سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم < همه مان را رنگ کرد و رفت🌱> هیچ وقت 《التماس دعا》نمی گفت. یادم نمیآید این
|📜چندخط ازیک زندگی مهم
<حس عجیب برادری🌱>
رابطه ٔبرادری من با محمودرضا دوجور بود؛ یک نوع رابطه به لحاظ خونی داشتم ،یک نوع برادری هم به اعتبار اینکه بسیجی و پاسدار بود با او داشتم. این دومی به مراتب پُررنگ تر از ارتباط خونی بین من واو بود. این ارتباط دوم خیلی خاص بود .من به برادری با محمودرضا، به هر لحظه اش، افتخار کردهام. شاید هیچ کس به اندازه ٔمن چنین حس افتخاری را تجربه نکرده باشد. من هر وقت با محمودرضا روبرو می شدم حس عجیبی درونم را پُر میکرد. حسی بود که وقتی محمودرضا نبود، نداشتمش، اما با آمدنش در من ایجاد میشد. از بچگی خیلی دوستش داشتم ،اما بعد از این که پاسدار شد و به نیروی قدس سپاه پیوست، علاقهام به او توصیف نشدنی بود. با اینکه سن و سالش از من کمتر بود، انگار اما برادر بزرگم بود. حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمی توانستم آن را رد کنم و به او نزدیک شوم. گاهی از او خجالت می کشیدم. ادبش چیز دیگری بود برای خودش .این اواخر وقتی روبوسی می کردیم، شانه ام را به عادت بچههای بسیج میبوسید، آب میشدم از این حرکتش.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته از کتاب#توشهیدنمیشوی
🌻@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
|📜چندخط ازیک زندگی مهم <حس عجیب برادری🌱> رابطه ٔبرادری من با محمودرضا دوجور بود؛ یک نوع رابطه به ل
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<تحلیل می کرد🌱>
روزنامه خوان بود و کیهان را هر روز می خواند.تبریز هم که می آمد، اگر از خانه بیرون می رفت با روزنامه برمی گشت. در تهران هر روز یک کیهان عربی و انگلیسی هم می گرفت و به مهمانانی که داشتن می داد تا بخوانند. با کیهان مأنوس بود .سال ۸۵یا ۸۶ بود که به من گفت مدتی است به جلسات هفتگی در منزل حاج حسین شریعتمداری می رود. از من هم دعوت کرد که با او به این جلسات بروم. من آن روزها در تهران درگیر درس و امتحان جامع دکتری بودم و بهانهٔ وقت آوردم .محمودرضا به حاج حسین شریعتمداری علاقه پیدا کرده بود یادم است سادگی اتاقی که جلسات در آن تشکیل میشد.کتابخانهٔ ایشان ،به وسعت مطالعه و زبان تند و تیز شریعتمداری ،توجه اش را جلب کرده بود. از این زبان تند و تیز تعبیر خاصی میکرد. محمودرضا یادداشتها و تحلیل های حسین شریعتمداری و سعدالله زارعی و چند نفر دیگر را دنبال میکرد. به من هم توصیه میکرد مطالب این چند نفر را بخوانم. به پایگاه جهان نیوز علاقه داشت و تحلیل هایش را تعقیب می کرد. گاهی پیامک میداد که مطلب خاصی را توی این پایگاه بخوانم .اطلاعات سیاسی اش به روز بود. این طور هم نبود که فقط برای خودش بخواند؛ دربارهٔ خبریا تحلیلی که می خواند، با دیگران هم حرف می زد. یکی از هم سنگرهایش می گفت:《 وقتی محمودرضا از مسائل سیاسی حرف می زد، من حرف هایش را به خاطر می سپردم و همان شب در پایگاه محل، برای بچه ها بازگو می کردم.》
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🌻@shahid_hadi
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <تحلیل می کرد🌱> روزنامه خوان بود و کیهان را هر روز می خواند.تبریز هم که می
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<زندگی باشهدا🌱>
شوق شهادت طلبی داشت، به ویژه از چند ماه مانده به شهادتش؛ اما این چیزی نبود که یک شبه در اوایجاد شده باشد. علیرغم اینکه در جمهوری اسلامی، دوست و دشمن این همه تو ی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و گفتن و نوشتن از دفاع مقدس میزنند؛ به عنوان برادرِ محمودرضا میگویم که و هر چه داشت ،از فرهنگ دفاع مقدس داشت. شخصیت محمودرضا حاصل اُنس با همین کتاب ها و فیلم ها و خاطره ها و گفتن ها و نوشتن ها از شهدای دفاع مقدس بود. دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس در تبریز رفاقتی به هم زده بود. مرتب برای دیدن آرشیو عکس هایش سراغ میرفت. اولین ریشه های علاقه مندی به فرهنگ جبهه و جنگ را حاج بهزاد در اوایجاد کرده بود. کتابخانه ای که از او به جا مانده ،تقریباً تمام کتاب های منتشر شده در حوزه ٔادبیات دفاع مقدس در چند سال گذشته را در خود گنجانده است. مثل همه بچههای بسیج به یاد و نام و تصاویر سرداران شهید دفاع مقدس، به ویژه حاج همت تعلق خاطر داشت. این اواخر پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود. گاهی از من می پرسید فلان کتاب را خواندهای؟ و اگر میگفتم نه، نمی گفت بخوان، خودش می خرید و هدیه می کرد. اما اواخر، چندتا کتاب را توصیه کرد که بخوانم .از بین این کتاب ها، کوچهٔ نقاش ها، دستهٔ یک ،همپایِ صاعقه و ضربت متقابل یادم مانده است. مجموعه ٔشش جلدیِ《سیری درجنگ ایران و عراق》 را که از کتابخانهٔ خودش به من هدیه کرد. هنوز به یادگار دارم. یک بار هم رُمانی را که بر اساس زندگی شهید باکری نوشته شده بود، از تهران برایم پست کرد که بخوانم .یادم هست با هم درمراسم رونمایی این کتاب شرکت کرده بودیم. سردار سلیمانی هم در آن مراسم حضور داشت.به سردار سعید قاسمی و موسسهٔ فرهنگی میثاق هم علاقهمند بود و بدون استثنا، هر سال عاشورا با رفقایش در مقتل شهدای فکه که سردار حضور مییافت، حاضر می شد. چند بار هم به من گفت که عاشورابیا فکه.هربار گفتم می آیم ولی نمی رفتم!
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🌻@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <اسرائیل کتک خورده🌱> بعد از جنگ ۳۳ روزه در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۴)، پیروزی مقاومت ا
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<نغمه های حماسه🌱>
《اَناشید》ٰحماسیِ حزب الله را دوست داشت و گوش میداد. سال ۱۳۸۵ بود که یک مجموعه از این اناشید را داد من هم گوش کنم. بین آنها سرودی بود به نام《اُکتُب بِالدَّمِ النازِف》 که توجه ام را به خود جلب کرد و بسیار علاقه مند شدم که متن آن را داشته باشم و حفظ کنم. ترجیعبند این سرود《 الموت، الموت لاسرائیل》 بود که در هر سطح آن تکرار می شد. به این صورت :《اُکتُب بِالدَّمِ النازِف ...الموت،الموت لاسرائیل... و و اصنَع بِالجَسَدِ الناسِف...الموت،الموت لاسرائیل...》. از محمودرضا خواستم سرود را به یکی از رفقای لبنانی اش بدهد تا متنش را برایم پیاده کند. چند هفته بعد، متن دستنویس عربی این سرود را با خودش از تهران آورد. محمودرضا هراز چندگاهی همین طور چند فایل صوتی به عربی که گاهی سخنرانی و مداحی هم بینِشان بود می داد به من و توصیه میکرد حتماً گوش بدهم. یک بار در ماه محرم بود که به او گفتم:《دارم مداحی های ملاباسم کربلایی را گوش می دهم.》گفت ملاباسم چیه؟! حسین اکرف گوش بده.》 اسم حسین اکرف، مداح بحرینی، تا آن روز به گوشم نخورده بود. پرسیدم:《 از ملاباسم قشنگ تر می خواند؟》 گفت:《 این ولایت مدارتر است.》
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🌹@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <بسیجیِ وسط معرکه🌱> به بچههای بسیج خیلی اعتقاد داشت. در روزهای فتنهٔ ۸۸ ی
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<هوادارِتمام عیارِانقلاب🍃>
در فتنهٔ ۸۸ و، وبلاگی راه انداخته بودم و تا مدتی به صورت رو نوشت ،یادداشت هایی دربارهٔ فتنه می نوشتم. البته بیشتر از دو سال دوام نیاورد و اوایل سال ۱۳۹۱ هک شد. یکی از خوانندههای ثابت آن وبلاگ ،محمودرضا بود. یادداشت هایم را می خواند و با اسم مستعار《م،ر،ب》پای پست ها کامنت میگذاشت. گاهی هم بعد از اینکه یادداشتی را می خواند،زنگ میزد و نظرش را میگفت. در دیدارهای گاه و بیگاهی هم که تهران با هم داشتیم، وسط حرف ها حتماً چیزی دربارهٔ وبلاگ می گفت. گاهی پیش میآمد که چند روز چیزی در وبلاگ نمی نوشتم. این جور مواقع تماس تماس میگرفت و پیگیر نوشتنم می شد .بعضی از این یادداشت ها گاهی در پایگاه های خبری تحلیلی مثل جهان نیوز و رجانیوز و خبرگزاری فارس لینک می شدند. اینجور وقت ها تماس میگرفت و تشویقم می کرد. بعد از اینکه وبلاگم هک شد، اکانتم را از طریق تماس با مدیر سرویسی که وبلاگ را روی آن ساخته بودم پس گرفتم .اما دیگر چیزی در آن ننوشتم. به جایش یک وب سایت زدم .محمودرضا از این کار خوشش نیامده بود و بعد از آن بارها از من می خواست که به همان وبلاک سابق برگردم. می گفت:《 وبلاگ شخصیت پیدا کرده بود!》 محمودرضا درایام فتنه غیر از اینکه کنار بچههای بسیج در میدان دفاع از انقلاب حضور داشت . وقایع فتنه را رصد هم میکرد. یادم هست آن روزها برای پیگیری دقیق اخبار و تحلیلها لپ تاپ خرید و برای خانه شان و اینترنت وای فای گرفت. به نظام و انقلاب تعصب داشت و هر وقت من در نوشته هایم دفاعی از نظام میکردم خوشحال میشد. تماس میگرفت و تشویق میکرد. یک بار چیزی در دفاع از نظام نوشتم که کمی جنجال برانگیز شد و کامنت های زیادی پایش خورد. با یکی از خوانندههای آن روزهای وبلاگ که از جریان فتنه جانب داری می کرد بحثم شده بود و چند تا کامنت بلند رد و بدل کرده بودیم .نهایتاً هم من کوتاه آمده بودم. محمدرضا دلخور بود از من اصرار داشت که من در بحث با این شخص کوتاه آمده ام و نباید عقبنشینی می کردم .آن روز تماس گرفت پرسید:《 می شناسی اش؟》 گفتم:《 بله سابقه ٔجبهه و جنگ هم دارد.》 اسمش را پرسید که من نگفتم و از او خواستم که بی خیال شود! گفت:《 تو شکسته نفسی کرده ای در حالی که جای شکسته نفسی نبود.》 فردایش دیدم آمده و توی کامنت ها جواب بی تعارف و محکمی به او داده است.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🌻@shahid_hadi99
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<تکفیرعلیه مدل مقاومت شیعی🍃>
یک بار از محمودرضا پرسیدم دولت سوریه موضعش دربارهٔ مقاومت چیست؟اصلاً می شود سوریه را داخل جبهه مقاومت به حساب آورد؟ گفت:《 وقتی آزادسازی یکی از مناطق در سوریه علی رغم تلاش ارتش به مشکل برخورده بود، رزمندگان حزب الله وارد شدند و همراهی آنها با نیروهای ارتش سوریه منجر به آزاد شدن منطقه شد.》 می گفت خود بشار اسد از این رزمنده ها دعوت کرده بود که بروند پیش او. همیشه وقتی از او سؤال می کردم هدف از جنگ در سوریه چیست می گفت:《 هدف این است که مدل مقاومت ضِد صهیونیستی در منطقه را که شیعی است عوض کنند. این همه سلاح، تروریست ،امکانات و پول که ریخته اند آنجا برای همین است. میخواهند مدل مقاومت شیعی در برابر اسرائیل را با مقاومت تکفیری سَلَفی جایگزین کنند.》یک بار گفتم:《 خب و بعدش چطور می شود؟ مقاومت سلفی میخواهد با اسرائیل چه کند؟》 گفت:《 نمیدانم ،اما کشورهایی که از تکفیری ها حمایت می کنند نمی خواهند چیزی به نام مقاومت شیعی در برابر اسرائیل وجود داشته باشد.》
#ادامهدارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🥀 @sahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <تکفیرعلیه مدل مقاومت شیعی🍃> یک بار از محمودرضا پرسیدم دولت سوریه موضعش درب
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<لهجهٔ ترکی عربی🍃>
چند نفر از رزمنده های مقاومت، فیلمی از محمودرضا در سوریه ضبط کرده بودند که در آن نحوهٔ باز و بسته کردن قطعات ۲۳ را آموزش می داد. توی این فیلم فقط دست های محمودرضا داخل کادر است،به اضافهٔ صدایش که با عربی محلی نحوهٔ کار را توضیح می دهد. بار اولی که این فیلم را می دیدم، صرفاً از صدایش فهمیدم محمودرضا ست؛ چون تصویری از چهرهٔ او از اول تا آخر فیلم وجود ندارد. چند دقیقه تماشا کردم، برگشت به محمود رضا که مشغول کار خودش بود گفتم:《 باباعربی! این دیگر چیست؟》 گفت :《برای یک عده از بچه ها توپ را آموزش داده بودم. گفتند اینطور یادمان نمی ماند، یک بار دیگر توضیح بده فیلم بگیریم ،من هم توضیح دادم فیلم گرفتند که داشته باشندو اگر جایی لازم شد از فیلم استفاده کنند.》 گفتم:《 کو کجا هستند این بچه ها؟》گفت:《 همین جا هستند حرف نمی زنند تا شناسایی نشوند.》 گفتم:《 خودت که لو رفته ای با این لهجهٔ ترکی عربی قاطی!》 خندید .گفت 《 لهجه ام که خیلی ضایع است! الان که دارم گوش می کنم می بینم این بنده خداها چقدر توی دلشان خندیده ان.》 البته این را به شوخی می گفت. من تا حدودی با لهجه های محلی عربی آشنا هستم و مقدار تسلط محمودرضا به عربی را میدانستم .محمودرضا توی این فیلم، قطعات توپ را با حوصلهٔ زیاد یکی یکی باز می کند، میچیند روی زمین و نام گذاری می کند. در آخر فیلم که کار تمام می شود با همان عربی محلی میگوید؛《 سار فارغ، خلاص!》 یعنی تمام شد! آنقدر موقع فیلم از تکلمش به عربی محلی کیف کرده بودم که آن را دوباره از اول تا آخر دیدم آخر سر هم یواشکی برای خودم کپی کردم .بعداً که فلش مموری را باخود آوردم تبریز و باز کردم تا فیلم را بریزم روی لپتاپ، دیدم محمودرضا هم یواشکی آن را از مموری پاک کرده است!
#ادامهدارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🥀 @shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <لهجهٔ ترکی عربی🍃> چند نفر از رزمنده های مقاومت، فیلمی از محمودرضا در سوریه
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<عدالت؛حتی برای سربازهای سوری🌱>
حاج مصطفی محمدی فرمانده تیپ مکانیزهٔ امام زمان"عج" تعریف می کرد :《ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسران ارشد سوری به ضیافت افطار دعوتمان کرد. با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضائی به مهمانی رفتیم .خیلی هم تشنه بودیم .دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم ،اما محمود رضا منصرف شد و گفت من برمی گردم .رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود.من هم مصّر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم .》شهید بیضائی به من گفت :《شما ماشین را به من بده که برگردم .شما بروید و افطارتان را بخورید .و بعد از افطار که برگشتید دلیلش را می گویم.》
بعد از افطار گفت:《 اگر خاطرت باشد این افسر قبلا هم یک بار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود. آن روز بعد از ناهار دیدم ته ماندهٔ غذای ما را به سربازانشان دادهاند و آنها از شدت گرسنگی آنرا با ولع می خورند؛ امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته ماندهٔ غذای افطاری مرا به این سربازها بدهن،د من آن افطاری را نمی خورم،》
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <عدالت؛حتی برای سربازهای سوری🌱> حاج مصطفی محمدی فرمانده تیپ مکانیزهٔ امام ز
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<گرابا گوگل ارث🍃>
سهیل کریمی می گفت:《 محمودرضا در حلب برای تعیین گرا از نرم افزار گوگل ارث کمک میگرفت، اما خمپارهها به جایی که باید می خوردند، نمیخوردند.》 می گفت:《 محمودرضا متوجه شده بود که مختصات گوگل ارث برای جاهایی مثل سوریه و عراق خطا دارد. معتقد بود که این خطا عمدی است. محمودرضا مقدار این خطا را درآورده بود و بعد از آن، مقدار این خطا را در نظر می گرفت و آتش می کرد و جایی را که میخواست می زد.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <گرابا گوگل ارث🍃> سهیل کریمی می گفت:《 محمودرضا در حلب برای تعیین گرا از نرم
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<شوخ و جدی🍃>
اهل شوخی بود؛زیاد. اما حد و حدود نگه می داشت گاهی هم کاملاً جدی بود. سهیل کریمی، هنرمند مستندساز بسیجی ،در حلب با محمود رضا بود .وقتی برای تشییع پیکر محمودرضا به تبریز آمد ،شب در منزل حاج بهزاد پروین قدس تعریف میکرد :《محمودرضا شیطنتهای خاص خودش را داشت، اما وقتی تو یه کار می رفت خیلی جدی می شد. یک بار مشغول گرا گرفتن بود چند لبنانی آنجا بودند که مدام به پروپای ما می پیچیدند. محمودرضا یکهو قاطی کرد، برگشت به من گفت:《حاج سهیل! این ها را بزن بروند کنار. پدر من را درآوردند.》 هوا تاریک بود و با سَلَفیهای یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم ،من دست به یقه شدم و یکی دو تا از این لبنانیها را گرفتم هل دادم، یکی آمد گفت:《 بابا اینی که زدی همکار تو بود.》 گفتم :همکار چیه؟!》 بعد فهمیدم محمد دبّوق بوده. آمدم گرفتم بوسیدمش و حسین را نشان دادم و گفتم مقصر این بود! این به من گفت اینهارا دور کن .شما جلوی دیدش را گرفته بودید، داشت گرا می گرفت. توی کارش جدی بود. همان قدر که شوخ بود، وارد کار که می شد خیلی جدی می شد.》
محمودرضا گاهی عالم و آدم را سر کار می گذاشت .و گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی می کرد .حتی در محل کارش به خاطر یکی از این شوخی ها توبیخ شده بود ،اما هیچ وقت با من که برادرش بودم شوخی نمیکرد .از چیزهایی که هنوز هم یادآوری اش مرا شرمنده می کند، یکی همین مسئله است. من فقط سه سال از او بزرگتر بودم اما محمود رضا حق ادب را ادا میکرد. با هم که بودیم خیلی بگو بخند میکردیم. خیلی پیش میآمد که دربارهٔ کارش یا از سوریه و مسائل معمولی و از سرکار گذاشتن هایش تعریف می کرد و می خندیدیم ،اما هیچ وقت نشد حتی شوخی کوچکی با من بکند و بخندد.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <گرابا گوگل ارث🍃> سهیل کریمی می گفت:《 محمودرضا در حلب برای تعیین گرا از نرم
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<از ریال سعودی تا دلار آمریکایی🍃>
داشتیم با هم یکی از عکسهای خودش را می دیدیم که توی آن با سلاح، بالا سر تعدادی از جنازههای تکفیری ها ایستاده بود.دربارهٔ این عکس و درگیری اش با تکفیری ها توضیح می داد که پرسیدم:《 این جریان های تکفیری را چه کسی حمایت میکند؟》 گفت:《 توی جیب هایشان از ریال سعودی و لیر ترکیه بگیر تا دلار آمریکایی پیدا می شود؟》 در زمانی که هنوز صحبتی از نقش ترکیه در بحران سوریه و حمایت این کشور از تروریست ها در رسانه ها بر سر زبان ها نبود، محمودرضا ترکیه را دست خائن می دانست. برای اثبات حرفش یک بار عکسی نشانم داد که خودش در یکی از مقرهای جبهه النصره گرفته بود. عکس پنجره ای بود که برای پوشاندش از پرچم کشور ترکیه استفاده کرده بودند.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <مردم دار و مردم باور🍃> یکی از همسنگر های محمودرضا تعریف میکرد:《 محمودرض
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<استادِ آموزش های فشرده🍃>
چند بار دربارهٔ رفتنم به سوریه با محمودرضا صحبت کردم ،اما هربار که حرفش می شد ،دلیل می آورد که نیازی به نیروی مردمی نداریم، نهایتاً یک بار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم، گفت:《 جنگ سوریه ،جنگ شهری است و پیچیدگی های خودش را دارد. آنجا به نیروی متخصص احتیاج داریم .》محمودرضا مربی جنگ افزار بود. همیشه فکر می کردم اگر روزی لازم شد به هر دلیلی سلاح بردارم، محمودرضا کنارم هست و مطمئنم که می تواند سریع را آماده کند. وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم، گفتم :《حالا اگر روزی به ورود نیروی مردمی نیاز بود و اعزامی در کاربود، چند روز طول می کشد به یکی مثل من آموزش بدهی؟》گفت:《دوهفته.》 فکر کردم شوخی می کند چون همیشه از پیچیدگی جنگیدن در سوریه میگفت. توقع داشتم مثلاً بگوید دو ماه باید آموزش ببینی. بعد از شهادتش که این حرفها را برای یکی از همسنگر هایش نقل کردم، گفت:《 دو هفته را خیلی زیاد گفته .محمودرضا نیروی صفر را دو روزه آموزش داده بود و از او تکتیرانداز درست کرده بود.》 فهمیدم مرا پیچانده! هر بار که حرف سوریه رفتن را پیش می کشیدم همین کار را میکرد.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <مردم دار و مردم باور🍃> یکی از همسنگر های محمودرضا تعریف میکرد:《 محمودرض
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<رمز و راز شهادت🍃>
آبان۱۳۹۲بعد از تشییع پیکر مطهر شهید محمدحسین مرادی در مجیدیه،بامحمودرضا راه افتادیم سمت گلزار شهدای چیذر که به مراسم تدفین برسیم،جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود.من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم،برای همین چند دقیقه از محمودرضا جدا شدم.خیلی شلوغ بود و نمی شد جلو رفت.چند دقیقه ای تقلّا می کردم جلوتر بروم،اما وقتی دیدم نمی شود،منصرف شدم و برگشتم عقب پیش محمودرضا، محمودرضا کاملاً دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار،زیپ کاپشنش را به خاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بودپایین.دست هایش را هم کرده بودتوی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار.یک سماور بزرگ چند متر آن طرف تر گذاشته بودند جلوی امامزاده.رفتم دوتا چای گرفتم .یکی از چای هارا آوردم و به محمودرضا تعارف کردم.با دست اشاره کرد که نمی خواهد و چایی را نگرفت.ایستادم کنارش، چند دقیقه ای توی همین حالت بود.سرش را کاملاً پایین انداخته بود، طوری که نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت روی لباسش را نگاه می کرد.نمی دانم چرا احساس کردم دارد توی دلش با شهید مرادی حرف می زند.فکر اینکه نکند شهید بعدی محمودرضا باشد، یک لحظه مثل برق از ذهنم گذشت.دقیقاً همین طور هم شد.شهید بعدی سوریه ، محمودرضا بود که دو ماه بعد در منطقهٔ قاسمیه به یاران شهیدش ملحق شد.حالت آن روزش در گلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم هست و یادم نمی رود.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته از کتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <رمز و راز شهادت🍃> آبان۱۳۹۲بعد از تشییع پیکر مطهر شهید محمدحسین مرادی در مج
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<خودم می روم🍃>
روزی که برای تشییع پیکر شهید والا مقام، محمدحسین مرادی تهران بودم، برای همان شب بلیط برگشت قطار به تبریز گرفته بودم .شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم بعد از شام، محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن. نیم ساعتی تا حرکتقطار وقت داشتم، نشستیم توی ماشین و حرف زدیم. داشتیم دربارهٔ آموزش زبان انگلیسی بحث میکردیم که گوشی محمودرضا زنگ خورد .محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد. ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت، رفت آن طرفتر ایستاد و مشغول صحبت شد ،وقتی صحبتش تمام شد و داشت برمیگشت سمت ماشین، من هم پیاده شدم ،دیدم سرش پایین است و اخم هایش رفته توی هم .حدس زدم که تماس از سوریه بوده، نزدیک شد پرسیدم:《از آن طرف بود؟》بدون آنکه بگوید بله یا نه، گفت:《 فردا ساعت ده صبح میروم .》گفتم :《سوریه ؟》گفت:《 بله .》گفتم :《تو که همه اش دو سه روز است و برگشته ای.》 گفت :《هرچه زحمت کشیده بودیم بر باد رفته آمده اندجلو و مواضع را گرفته اند، باید برگردم ،اگر نروم ،بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست 》و همین طور از این حرفها را زد.گفتم《 واقعاً می خواهی فردا بروی؟ تازه برگشته ای. اقلاً چند روزی پیش خانوادهباش و به زن و بچه برس ،بعداً میروی.》 محمودرضا با اینکه مرد خانواده بود و می دانست که من چه می گویم، اما اصرار می کرد باید برود. اعصابش با آن تماس خرد شده بود. چند دقیقه ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم. نهایتاً به او گفتم با عجله تصمیمگیری نکند و امشب را فکر کند، روز بعد برود با هم سنگرهایش صحبت کند که شخص دیگری برود. آنجا توی راه آهن برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید، ولی آن قدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند. بعد از شهادتش برادر خانمش راجع به آن شب برایم گفت:《 بعد از رفتن تو، توی راه که داشتیم برمی گشتیم، من به محمودرضا گفتم اصلاً گوشی ات را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم در بیاور. بیا دست زن و بچه ات را بگیر چند وقتی برو تبریز، کاری هم به کار کسی نداشته باش ،آن طرف که نمیتوانند برای تو مأموریت بزنند، اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد آن طرف ... .اینها را که گفتم محمودرضا گفت:《 هیچ کس نمیتواند مرا بفرستدسوریه، من خودم دارم می روم.》
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته از کتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <خودم می روم🍃> روزی که برای تشییع پیکر شهید والا مقام، محمدحسین مرادی تهرا
📜|چند خط از یک زندگی مهم
<تاسوعای زینبی🌱>
شب تاسوعا پیامک زده بود که:《 سلام، در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم، جایت خالی.》 یک ساعت بعدش زنگ زد و حرف زدیم. گفت :《امروز منطقهٔ اطراف حرم حضرت زینب "ع" را به طور کامل پاک سازی کردیم و تکفیریها را که قبلاً تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند و حرم را با خمپاره می زدند، تا شعاع چندکیلومتری دور کردیم.》 بعد گفت:《 امروز از منطقهای که قبلاً دست تکفیری ها بود وارد حرم شدیم ،از امشب هم چرا های حرم را شب ها روشن می کنیم.》 از اینکه در شب تاسوعا این منطقه را آزاد کرده بودند خیلی خوشحال بود .ارادتش به حضرت زینب "ع" توصیف نشدنی بود .بعد از شهادتش در صفحهٔ شخصی اش در فیس بوک چیزی در این باره نوشته بودم. برادر بزرگوارم، آقای حسن شمشادی پای این مطلب پیغام گذاشته بود که بعد از پاک سازی آن منطقه، محمودرضا را در حالی که مقابل حرم حضرت زینب"ع" ایستاده بود و با اشک نجوا میکرد ،دیده بود. محمودرضا در سفر ماقبل آخرش به سوریه چند تا سوغاتی با خودش آورده بود، به او گفته بودم این دفعه که می آیی سوغاتی بیاور، یک کوله پشتی پُر از سوغاتی آورده بود، پرچم جبههٔ النصره که از مقر شان کنده بود، سربندهای تکفیریها ،نامهای که تکفیریها برای نیروهای مقاومت نوشته بودند و از این چیزها! یادم هست یکی از سوغاتی هایش متبرّک بود پرچم کوچک قرمزی آورده بود که رویش در دو سطر نوشته شده بود:《 کُلُّنا عَباسُک یا بطلة کربلاء》 و《 لبیک یا زینب》.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چند خط از یک زندگی مهم <تاسوعای زینبی🌱> شب تاسوعا پیامک زده بود که:《 سلام، در بهترین ساعت عمرم ب
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<زحمت کشیدم با تصادف نمیرم🍃>
تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف میرفت. میتوانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود؟ مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد؛ همه اش هم تماس های کاری. چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن ،ولی نمی شد انگار. گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش ،می گفتم بده من رانندگی کنم، با این همه دقت رانندگی اش خوب بود. همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی میکرد. یکی از هم سنگر هایش بعد از شهادتش میگفت:《 من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم ،تا مینشست پشت فرمان ،کمربندش را می بایست. یک بار به او گفتم اینجا دگر چرا می بندی ؟اینجا که پلیس نیست :》گفت :《می دانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟》
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <زحمت کشیدم با تصادف نمیرم🍃> تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف م
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<شوخی با مرگ🌱>
نمیدانم چطور وکی مرگ این قدر برای محمودرضا عادی شده بود. وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیریها خورده بودند تعریف می کرد، ریسه می رفت! آن قدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف میزد که ما همان قدرعادی از روزمرگی هایمان حرف می زنیم. ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند، فرمانده شان تیر خورده بود، میگفت:《 وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده، چند لحظه گیج بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم چیزی برای بستن زخمش نداشتم، داد می زد لعنتی زیرپیراهنتو در آر!》اینها را میگفت میخندید یک بار هم گفت:《 روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از روبرو می آید آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمی کرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پر می زد صدایش را می شنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا می کردی تا یک ماشین در حال عبور ببینی با راننده میشدیم سه نفر، راننده دنده عقب گرفت، با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یکهو ماشینی که از روبرو می آمد منفجر شد ،معلوم شد به قصد ما داشت میآمد.》 اینها را جوری می گفت که انگار از معرکهٔ جنگ حرف نمیزند و مسئله ای عادی را تعریف می کند.
#ادامه دارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <شوخی با مرگ🌱> نمیدانم چطور وکی مرگ این قدر برای محمودرضا عادی شده بود. و
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<شهادت دستِ خود ماست🍃>
چند ماه قبل از شهادت محمود رضا یک شب خواب شهید همت را دیدم، دیدم دقیقاً در موقعیتی که در پایانبندی اپیزودهای مستند 《سردار خیبر》 نشان می دهد، با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند، ایستاده ام. حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تویوتا، من دستم را جلو بردم دستش را گرفتم و بغلش کردم ،هنوز دست حاج همت تو ی دستم بود که به او گفتم:《 دست ما را هم بگیرید.》 منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود. حاج همت گفت:《 دست من نیست》و دستم را رها کرد. از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین چیزی باز نباشد، فکر میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست ،پس دست چه کسی است ؟!تا اینکه یک شب در منزل محمودرضا مهمان بودم ،خوابم را برای او تعریف کردم ،خیلی مطمئن گفت:《راست گفته،دست او نیست!》بیشتر تعجب کردم،بعد گفت:《 من در سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین می گویم هر کس شهید شده، خواسته که شهید بشود، شهادتِشهید فقط دست خودش است.》
#ادامه دارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <شهادت دستِ خود ماست🍃> چند ماه قبل از شهادت محمود رضا یک شب خواب شهید همت را
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<شهید زنده🍃>
این اواخر وقتی از او عکس می گرفتم ،آن قدر به شهادتش یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره اش نگاه می کردم با خودم می گفتم این عکس آخر است. بارها این از ذهنم خطور کرده بود. تقریباًپنج شش ماه آخر، هر چه عکس از او می گرفتم بعداً از حافظهٔ دوربین پاک می کردم، دلم نمی آمد عکسی از او گرفته باشم که عکس آخر باشد. با خودم می گفتم ان ءشاالله هنوز هم هست و دفعهٔ بعد که دیدمش باز هم از او عکس می گیرم. یکی از عکس هایش را خیلی دوست داشتم هدفون بزرگی روی گوش هایش بود داشت فایلی را گوش میکرد، تا چند روز قبل از شهادتش این عکس را نگه داشته بودم ،ما آن را هم حذف کردم. دوست داشتم که هنوز باشد، اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است. به خاطر حذف کردن آن عکسها تأسف نمی خورم ،و همه ساعات اندکی که چند ماه قبل از شهادتش در کنارش بودم و به لحظاتی که با او گذرانده بودم افتخار می کنم. همیشه حواسم بود که کنار شهید زنده ای هستم که روی خاک قدم می زند.
#ادامه دارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <شهید زنده🍃> این اواخر وقتی از او عکس می گرفتم ،آن قدر به شهادتش یقین داشت
|📜چندخط ازیک زندگی مهم
<رشته ٔتعلقات را باید بُرید🌱>
درون خودش،با خودش کلنجار می رفت. برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی خصوصی که حرف می زدیم، حرفهای دلش به زبانش میآمد. هربار که از سوریه برمیگشت و می نشستیم به حرف زدن، حرف هایش بیشتر بوی رفتن می داد. اگر توی حرفهایش دقیق می شدی ،می توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند. آن اوایل یک بار که برگشته بود ،وسط حرف هایش خیلی محکم گفت:《 جان فشانی اصلاً آسان نیست.》 بعد توضیح داد که در نقطهای باید فاصله ای چند متری را در تیر رس تکفیری ها می دویده و توی همین چند متر،دخترش آمده جلوی چشمش، بعد گفت:《 این طوری که ماها آسان دربارهٔ شهدا حرف می زنیم و میگوییم مثلاً فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جان فشانی کرد این قدرها هم آسان نیست،تعلقات مانع است 》ٔ من شاهد بودم که محمودرضا چطور در عرض یکی دو سال قبل از شهادتش برای بریدن رشتهٔ تعلقاتش تمرین می کرد .واقعاً روی خودش کار کرده بود ،اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی میبخشید داشت رشتهٔ تعلقاتش را می برید ،ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بود و چطوربی تعلق شده بود.
#ادامه دارد
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <کوثرِ محمودرضا🌸> وقتی تماس می گرفت، بعد از دو سه کلمه احوالپرسی ،معمولاً او
📜|چند خط از یک زندگی مهم
<قراری که داشتند🌱>
شب عملیات ،به دو نفر از همسنگر هایش گفته بود:《 وقتی تهران دردانشکده بودیم خواب دیده بودم در منطقهٔ سرسبز خیلی قشنگی باهم هستیم.یک اتفاق خیلی خوب در آنجا برای هرسه مان افتاد.》بعد هم به آن دو برادر گفته بود:《مواظب خودتان باشید!》 از آن شبی که خواب را دیده بود در شب عملیات در غوطهٔ شرقی دمشق ،ده سال می گذشت. یکی از هم سنگر هایش می گفت:《 وقتی محمودرضا داشت این حرفها را میزد، ما گوشمان با محمودرضا نبود و مشغول کار خودمان بودیم، اما محمودرضا یکی دو دقیقه همین حرف را داشت تکرار می کرد. فردای آن شب یکی از آن دو برادر در حین عملیات و درگیری با تکفیری ها از ناحیهٔ ران پا تیر می خورد و مجروح می شود .محمودرضا ساعتی بعد به شهادت میرسد و نفر سوم هم که شهید اکبر شهریاری بود، یک روز بعد در همان منطقه به شهادت می رسد.》
#ادامهدارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چند خط از یک زندگی مهم <قراری که داشتند🌱> شب عملیات ،به دو نفر از همسنگر هایش گفته بود:《 وقتی ته
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<خبر آمد...🍃>
محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر در روز میلاد رسول اکرم ﷺ و امام جعفر صادق "ع"به شهادت رسید.روز شهادتش روز عید و تعطیل بود. من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از همسنگر های نزدیکش که در سوریه مجروح شده بود تماس گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفی کرد و گفت:《 من همانی هستم که با محمودرضا آمده بودید عیادتم بیمارستان.》 بعد گفت:《 تو در تهران یک کلاسی می رفتی هنوز همان کلاس را می روی .》منظورش کلاس مکالمهٔ عربی بود که می رفتم وبا محمودرضا قبلاً دربارهٔ آن صحبت کرده بودم .از محمودرضا شنیده بود.تمای آن برادر با من غیرمنتظره بود. چیزی در دلم گذشت، یادم افتاد که به محمود رضا گفته بودم شماره تماسم را به یکی از بچههای خودشان در تهران بدهد. یقین کردم این همان تماس است، اما با این همه حرفی از محمودرضا نبود. بعد از گپ کوتاهی قطع کردم. تلفن را که قطع کردم به فکر فرو رفتم ،اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم. دو ساعت بعد حدود ساعت ده شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم .بعد گفت محمود رضا در سوریه مجروح شده و او را به ایران آورده اند. تا گفت مجروح شده ،قضیه را فهمیدم. گفتم:《 مجروحیتش چقدر است؟》 گفت:《تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران، اینجا می بینی.》 این را که گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است .منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمیگوید یا نمیخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند؛ قبل از خداحافظی گفتم:《 صبر کن! تو داری خبر مجروحیت به من می دهی یا خبر شهادت؟》 گفت:《 حالا شما پدر و مادر را بیاورید .》گفتم:《 حاجی! برای مجروحیت که نمی گویند مادر را بیاورید تهران.》 از او خواستم که اگر خبر شهادت دارد بگوید، چون من از قبل منتظر این خبر بودهام .گفت :《طاقتش را داری؟》 گفتم طاقت نمی خواهد شهید شده تایید کرد و گفت بله محمودرضا شهید شده؟》 گفتم:《 مبارکش باشد.》بعداً دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم ،تا شروع به صحبت کرد داخل خانه صدای گریه بلند شد...
#ادامه دارد
#شهیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <خبر آمد...🍃> محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر در روز میلاد رسول اکرم
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<مجروح،مثل حسین"؏" و زهرا"؏"🍃>
در یکی از روزهای بعد از شهادت محمد حسین مرادی، محمودرضا لب تابش را آورد و تصاویری راکه دقایقی بعد از اصابت تیر به شهید محمدحسین مرادی خودش از او گرفته بود نشانم داد. دو تا گلوله به پهلوی چپش خورده بود. دکمه های پیراهنش باز بود و خون پهلویش، زیر پیراهن سفیدش را رنگین کرده بود. چشمهایش را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهرهٔ مردانه و غیورش پیدا بو.د از محمودرضا پرسیدم :《چیزی هم میگفت اینجا؟》 گفت:《 تا نفس داشت می گفت لبیک یا زینب... لبیک یا حسین ... .》 درست دو ماه بعد پیکر خود محمودرضا آمد. در معراج شهدا در حال انتقال به بهشت زهرا بود. رفتم که ببینمش. پیکر را گذاشته بودند توی آمبولانس ،رفتم توی آمبولانس و دیدمش. لباسهای رزمش هنوز تنش بود، سرتاپا خون، اما زخمهای پیکرش به جز زخمی که زیر چانه داشت و یک زخم کوچک روی سر که محل وارد شدن ترکش کوچکی بود، پیدا نبود. پیکر به بهشت زهرا منتقل شد و قبل از انتقال برای تشیع ،فرصت شد تا زخم های پیکرش را ببینم. بازوی چپ محمودرضا تقریباً از بدن جدا شده بود و به زور به بدن بند بود. روی بازو تا مچ هم، بر اثر ترکش ها و موج انفجار داغان شده بود .پهلوی چپش پُر از ترکش های ریز و درشت بود. بعداً شمردم ،روی پیراهنش ۲۵ تا ترکش خورده بود .ساق پای چپش شکسته بود. شمردم ده تا ترکش هم به پایش گرفته بود. اما با همهٔ این جراحت هایی که بر پیکرش میدیدم، زیبا بود .زیباتر از این نمی شد که بشود !عمیقاً غبطه میخوردم به وضعی که پیکرش داشت. سخت احساس کردم حقیر شده ام در برابرش. به اختیار زیرلب گفتم :《ماشاالله برادر! ای والله !حقاً که شبیه حسین "ع" شده ای.》 اما با آن همه زخم در پهلو بیشتر شبیه زهرا"ع" بود، چه می گویم؟...
هیچکس نمیدانست حرف آخری داشته یا نه. رزمنده هایی که موقع شهادت کنارش بودند، هیچ کدام ایرانی نبودند، اما بچههای خودمان که بعداً رسیده بود میگفتند نفس های آخرش بود که رسیدیم ،حرف نمی زد. نمیدانم، شاید وقتی داخل آن کانال با موج انفجار به دیوار خورده بود یا 《زهرا 》گفته باشد.
#ادامهدارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته از کتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <مجروح،مثل حسین"؏" و زهرا"؏"🍃> در یکی از روزهای بعد از شهادت محمد حسین مراد
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<برای علی اکبر"ع"🌱>
محمودرضا قد بلندی داشت.پیکرش توی تابوتی که در معراج شهدا برای تشییع آماده شده بود جا نگرفت.رفتند تابوت دیگری بیاورند.رفقایش در این فاصله نشستند بالای سرش.یکی از بچهوها خواست که روضه بخواند.گفت :《محمودرضا دهه ٔمحرّم گاهی که کارش زیاد بود، همهٔ ده شب را نمی توانست هیئت بیاید، اما شبِ روضه علی اکبر"ع" حتماً می آمد و دَمِ علی علی می گرفت.》این را گفت دیگر نتوانست ادامه بدهد و زد زیر گریه.
#ادامهدارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <برای علی اکبر"ع"🌱> محمودرضا قد بلندی داشت.پیکرش توی تابوتی که در معراج شهدا
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<شکوهِ آن پیکر🍃>
بعد از شهادتش دو جا عمیقاً در مقابلش پیچیده شدم؛ بار اول وقتی در معراج شهدا بالای پیکرش رفتم و او را در لباس رزم که سرتا پا خونی بود و در اصابت ترکش ها پاره پاره شده بود،دیدم و بار دوم وقتی تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دست های مردم اسلامشهر بالا رفت. واقعاً حسادت کردم به او و از عمق وجودم احساس حقارت کردم.فکرش رو نمیکردم برادری که سه سال از خودم کوچکتر بود،یک روز کاری کند که این طور در برابرش احساس حقارت کنم و منظرهٔ تابوتش در پرچم جمهوری اسلامی مرا بشکند.دو ماه قبل از آن در مراسم تشییع پیکر مطهر شهید محمدحسین مرادی،وقتی توی ماشینش به طرف گلزار شهدای چیذر می رفتیم گفت:《شهادت شهید مرادی خیلی ها را خجالت زده کرد.》نپرسیدم چرا این طور می گوید و منظورش چیست،ولی شهادت خودش حقاً مرا خجالت زده کرد.
#ادامهدارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <شکوهِ آن پیکر🍃> بعد از شهادتش دو جا عمیقاً در مقابلش پیچیده شدم؛ بار اول
📜|چند خط از یک زندگی مهم
<سبقت در حبِّ ولایت✨>
وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم ،از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیهٔ حضرت آقا با او دفن شود، جاخوردم. نمیدانستم چنین وصیتی کرده است، داخل قبر ایستادم تا رفتند و چفیه را از داخل ماشین آوردند.چفیه ای که با یک واسطه به محمودرضا رسیده بود، مانده بودم با پیکرش چه بگویم! همیشه در ارادت به آقا خودم را جلوتر از محمودرضا میدانستم ،چفیه را که روی پیکرش گذاشتم ،فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده ام. آنجا من فهمیدم که ارادت به ادعا نیست! در دههٔ ۷۰،محمودرضا یک عکس نیمرخ از آقا به دیوار اتاق زده بود که آن را خیلی دوست داشت عکسی بود که ظاهراً در یکی از دیدارها در فضای باز گرفته شده بود. یک بار که داشتیم دربارهٔ این عکس و ارادت به آقا حرف می زدیم، گفت :《شیعیان بعضی از کشورها بدون وضو دست به عکس آقا نمی زنند،ما از اینها عقب هستیم.》
#ادامهدارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <کربلایی محمود🌱> اربعین۱۳۹۲می خواست با دوستانش برود کربلا.گفتم:《برای یک نفر
📜|چند خط از یک زندگی مهم
<مجنون🍃>
بعد از شهادتش، دو نفر از رزمندگان عراقیِ جبههٔ مقاومت آمدند تبریز برای زیارت مزارِ محمود .رزمندگان عراقی و سوری، محمودرضا را در سوریه با اسم مستعارش، حسین صدا می زدند. یکی از این دو رزمندهٔ عراقی که مجروح هم بود، مدام وسط حرفهایش می گفت:《 حسین ،مجنون 》ومنظورش این بود که محمودرضا دیوانه بود !در بین راه پرسیدم منظور از اینکه میگوید حسین مجنون چیست؟ گفت:《ما در یکی از درگیری ها در سوریه دوتا شهید دادیم که به خاطر شدت درگیری موفق نشدیم پیکرهایشان را برداریم و بیاوریم عقب،تکفیری ها پیشروی کردند و پیکر شهدا روی زمین ماند. برای همین روحیه مان را از دست داده بودیم. حسین وقتی دید ما اینطور هستیم و نمی جنگیم، رفت و ماشینی را که آنجا بود روشن کرد و راه افتاد به سمت تکفیری ها. ما از این کاری که حسین کرد تعجب کردیم.هر چه داد زدیم که نرود،گوش نکرد و رفت.داشتیم نگاهش می کردیم و هر لحظه منتظر بودیم که اتفاقی برایش بیفتد.حسین رفت و پیکر شهدا را برداشت و کشید داخل ماشین وبا خودش آورد. کارش دیوانگی بود اما این کار را برای روحیهٔ ما انجام داد.
#ادامهدارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چند خط از یک زندگی مهم <مجنون🍃> بعد از شهادتش، دو نفر از رزمندگان عراقیِ جبههٔ مقاومت آمدند تبریز
📜|چند خط از یک زندگی مهم
<سلام بر شهادت🌱>
چند هفته بعد از شهادتش، یکی از همسنگرهایش جمله ای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود:《این،سخنی از محمودرضاست.》جمله این بود:《اذا کانَ المُنادِی زینب"ع"فأهلا بِالشهاده.》یعنی اگر دعوت کننده زینب "ع"است،پس سلام بر شهادت. چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت. از او پرسیدم:《این حرف را محمودرضا کجا زده؟》گفت:《آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم،این جمله را اولِ کلاس روی تخته سیاه نوشت.من هم آن را توی دفترم یادداشت کردم.》تاریخ کلاس را پرسیدم، گفت:《۲۷آذر بود.》حساب کردم،۲۲ روز قبل از شهادتش بود.
#ادامهدارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چند خط از یک زندگی مهم <سلام بر شهادت🌱> چند هفته بعد از شهادتش، یکی از همسنگرهایش جمله ای را به ز
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<وصیت نامه🍃>
بعد از شهادتش ، سپردم همه جا را دنبال وصیت نامه اش گشتند.حتی توی وسایلی که در سوریه جامانده بود.اما وصیت نامه ای در کارنبود.تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامه ای است که برای همسر مکرّم خود در شب شهادت امیرالمومنین"ع" نوشته بود.این وصیت نامه را بعد از شهادتش منتشرکردم.محض اطمینان،یک بار از همسر معززش دربارهٔ وصیت نامه سؤال کردم.فرمود:《یک بار درخانه دربارهٔ وصیت نامه از او پرسیدم،پوستر شهید همت را نشان داد و گفت وصیت من این است.》محمودرضا پوستری از حاج همت را در اتاق کوچکش روی کمد وسایل شخصی اش چسبانده بود.روی این پوستر،زیر تصویر حاج همت این فراز از وصیت نامه اش نوشته شده بود.:《با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطرهٔ خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.》
#ادامهدارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <وصیت نامه🍃> بعد از شهادتش ، سپردم همه جا را دنبال وصیت نامه اش گشتند.حتی ت
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<ازدفترچهٔ دست نوشته های محمودرضا در سوریه🍃>
چرا نباید اون تمام انرژی سابق را داشته باشم؟ نمی دونم تو این چند ماه چی به سرم اومده که اون ذکاوت و خلاقیت و خوش فکری سابق رو ندارم ؟انگیزم زیاده ،ولی برای فرماندهی محور، اون اعتماد به نفس لازم در برخورد با مسئولین گروههای {...}روباید داشته باشم. باید با فکر عمل کرد و رفتار کرد .باید دوباره رو حافظه و تدبیر و فکر و ذکاوت و خلاقیت خودم کار کنم .شاید یکی از دلایل عدم پیشرفت و این زمینه ها ،دوری از قرآن باشه .یکی اش هم قطعاً معصیته. باید لیاقت و توان خودم را به هیچ کس ،بلکه به خودم ثابت بکنم.
#ادامهدارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99