیم ک به یکیشون اشاره میکنیم، دختری بد حجاب بودم اما مطالعات کمی در رابطه باشهدا داشتم اونم بخاطر جذابیتش و اصلا اهل عمل و باور نبودم ،ی روز ی دلنوشته باعکس ی شهید دیدم اسمش یوسف فدایی نژادبود مثل باقی مطالب بی توجه گذشتم ،شب بود و خسته بودم وقتی خوابیدم خواب دیدم یه جوون خیلی نورانی با عصبانیت داره نگام میکنه و میگه بخاطر ماحجابتو رعایت ،من الان دوساله باحجاب شدم و اقایوسف مثل برادرم هستن و توتمام مشکلات کنارم بودن و باعث شدن خودمو پیداکنم و بخدا نزدیک تر بشم.... دوستان ببخشید اگه نتونستم کامل توضیح بدم ، آقا یوسف بزرگتر از توصیفات بنده هستن... شادی روح شهدا خصوصا داداش یوسف صلوات 💚کانال: و 👇👇 @shahid_hadi124
(روایتی خواندنی از 8 سال زندگی شیرین با به روایت همسر شهید ) (قسمت آخر ) ❤️نهایتا یک روز بعد از فوت انسان خون بدن دلمه می‌شود. اصلا زنده نیست که بخواهد خونریزی داشته باشد ولی مصطفی بعد از 7 یا 8 روز خونریزی داشت؛ مجبور شدند که دوباره غسل و کفن کنند. با آب گرم غسل دادند که پیکرش برای دیدن فاطمه مهیا شود. اولین باری که فاطمه پدرش را دید خیلی به چهره‌اش حساس شد چون داخل دهانش پنبه بود. خواست خدا این بود که دوباره خونریزی کند و پیکر دوباره شسته شود تا بتوانند پنبه‌ها را خارج کنند و مهیای دیدن فاطمه شود.😔 💖وقتی خانواده شهید صابری از زمان شهادت آقا مهدی تعریف می‌کردند، گفتند که چون مقداری بی‌تابی کردند دیگر نتوانستند تا ثانیه‌های آخر کنار شهیدشان باشند و او را ببینند. همه اینها در ذهن من بود. همان اول به خودم گفتم که اگر الان ضعف نشان دهم، این آخرین باری خواهد بود که چهره خاکی مصطفی را نشانم می‌دهند اما مقاومت کردم تا در مراسم تشییع و تدفین هم بتوانم کنار پیکر مصطفایم بمانم.💔 💞سعی کردم که خیلی محکم باشم.وقتی که می‌خواستند مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند، من همانجا کنار قبر نشستم و بلند نشدم. از همان ثانیه داخل را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری مصطفی را دیدم.😭 💖یک اتفاق عجیب در آخرین لحظه: «می‌خواستی نشانم دهی که شهدا زنده‌اند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی»🌹 💚همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، 👀 شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. ❣ همانجا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی». 💞پیکر مصطفی را بوسیدید؟ خیلی. 💖 آخرین باری که مصطفی را بوسیدید چیزی هم به او سپردید؟ بله. تربیت بچه ها را سپردم. قرار بود که با هم بچه‌ها را تربیت کنیم. از این به بعد هم باهم تربیت‌شان می‌کنیم. ( ) . 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
خاطرات شیرین (زهره نجفی همسر شهید ) . 💞خودش اسم حلما را انتخاب کرد⁉️ 💞چه شد که اسم دخترتان را حلما گذاشتید⁉️ 💖این موضوع خودش یک داستان دارد، خود میثم اسم حلما را انتخاب کرد. من و مادربزرگش(مادر میثم) اسم انتخاب می‌کردیم و دوست داشتم که میثم هم نظر خودش را بگوید ولی هر چی می‌گفتم، می‌گفت: «خودت انتخاب کن. من هم نظرت را قبول دارم.» 💞من دوست داشتم از القاب حضرت زهرا(س) یا حضرت زینب(س) باشد ولی میثم هیچ نظری نمی‌داد😍. بین اسم و مانده بودیم. یک روز منزل خواهر میثم بودیم به شوخی در جمع گفتم: «چرا هیچ کس به خواب ما نمی‌آید😇 تا بگوید اسم بچه را چه بگذاریم⁉️» 💖 همان موقع آقا میثم خوابید یا خودش را به خواب زد😍 و بعد بلند شد و گفت: 💖«زهره خواب دیدم. یکی آمد در خوابم و گفت اسم دخترمان را حلما بگذاریم.» من وقتی چهره اش را می دیدم می فهمیدم شوخی می‌کند. 😇گفتم: «پس چرا تا حالا کسی به خوابت نیامده بود⁉️» خندید. 😄نگو خودش دوست داشت اسم حلما را روی دخترمان بگذاریم 💞 ولی به من نمی‌گفت و دوست داشت خودم اسمش را انتخاب کنم. ❤️بعد از آن هم یک بار رفته بودیم منزل برادر میثم. آنجا دیدم خیلی آرام به برادرش گفت که اسم حلما را دوست دارد. 😍من ناراحت شدم. گفتم: «این همه می‌گویم دوست دارم نظرت را بدانم نمی‌گویی، حالا به برادرت می‌گویی که چه اسمی را دوست داری⁉️» گفتم: «حالا که اینطور شد من این اسم را نمی‌گذارم.» لج کرده بودم. 💞موقع رفتن به سوریه خندید و به شوخی گفت: « اسم بچه را بگذاری.» بعد از به دنیا آمدن حلما گفتم که خودش این اسم را انتخاب کرده بود. ( به نیت شادی روح شهید و همه شهدای عزیزمان ) 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔴 گرفتن از نظر علم 🔸در روز نخست ماه مبارک رمضان:👇 حرارت بدن 5/1 درجه پایین می آید که افرادی که دارای عفونت هستند، عفونت بدن کاهش پیدا می کند. 🔸از روز ماه مبارک رمضان تا :👇 عفونت های بدن دفع پیدا می کنند و همچنین کلسیم مازاد از بدن خارج می شود، معده شروع به پاکسازی می کند و مواد زائد را خارج می کند. 🔸از روز تا ماه مبارک رمضان:👇 پاکسازی سیستم عصبی و تقویت سیستم عصبی انجام می گیرد. 🔸از روز تا ماه مبارک رمضان:👇 پاکسازی عروق و قلب انجام می گیرد. غلظت خون در این روز ها پاکسازی و تخلیه می شود. 🔸از روز تا ماه مبارک رمضان:👇 تمامی عفونتها و مواد زائد از بدن بیرون می رود. 🔸در ماه مبارک رمضان:👇 با بدنی سالم و تصفیه شده از مواد زائد روبرو هستیم، به شرط تغذیه ای صحیح در ماه رمضان. 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔰و من نیز به‌یک‌باره راضی شدم و دیگر با او مخالفتی نکردم. 🔰از خداحافظی و آخرین وداع با همسرتان بگویید. 🔰ابوذر در ۷ مهرماه سال ۹۴ عازم سوریه شد و آخرین پیام او این بود؛ "دارم می‌روم فرودگاه، خداحافظ"، بعد از خواندن این پیام به‌شدت حالم دگرگون شد.😔 🔰فکر می‌کنید اگر همسر شما و امثال ایشان مدافع حرم نمی‌شدند و به سوریه نمی‌رفتند اکنون (س) چه وضعیتی داشت⁉️ 🔰از وقتی که به (س) رفتم و غربت حضرت را دیدم با خودم می‌گویم باید ما هم فدایی خانم شویم و از حرم دفاع کنیم 🔰 و اکنون نیز راضی هستم که برادرانم و کل خانواده نیز راهی دفاع از حرم اهل‌بیت (ع) شوند و هیچ کس نباید مخالفت کند و الآن نیز به‌خاطر مخالفت‌های اولیه با همسرم خیلی شرمنده (ع) و (س) هستم. 🔰 اگر ابوذر من دوباره برگردد خودم دوباره به او می‌گویم که باید برای دفاع از حرم اهل‌بیت (ع) به سوریه برود، زیرا مقام معظم رهبری فرمودند "اگر این شهدای مدافع حرم نبودند اکنون داعش تا کرمانشاه و همدان هم جلو می‌آمدند"، و همه باید شکرگزار این نعمت باشیم 🔰و اگر ابوذر من دوباره برگردد خودم به او می‌گویم باید حتماً برای دفاع از حرم اهل‌بیت برود. 🔰نحوه شهادت ایشان چطور بود؟ و این خبر چطور به شما رسید⁉️ 🔰ابوذر در روز تاسوعا و در سالروز ازدواج ما با یکدیگر ساعت هشت صبح به شهادت رسید💔 🔰 و بعد از پاکسازی دو روستا در حلب سوریه از وجود داعش زمانی که برای پاکسازی روستای بعدی به‌همراه دوستانش به منطقه می‌رود نیرو‌های تکفیری یک بمب بین آن‌ها منفجر می‌کنند و ابوذر و همرزمانش «اِرباًَ اِربا» می‌شوند😢 🔰 که پیکر ایشان از ساعت ۸ صبح تا ساعت ۴ عصر در همان منطقه می‌ماند و زمانی که همرزمانش قصد برگرداندن پیکر او را با ماشین دارند یک موشک به ماشین آن‌ها اصابت کرده و شهید می‌شوند.💔 🔰در روز تاسوعا قبل از اینکه خبر شهادت او را به من بدهند حس‌وحال بسیار عجیبی داشتم و گریه امانم نمی‌داد، ابوذر چند روز قبل از شهادت با من تماس گرفتند و سالگرد ازدواجمان را تبریک و گفت "تا پنج روز دیگر نمی‌توانم تماس با شما بگیرم" 🔰 و من، چون آدم بسیار احساسی و وابسته‌ای به ایشان بودم هر روز شمارش می‌کردم تا روز پنجم با من تماس بگیرد که بعد از آن خبر شهادت را شنیدم. 🔰 شهید ابوذر قبل از رفتن به سوریه، برای شما وصیت خاصی داشت⁉️ 🔰ابوذر قبل از اینکه به سوریه برود مدام کنارم می‌نشست و می‌گفت "مریم‌جان، از شما یک خواهش دارم؛ این‌که اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، داد و فریاد نزنی، دوم این‌که این‌قدر به من وابسته نباشی"، 🔰و اکنون بعد از رفتن ابوذر صبرم زیاد شده و زمانی که در اوایل خیلی بی‌قراری می‌کردم به خواب من آمد و گفت "مریم، تو را به خدا این‌قدر بی‌قراری نکن، هر وقت ناراحتی می‌شوی من کنارت می‌آیم"، و درک کردم که شهدا واقعاً زنده‌اند.👌👌👌 🔰از خاطراتتان با شهید بیشتر برایمان بگویید و از رابطه ایشان با ولایت و ارادتش نسبت به اهل‌بیت (ع) بفرمایید. 🔰ایشان ارادت خاصی به (ع) داشت و شهادت خود را همواره از ایشان می‌خواست و عاشق شهادت در راه خدا بود و چند روز قبل از شهادتش یکی از دوستانش از او فیلمی می‌گیرد و ابوذر در آن فیلم می‌گوید: «بنده شهید ابوذر امجدیان... هستم». 🔰 همسرم آدمی بود که از لحاظ ظاهری خیلی به خود می‌رسید و همیشه خوش‌تیپ بود و جوانان امروزی باید بدانند که ابوذر هم جوان بود، اما جان خود را فدای دفاع از حرم آل‌الله کرد. 🔰یک بار که از ابوذر درجه او را پرسیدم، گفت "مریم، درجه برای من مهم نیست من (عج) هستم". روز جمعه شهید شد، روز جمعه پیکرش برگشت و روز جمعه اربعین نیز چهلم او بود و من همواره می‌گویم "ابوذر تو واقعاً سرباز امام زمان (عج) بودی که همه مراسم تو در روز جمعه برگزار شد". 🔰نصیحت شما به جوانان امروزی چیست؟ متأسفانه خیلی‌ها با برخی از رفتار‌های ناپسند دل شهدا و خانواده‌های شهدا را خون می‌کنند😔 و برخی از بدحجابی‌های جوانان خیلی دلگیرم می‌کند 😔 🔰و به این جوانان می‌گویم "تو را به خدا حداقل پا روی خون شهدا نگذارید و به‌خاطر شهدا هم شده حجابتان را رعایت کنید چرا که با این بدحجابی‌ها به صورت حجاب سیلی می‌زنید"، و به برخی از افراد نیز که همواره به خانواده‌های مدافع حرم طعنه می‌زنند می‌گویم که هیچ چیزی جای خالی همسر من را و محبت و وابستگی من به او را نمی‌گیرد. روایتی از رشادت یک رزمنده👆 باغیرت کرمانشاهی؛ شهید مدافع حرمی که ‌"اِرباً اِربا" شد‌ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌺خاطرات ازدواج همسر شهید مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی (آخرین قسمت ) 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸خبر رو که شنیدم ، بال بال میزدم پیکرش را ببینم. خیلی دلم براش تنگ شده بود گفتم عبدالمهدی به حاجتت رسیدی. بعد شهادتش خواب دیدم پشت سر امام زمان(عج) می رفت و از اینکه کنار امام حسین(ع) بود خیلی خوشحال بود و می گفت من زنده ام، فکر نکنید من مرده ام. هیچ وقت ناشکری نکنید. هر مشکلی داشتید من براتون حل میکنم. سفارش کرد که میخوام بچه ها رو زینب وار بزرگ کنی. 🌸یه بار ریحانه تب کرد. یک هفته تمام تب کرده بود و خوب نمیشد. بیمارستان بردم و دارو دارم ولی خوب نشد. نگران بودم تشنج نکند. نمی دونستم باید چکار کنم. عبدالمهدی قبل تر به من گفته بود هر وقت کمک خواستی به حضرت زهرا(س) متوسل شو و من را صدا کن. 🌸توسل کردم و زیارت عاشورا خوندم و به حضرت زهرا(س) گفتم امروز پنج شنبه است. میدونم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند. گفتم به عبدالمهدی بگوید که اگه برای دخترش اتفاقی بیفتد نگه من نتونستم از بچه اش نگهداری کنم. اینا امانتن. 🌸رفتم بالای سر ریحانه یهو بوی عطری تو خونه پیچید. عطری که هر لحظه زیادتر میشد. بخدا قسم صدای عبدالمهدی را شنیدم. گفت همسرم بخواب من بالای سر ریحانه هستم. خوابیدم وقتی بیدار شدم دیدم ریحانه تبش پایین اومده و از من آب میخواد. به حق فرموده اند شهدا عند ربهم یرزقونند. بعد از اون شب تا مدت ها هر کسی وارد خونمون میشد متوجه بوی عطر میشد. لباس ریحانه بوی این عطر را گرفته بود. به نیت شادی روح
گفتگوی اختصاصی با ♻️ـ چرا با این همه روابط و فعالیت‌های اجتماعی شهید هادی گمنام بوده و تا سال‌ها بعد از شهادتش هم گمنام باقی مانده بود⁉️ 💢 خودش گمنامی را دوست داشت و می‌گفت می‌خواهم گمنام بمانم؛ می‌گفت: از زیبایی خدا در گمنامی بیشتر لذت می‌برم. نمی‌خواهم حتی پیکرم برگردد، همواره کارهای سخت را خودش انجام می‌داد و می‌گفت باید با این کارها جسم و روحم را صیقل دهم. واقعاً صدای زیبای اذان ابراهیم از یادم نمی‌رود؛ لطافت روحی ابراهیم در اذان گفتنش پیدا بود؛ صدای اذانش همواره در گوشم زمزمه می‌شود و من همواره با صدای ابراهیم زندگی می‌کنم و او همیشه ما را کمک و راهنمایی می‌کند. ♻️در ایامی که شهدای گمنام در شهرها و مناطق مختلف کشورمان تشییع می‌شدند و ایام فاطمیه بود، خواب دیدم ابراهیم در می‌زند و می‌گوید «یا الله، یا الله، من اومدم» و ... 💢ـ این شهید با وجود سن کم چطور با علمای بزرگ ارتباط معنوی داشت؛ علما و بزرگانی مثل علامه محمدتقی جعفری و حاج‌اسماعیل دولابی⁉️ ♻️هر وقت از جبهه می‌آمد در محضر درس حاضر می‌شد و از بیانات ایشان استفاده می‌کرد. یادم می‌آید یک روز از جبهه آمده بود و با جسم زخمی در منزل در حال استراحت بود، به ملاقات ابراهیم آمد. ابراهیم از این اقدام استاد جعفری بسیار ناراحت و شرمنده شده بود و می‌گفت شما چرا به دیدن من آمدید، من باید به دیدن شما می‌آمدم. ♻️ همچنین شاگرد بود و خیلی چیزها را از این عارف فرا می‌گرفت و ملاقات‌های خوب و سازنده‌ای با ایشان و دیگر بزرگان داشت. 💢ـ چرا شهید هادی هیچ گاه ازدواج نکرد؛ با وجود اینکه بسیار خوش‌تیپ بود و ظاهراً دختران زیادی نیز آرزوی ازدواج با وی را داشتند⁉️ ♻️می‌گفت اولویت اول من موفقیت رزمندگان در جبهه و پیروزی انقلاب است و برای ازدواج سر فرصت زمان هست! 💢ـ افراد زیادی به این شهید متوسل می‌شوند و به وی ارادت دارند. دلیل این همه توسل و ارادت را در چه می‌دانید، به‌ویژه که جوانان برایش جشن تولد می‌گیرند و کارهایی از این قبیل انجام می‌دهند؟ ♻️ پاک و خالص بود و برای همین هم زمانی که شهید نشده بود و هم‌اینک که شهید زنده است، همه دوستش داشتند و دارند و این مقام شهیدان بزرگ ایران‌زمین است. سلام و صلوات بر دوست شهیدمان ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔻 👈این داستان⇦《 چشم‌های کور من 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ... چند سال می‌گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...😔 🔹نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست‌هام مخفی کردم ... خدایا ... چی می بینم‌❓ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت‌های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...🍃✨ 🔸زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ... اونقدر تک تک صحنه‌ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می‌دیدم که به انتظار ایستاده‌اند ...🌷 🔻- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشمهای کور من ...😔😔 🔹داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ... به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی‌دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه‌مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...🍃✨ 🔸اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ... 🔻از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...👟👟 🔹همه رو گذاشتم توی اون کوله🎒 ... نمی‌خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می‌افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می‌کشیدم ... نباید جا می‌موندم ...🌹 🔸چیزی که سالها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...🍃✨ ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... سالهاست ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... 🔹میرم سراغش و برش می‌گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ... 🔻و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیب‌های این نسل سوخته را .... یاعلی مدد .... التماس دعای فرج🍃✨🌹 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ نویسنده:
part20_salam bar ebrahim.mp3
12.58M
📗 کتاب قسمت 0⃣2⃣ 🔹🔹 👈تولید اختصاصی کانال کتابخانه صوتی با صدای ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
❣مادر این شهید 14 ساله درباره دفتر خودسازی ، این گونه روایت می‌کند: در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سوره‌های قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کم‌خوردن صبحانه، ناهار و شام. دخترم جلوی این موارد ستون‌هایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبه کارهایش جدول را علامت می‌زد؛ من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی در پوشیدن و خوردن افتادم به یاد آن اندام لاغر و نهیفش که چند تکه استخوان بود، به یاد آن روزه‌های مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شب‌های طولانی و بی‌صدایش، به یاد گریه‌های او در سجده‌هایش و دعاهایی که در حق امام خمینی(ره) داشت. در عمل، تک‌تک موارد آن جدول خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت می‌کرد فعالیت‌‌های مذهبی ، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود چونکه با آن سن کم کتابهای📚 شهید مطهری را میخوانده و در محافل عمومی و آموزشی با کمونیستها و منافقین بحث میکرده و رسوایشان میساخته . کوردلان منافق در آخرین نماز مغرب اسفند­ ماه سال 1360 هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با گره زدن چادرش او را خفه کرده و مظلومانه به شهادت رساندند. پیکر مطهر ، سه روز بعد پیدا شد و با پیکرهای غرقِ به خون 360 شهید «فتح‌المبین» در اصفهان تشییع و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔴 گرفتن از نظر علم 🔸در روز نخست ماه مبارک رمضان:👇 حرارت بدن 5/1 درجه پایین می آید که افرادی که دارای عفونت هستند، عفونت بدن کاهش پیدا می کند. 🔸از روز ماه مبارک رمضان تا :👇 عفونت های بدن دفع پیدا می کنند و همچنین کلسیم مازاد از بدن خارج می شود، معده شروع به پاکسازی می کند و مواد زائد را خارج می کند. 🔸از روز تا ماه مبارک رمضان:👇 پاکسازی سیستم عصبی و تقویت سیستم عصبی انجام می گیرد. 🔸از روز تا ماه مبارک رمضان:👇 پاکسازی عروق و قلب انجام می گیرد. غلظت خون در این روز ها پاکسازی و تخلیه می شود. 🔸از روز تا ماه مبارک رمضان:👇 تمامی عفونتها و مواد زائد از بدن بیرون می رود. 🔸در ماه مبارک رمضان:👇 با بدنی سالم و تصفیه شده از مواد زائد روبرو هستیم، به شرط تغذیه ای صحیح در ماه رمضان
1_592179447.mp3
9.77M
🦋نمایش صوتی جلد دوم کتاب " پایی که جا ماند" قسمت 5⃣1⃣ 🌱 🌺 🌸🍃
9.mp3
7.22M
🎧 📗 راز_درخت_کاج "خاطرات مادر شهیده زینب کمایی" قسمت 9⃣
Part37_علی از زبان علی.mp3
15.99M
قسمت7⃣3⃣ *دوران شهادت *وعده شهادت رسول اکرم (ص) به امیرالمومنین (ع) * خبر از شهادت *ملاقات با پیامبر اکرم (ص) در رویا * شرح واقعه ضربت خوردن *فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة *وصایای امیرالمومنین (ع) *لحظه شهادت.. ﷺ ...... ...... 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت شصت و هفتم داستان فاطمه راوی: حمید مراد زاده از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم. اما هر جا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعداً خبر می دهیم. دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و ... نبودم. فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم. من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم. بعد از آشناییی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم می دادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم. هر هفته حتماً به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت ز هرا سلام الله علیها پیدا کردم. یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. از بیکاری خسته شده بودم. از او خواستم برایم دعا کند. نیمه شب بود. از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم. بعد هم نماز صبح و خوابیدم. در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود. بلافاصله شهید تورجی از پشت سرآمد و به من گفت: برو انتهای صف! شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد. اما به احترام تورجی چیزی نگفت. از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش! وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی!؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی! وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. کنار صف ایستاده بود. فُرم را از من گرفت. نگاهی کرد و پرسید: مجردی!؟ کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتماً متاهل می شوم. نگاهی به من کرد و گفت: واقعاً اگر مشکل کار تو برطرف شد زن می گیری!؟ من هم که خیالم از استخدام راحت بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم! خندید و پایین فرم مرا امضاء کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد. گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضاء کردند! مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم! خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی. عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. رفتم سرمزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده. شما مرا با حضرت ز هرا سلام الله علیها  آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن. بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم. علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:  سرمایه محبت ز هراست سلام الله علیها دین من من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک یک ذره از محبت ز هرا سلام الله علیها نمی دهم آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. اگر هم دختر بود همسرم. فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و ... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود. به هیچ وجه کوتاه نمی آمد. گفتم:آخه اسم قحطی بود.تو که خودت مذهبی هستی!؟ لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم! وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم: محمد جان این طور نگاه نکن! این مشکل را هم باید خودت حل کنی! صبح روز بعد محل کارم بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام! رنگم پریده بود. گفتم: چی شده! خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده!؟ همسرم گفت: چی می گی! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا! فرمودند: شما ما را دوست دارید؟! گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده. بعد گفتند: این دختر شماست؟ برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند. آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست:من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن. از این قبیل ماجراها در مورد شهید تورجی بسیار رخ داده. که ما به ذکر همین چند نمونه اکتفا کردیم. خوابهای عجیبی از او نقل شد که از نقل آنها صرف نظر کردیم. 📚 کتاب یازهرا @shahid_hadi124
37.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 _ 💢_ بیاد شهید مدافع امنیت و حجاب #"سیدروح_الله_عجمیان" از کرج 🌷«خوش غیرت» (قسمت هـشتم) شادی روح پاک شهیدان صلوات 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🇮🇷 🌹🇮🇷 6⃣ میخواستم در خیابان فریاد بزنم که شاید مردم به خود بیان. برای مسائل بی اهمیتی چون جای پارک و ………….. با هم به بحث و جدال نپردازن و حرمت نگه دارن ولی ممکن نیست. قطعا مردم خواهند گفت این خانم …………..? پس باید چه کنم؟ حقایقی برام روشن شده و پرده ای از روی چشمانم کنار رفته که دوست دارم همه را در این واقعیت شیرین شریک کنم ولی باید چه کنم؟? لحظات را بگونه ای سپری میکردم که تمام وجودم لبریز از یاد و نام شهدا بود❤ مدل ذکرهایم عوض شده بود و فقط بر زبانم جاری نبود با تمام اعضاء و جوارح و با تمام وجودم گفته میشد.  در حالیکه در پذیرایی نشسته بودم و کانال یک تلویزیون کلیپ یاد امام و شهدا پخش میشد و من حال و هوای غریبی داشتم،   ناگهان تصویر هدیه ی شهید یاسینی و جعبه ی سفیدی که به من اهدا کردن جلوی چشمانم عبور کرد. یکدفعه جا خوردم. یاد سفارش لحظه ی آخر ایشون افتادم که فرموده بودن از این سوغاتی به سه نفری که نام بردن حتما بدم.  ولی کدام سوغاتی؟؟؟? من که چیزی در دست نداشتم?  باید چه میکردم؟؟  نزدیک ظهر بود که متوجه شدم بی اختیار گوشی تلفن در دستم است و پشت خط، اولین نفری که شهید یاسینی نام برده بودن الو الو میکرد و میگفت بفرمایید. نمیدونستم چی باید بگم شروع کردم به احوالپرسی کردن و به گونه ای وانمود کردم که برای احوالپرسی با ایشان تماس گرفته ام. احساس کردم صداش خیلی گرفته و ناراحت هستن. پرسیدم خوبید؟؟ چرا صداتون گرفته؟؟ گفت مگه شما اطلاع ندارید؟? پس برای چی زنگ زدید؟ ? فکر کردم زنگ زدی که ابراز همدردی کنی?  خیلی کنجکاو شده بودم پرسیدم مشکل چیه؟؟ قضیه ای پیش اومده؟ گفت ماشین مون رو چند روزه که دزدیدن. ? اینقدر حرص و جوش خوردیم که دیگه حالی برامون باقی نمونده.? این چه گرفتاری بود که برامون پیش اومد.  در حالیکه کاملا جا خورده بودم گفتم به کلانتری، پلیس اطلاع دادید؟؟؟  گفت جایی نیست که اطلاع نداده باشیم. ولی امروز دیگه آب پاکی رو ریختن روی دستمون و گفتن که دیگه منتظر ماشین تون نباشید اگر پیدا هم بشه فقط لاشه ی ماشین خواهد بود. تا الان قطعا اوراقش کردن.? ما هم با کلی وام و بدهی اون ماشین رو خریده بودیم.  هر نذری به ذهنم میرسید کردم و هر سوره و دعایی که بلد بودم یا دیگران گفتن خوندم ولی …………☹️ بدون اینکه فکر کرده باشم گفتم چله ی شهدا رو بگیرید و از شهدا بخواهید که براتون دعا کنن و ماشین تون بدون کوچکترین کم و کاستی به دستتون برسه. گفت من که این همه نذر کردم اینم روش ولی بلد نیستم. چله ی شهدا چه جوریه؟؟ کامل براشون توضیح دادم. گفت الان فکرم کار نمیکنه لطف کن اسم چهل شهید رو بگو تا بنویسم. منم اسم شهدا رو براشون خوندم و گفتم همین الان برای شهید اول صدتا صلوات بفرست. قبول کرد و خداحافظی کردیم. فردای همانروز ساعت ده صبح زنگ تلفن به صدا در اومد . خودش بود گوشی رو برداشتم سلام کردم. بسیااااار پرانرژی گفت سلام ناهید جان. الله اکبر از قدرت خدا و الله اکبر از شهدا. امروز صبح بعد از اینکه برای شهید دوم صلوات فرستادم و کلی باهاشون صحبت و درد دل کردم، ساعت هفت صبح از کلانتری زنگ زدن و گفتن ماشین تون در اتوبان یادگار امام پیدا شده. سریع رفتیم اونجا فکر میکردیم که الان لاشه ی ماشین رو تحویل میدن ولی ماشین بدون کوچکترین آسیب یا حتی کسری، سالم و سلامت تحویل دادن. ماموره گفت بسیااار برامون عجیب بود چون همراه سرباز رفته بودم کشیک روزانه.‌ وسط اتوبان یادگار امام یک ماشین یکدفعه زد روی ترمز و دو سرنشینش از ماشین پیاده شدن و به سرعت نور از تپه های کنار اتوبان بالا رفتن و فرار کردن.? مشکوک شدیم و بررسی کردیم متوجه شدیم که پلاک ماشین مال خودش نیست و عوض شده و ماشین دزدیه. پلیس گفت که این فقط یک معجزه میتونه باشه و دلیل فرار اون دو نفر هم مشخص نشد. وقتی گوش میکردم تصاویر خوابم و پرونده هایی که شهدا بررسی میکردن و…. همگی جلوی چشمانم میامد. در آخر صحبت تلفنی هم گفت باورم نمیشه شهدا چه کردن!!!! چقدر نفسشون پیش خدا اعتبار داره! 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124