eitaa logo
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
526 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
"﷽" رفیق‌من،آرزو‌نڪـن‌شھید‌بشۍ؛ آرزوڪن، مثل‌شھـدا‌زندگۍڪنۍ♡:) ڪانال‌ِدیگمون: #نحوه‌آشنایےوعنایاٺ‌شھید @shahidhadi_61 تبادل: @shahidhadi_tb1 ڪُپے‌ڪردۍ‌دعاۍ‌فرج‌بخون 🕊 مطالب‌‌رگباری‌ڪپے‌نشه‌دوست‌عزیز🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
وَ أَنْتَ مُقِيلُ عَثْرَتِي وَ لَوْ لاَ سَتْرُكَ إِيَّايَ لَكُنْتُ مِنَ الْمَفْضُوحِينَ و نادیده گیرنده لغزشم تویے و اگر عیب پوشے تو بر من نبود یقینا جزو رسواشدگان بودم . ッ   ⃟♥️ @shahid_hadi99
22.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من نبودم لایـق این میھمانے ای حبیب این گــدا با دعوت شاه خراسان آمده با نواےسیدرضانریمانے . .. ッ   ⃟🦋 @shahid_hadi99
🌙^• سحرروزِنھم‌روضہ چنین‌بایدخواند وعده‌ی‌آب‌به‌حرم‌دادولی‌حیف،نشد . ッ 〖 @shahid_hadi99
گره‌میزنم؛ ‌نخ‌ِسجاده‌ام‌ را‌به‌ نھمین مُنجےعالم..:) . ♥️ ッ 🖇•|@shahid_hadi99
السلآم‌علیڪ یــاقمــرالعشیــرة♥️.• ッ 「 @shahid_hadi99
گُفتَم: دِگَر قَلبم شوقِ شَھادت نَدارد.. گُفت: مُراقِبِ نِگاهَت باش اَلعَینِ بَریدُ القَلبـ چشم پَیام‌رسان دِل است.. ‌ 🙃 ッ   ⃟♥️ @shahid_hadi99
خواهش میکنم لفت ندید اگه مشکلےهست پیوی بگید.. @rahmati_f
••📿•• {دعای روز نهم ماه رمضان ♥️} •↺ بسم الله الرحمن الرحیم ❁°اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِے فِيهِ نَصِيبا مِنْ رَحْمَتِكَ الْوَاسِعَةِ، وَ اهْدِنِے فِيهِ لِبَرَاهِينِڪَ السَّاطِعَةِ، وَ خُذْ بِنَاصِيَتِے إِلَے مَرْضَاتِڪَ الْجَامِعَةِ بِمَحَبَّتِڪَ يَا أَمَلَ الْمُشْتَاقِينَ. ❁°خدایا براے من در این ماه بهره اے از رحمت گسترده ات قرار ده، و به جانب دلایل درخشانت راهنمایے ڪن، و به سوے خشنودے فراگیرت متوجه ڪن به مهرت اے آرزوے مشتاقان. 🌙 ↴🍃✨ @shahid_hadi99
مھربـٰان‌ڪاش‌زهیرۍبغلم‌میڪردۍ مـن‌بھ‌آغوش‌پـر‌از‌مھرشمـامحتـٰاجـم دود‌ایـن‌شھر‌مـرا‌از‌نـفس‌انـداختھ‌ اسٺ بھ‌هواۍ‌حـرم‌ڪرب‌وبـلـٰا‌محـتاجم♥️ ッ 「 @shahid_hadi99
❗️ سالی یک یا دو امتحان سنگین داریم 🔸 خدا دنيا را برای , خلق كرد. اصلاً دنيا كلاس است، منتها امتحان‌ها دو قسم است؛ گاهی امتحان، هر روز است ولی گاهی امتحان‌های سنگين، سالی يك بار يا دو بار است. 🔸 گاهی يك بار يا دو بار انسان يا می‌شود يا فراوانی به او پيشنهاد می‌دهند يا به او پيشنهاد می‌دهند و در بوته‌ی آزمايش قرار می‌گيرد، وگرنه امتحانات جزئی هر روز و هر لحظه هست. 👤 (۱۳‌۹۵/‌۱۱/‌۲۸) @shahid_hadi99
لبیڪ یآ زهـــرآ: دلتنگے حد و مرز ندارد جغرافیاسرش نمےشود در اوج هم ڪہ باشے دلٺ تو را زمین مےزند و چہ زمینے بھتر از مقتل شـ‌هـید ッ 『 @shahid_hadi99
😉°° اسیر شده بودیم قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: من نمی تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ می خوام بفرستمش برا بابام نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود .. ◍⃟🌸 @shahid_hadi99
♦️فهرست ۱۳۲ شهرستان وضعیت سفید - ۱۴ اردیبهشت ۹۹ 🔹استان آذربایجان شرقی: آذرشهر/ اسکو/ بستان آباد/ جلفا/ خداآفرین/ عجب شیر/ ملکان/ هریس/ هوراند 🔹استان آذربایجان غربی: پلدشت/ پیرانشهر/ سردشت/ شوط/ ماکو/ نقده 🔹استان اردبیل: اصلاندوز/ خلخال/ گرمی/ نیر 🔹استان اصفهان: بوئین و میاندشت/ تیران و کرون 🔹استان البرز: طالقان 🔹استان ایلام: بدره/ دهلران/ ملکشاهی/ هلیلان 🔹استان بوشهر: تنگستان/ دشتی/ دیر/ عسلویه/ کنگان 🔹استان چهارمحال و بختیاري: خانمیرزا/ کیار 🔹استان خراسان جنوبی: زیرکوه/ جغتاي/ جوین/ درگز/ کوهسرخ 🔹استان خوزستان: آغاجاري/ امیدیه/ اندیکا/ ایذه/ رامهرمز/ گتوند/ مسجد سلیمان/ هفتکل/ هندیجان/ هویزه 🔹استان سمنان: میامی 🔹استان سیستان و بلوچستان: تفتان/ چابهار/ خاش/ دشتیاري/ دلگان/ زابل/ زهک/ سیب و سوران/ فنوج/ قصرقند/ کنارك/ مهرستان/ میرجاوه/ نیک شهر/ نیمروز/ هامون/ هیرمند 🔹استان فارس: آباده/ ارسنجان/ اقلید/ اوز/ بختگان/ بوانات/ بیضا/ پاسارگاد/ خرامه/ خرم بید/ خفر/ خنج/ داراب/ رستم/ زرقان/ زرین دشت/ سپیدان/ سروستان/ فراشبند/ فیروزآباد/ قیر و کارزین/ کوار/ کوهچنار/ لامرد/ ممسنی/ مهر/ نی ریز 🔹استان قزوین: آبیک 🔹استان کردستان: بانه/ دهگلان 🔹استان کرمان: بافت/ رودبار جنوب/ ریگان/ فاریاب/ فهرج/ کهنوج/ کوهبنان / منوجان 🔹استان کرمانشاه: قصر شیرین/ گیلانغرب 🔹استان کهگیلویه و بویر احمد: باشت/ بهمئی/ چرام/ دنا/ لنده/ مارگون 🔹استان گلستان: رامیان/ گمیشان 🔹استان گیلان: رضوانشهر/ سیاهکل 🔹استان لرستان: چگنی 🔹استان مازندران: سوادکوه شمالی/ کلاردشت/ محمودآباد/ میاندورود 🔹استان مرکزي: خنداب 🔹استان هرمزگان: ابوموسی/ بستک/ بشاگرد/ بندر لنگه/ پارسیان/ جاسک/ خمیر/ سیریک/ کیش/ هرمز منبع: صدا و سیما @shahid_hadi99
🌿.• مـــن چـــادرے ام.. ســادگـے چـــادرم را، بہ هزاران مـُد هاے رنگارنگ روز ترجیح میدهم چـادر مادرم زهـرا (سلام الله علیھا) مُدِ تمـامے روزهاے عـمـر من اســت. ッ   「 @shahid_hadi99
• حضـرت‌امیرالمؤمنین‌علےعلیه‌السلام فرمودند: به فرزنـدش امـام حسـن عليه‌‌السّلام فرمـود: پسـرم چھار چيز از من ياد گير (در خوبےها)، و چھار چيز به خاطر بسپار (هشدارها)، كه تا به آنھا عمل مےڪنے زيان نبينے: ✽خوبےها: ↵ همانـا ارزشمندترين بےنيازۍعقـل اسٺ، ↵ و بزرگـ‌ترين فقـربےخردۍاست، ↵ و ترسناڪ‌ترين‌تنھايےخودپسندۍ اسٺ ↵ و گرامےترين‌ارزش‌خانوادگے،اخلـاق نيڪوست. ✽هشدارها: ↵ پسـرم‌از دوستےبا احمـق بپرهيز،چرا ڪه‌مےخواهدبه‌تونفعےرساندامّا دچار زيانت مےڪند. ↵ از دوستےبا بخيـل بپرهيز، زيرا آنچه را ڪه‌سخٺ‌‌به‌آن‌نيازدارۍاز تودريغ مےدارد. ↵ و از دوستے با بدڪار بپرهيز، ڪه با اندڪ بھايے تو را مے فروشد. ↵ و ازدوستےبادروغگـوبپرهيز،ڪه‌او به سـراب‌ماند: دور را به‌تونزديڪ، ونزديڪ رادورمےنماياند 📜 نھج البلاغہ،حڪمت۳۸ • ◍⃟🦋 @shahid_hadi99
🌱 بر سر سفره افطــاࢪ بهـ غذآ لب ݩزنم ٺآ زماݩے ڪہ مؤذن بِبَرد نام علے♥️ ッ •┈┈••✾ ↳|•@shahid_hadi99
<در‌حسـرٺ‌دیدار‌ط‌ُآواره‌ٺریـنم🍁> • .. • ◍⃟🦋 @shahid_hadi99
تحدیر جزء 9 .mp3
4.88M
🌙: تلاوت هرروز یڪ جزء از قرآن ڪریمـ📖 بھ صورت تحدیر(تندخوانے) [• •] @shahid_hadi99
🦋.• خدا مھــربان‌تر از آن است ڪه با چند گـناه بنده خود را دور بیاندازد! ولےشـــیطان‌دائمادرحال‌ناامید ڪردن‌انسان است‌یڪ آدم‌گنه‌ڪار اگراحساس‌مےڪندخــدادیگر به او نــگاه‌نمےڪندباید بـدانداین ناامــیدی القا همان شیطانےاست ڪه او را وادار به گناه ڪردن کرده در نتیجه نــباید به احساس منفے خــود اعــتنا ڪند. 👤حجت‌الاسلام‌پناهیان ッ 「 @shahid_hadi99
ایران در غم شهادت غریبانه شهید حججی گریست.🌷😭 یک جوان بیست و پنج ساله که غوغا کرد... دلمون میخواست صبر کنیم تا حداقل هفت روز از شهادت شهید حججی بگذره اما رزروهتل، کارت هایی که چاپ شده بود و... مانعمون بود خیلی از دوستامون از شهرستان رو دعوت کرده بودیم بیست وپنج مرداد ماه مامان محسن و خواهرش اومدن دنبالم تا بریم آرایشگاه لباس عروس من بر خلاف مال عطیه به سبک انگلیسی بود آستین بلند، دامن بدون دنباله و یقه کامل بسته بخاطر همین دیگه کت نگرفتیم برای روش یه شنل و چادر.. محسن به گوشیم زنگ زد و گفت نیم ساعت دیگه میام دنبالت. گوشی حسین رو برداشتم و تو صفحه اینستاش نوشتم👇😔 "برادر عزیزتر از جانم امروز راهی خانه بخت میشوم.. بیشتر از همیشه نمایان هست.. من حتی مثل سایر خواهران شهدا امروز نمیتوانم بر سر برادر شهیدم باشم..😞 چون مزار برادرم است حتی یک دست از تو در مزار نیست😭😭 من امروز قبل از هتل طبق وصیتت باید سر مزار شهید دیگر باشم 🌷 وای امروز 19 ماه از گمنامی تو میگذرد😭 یک نشانی به دل نازک خواهرت امروزمنتظر حضورت و حس آغوش برادرانت در عروسیم هستم"" "..😔 سخت بود اما رفتیم یادمان حسین برام مهم نبود نگاههای ترحم آمیز کسانی که در بهشت زهرا بودن خم شدم چادرم رو انداختم روی صورتم و صورتم رو گذاشتم روی مزار خالی حسینم پاشو پاشو بیا از غربت حسین تو رو جان زینب امشب بیا😭😭😭😭 محسن: زینب پاشو تو رو خدا.. پاشو نو عروسم😰پاشو بریم به خدا حسین میاد عزیز دلم پاشو حالت بد میشه خانمم😢 _یه دقیقه محسن تو رو خدا فقط یه دقیقه😭🙏 بعد از حدود یک ساعت از اون یادمان دل کندم.. وقتی رسیدیم به ماشین تا محسن اومد کمکم کنه تا سوار ماشین بشم که صدای گریه اش بلند شد محسن: بیا این گل از یادمان باهات اومده.. حسین جوابت داده😭😍 ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری
زندگی دو نفره من و محسن شروع شد.. ولی دقیقا دو روز بعد از شروع زندگیمون به محسن زنگ زدن وگفتن 15 شهریور اعزامشون به است😢😰 داشتم سفره میچیدم که محسن از اتاق خواب خارج شد _ چی شد؟ محسن: هیچی گفتن 15 شهریور اعزاممونه _ محسن..؟😢 محسن: جانم _ بری چی میشه؟😢 محسن: هیچی نمیشه سر مر گنده بر میگردم.😁 اعزام اولم نیست که، بادمجون بم آفت نداره.😜حالا بیا بشین ناهار بخوریم.. شب خونه مامان اینا دعوتیم _ باید بهم قول بدی برگردی☹️ محسن: اووووووه کو تا پانزدهم شهریور روزها میگذشت وفقط روز تا اعزام مونده بود.. من داشتم تو سر رسیدم اسامی شهدای دهه هفتادی رو لیست میکردم محسنم کتاب " سلام برابراهیم" رو میخوند. سرم رو بلند کردم چشمم افتاد به لکه خونی که روی کتاب دست محسن بود _ محسن این لکه خونه روی کتاب چیه؟😰 محسن: _لکه خون یه شهیده البته چند روز قبل از شهادتش.. تو هم صبور باش یه روزی راز این کتاب رو میفهمی..😊 تا اومدم سؤالی بپرسم گوشیم زنگ خورد📲 به اسم مخاطب که نگاه کردم یه لبخند اومد روی لبم.. وقتی گوشیم رو قطع کردم رو به محسن گفتم _خانم مهدی بود برای امشب دعوتمون کرد شام اون شب فهمید تو این اعزام همه بچه ها میرن جز شوهر عطیه فقط دو روز موند که محسن بره اما بهش زنگ زدن باید بره ناحیه برای....😔 ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری
ناهارم رو درست کرده بودم که صدای زنگ در بلند شد. محسن بود از ناحیه اعزامی بهش اورکت، سربند، بازوبند، لباس نظامی داده بودن. تا چشمم به وسایل افتاد اشکام جاری شد😭 محسن: الان گریه ات براچیه؟😐من اینجام حالا کو تا اعزام.. محمد زنگ زده بود که فردا خانم ها رو ببریم ثبت نام برای پیش دانشگاهی.. الانم پاشو ناهارو بیار گشنمه😁 _میل ندارم میارم تو بخور😞 محسن:منم نمیخورم پس😒 به خاطر محسن ناهار ریختم که مثلا بخوریم ولی چه خوردنی؛ داشتیم با غذامون بازی میکردیم..😞😞 شام مامان دعوتمون کرد اونجا مجبوری مجبوری هردومون چند قاشق خوردیم. فردا رفتیم اسممون رو ثبت نام کنیم عطیه تا من رو دید گفت _چی شده؟ چرا رنگ به رخ نداری؟😢 _محسن داره میره سوریه😔 عطیه: خب بره مگه بار اولشه که میخواد بره؟ از تو بعیده جمع کن خودتو😕 بالاخره روز اعزام رسید... همه رفتیم خونه پدر شوهرم.. خواهرشوهرم، همسرش، برادر شوهرم، خانواده خودم هم بودن بعد از خداحافظیِ همه، من موندم و محسن... محسن: درست درس بخون تا چشم بهم بزنی دوماه شده من برگشتم😊گریه هم نکنیا خانم کوچولوی من.😉 محسن رفت و های من شروع شد.. با هر زنگ در و تلفن یه بار میمردم😰 باز هم بهار بود که با حضور خواهرانه اش منو آروم کرد. قرار بود امشب هم بیاد پیشم بمونه داشتم تو تلگرام میچرخیدم که دیدم👇 رایزنی ها در مورد تحویل پیکر شهید 🌷 ادامه داره و ملت منتظر اومدن پیکر یه قهرمان هستن.. تا اومدنِ بهار مونده بود پاشدم رفتم تو اتاق خوابمون چشمم خورد به کتابی که روی میز محسن بود کتاب رو برداشتم ورق زدم بعضی از شعرها گوشه اش تا شده بود یکی رو باز کردم.. ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری
اتل متل یه مادر چشاش به در خشکیده فرزند دلبندشو چندسال که ندیده😔 فرزند خوب و رعناش رشید بود و جوون بود بین جوونای شهر یه روزی قهرمون بود یه روزی فرزند نازش اومد نشست کنارش تموم حرفاشو زد با چشمای قشنگش😍 میخواست بره بجنگه با دشمنای ایران با دشمنای قرآن دشمن دین و قرآن جوون بود و قهرمون می خواست که پهلون شه عاشورایی بمیره💔 تو جبهه غرق خون شه اون مادر مهربون راضی شد و غصه خورد😔😊 یاد فراق فرزند قلب اونو میفشرد💔 آورد برا بدرقه قرآن و یه کاسه آب اما دل اون مادر سوختش و گردید کباب😔 یه روز یه ماه نه چندسال عزیز اون نیومد جوون خوب و نازش حالا دیگه انگار که سرو و رعناش از ابتدا نبوده هر روز براش یه سال بود با غصه میکشید آه😔 میگفت میاد یه روزی فرزند خوبم از راه جمعه دلش میگرفت دعای ندبه میخوند صدای گریه، زاریش دل سنگ و می سوزوند😢😞 میگفت عزیز مادر بگو به من کجایی خیلی قشنگ میدونم الان پیش خدایی اون مادر منتظر یه سال که رفت به مکه گفت به خدا کو بچم مجنونه یا تو فکه رفت تو بقیع و داد زد بچه من سرباز فرزندتون بوده یا نبوده؟؟ اسیره یا شهیده جوونه یا پیر شده بچم و سالم میخوام اومدنش دیر شده صبرم دیگه تمومه بسه برام جدایی😭 بچم و سالم میخوام عزیزکم کجایی؟ وقتی برگشت ایران وقتی به خونه رسید از پسر عزیزش خبرهایی رو شنید فرزند خوب و رعناش دیگه به خونه اومد سالم و دست نخورده از زیر خاک در اومد وقتی شعر تموم شد دیدم اشکام روی صورتم نشسته😭 همین موقع صدای زنگ در خونه بلند شد... ادامه دارد... نام نویسنده؛ بانومینودری
درب رو برای بهار باز کردم. تا بهار این چهار طبقه بیاد بالا چند دقیقه ای طول میکشه رفتم صورتم رو بشورم که هم دعوام نکنه هم نگرانم نباشه😅🙈 بالاخره بهار پشت در نمایان شد. مشکوکانه به صورتم نگاه کرد🤔 وگفت: گریه کردی؟ از ترسم سریع خودم رو لو دادم و گفتم : بخدا برای محسن نبود این کتاب خوندم ( اشاره کردم به کتاب شعر محسن) بهار : عه کتاب اتل متل عشق خون من عاشق این کتابم حالا تو کدوم شعرش رو خوندی؟ _مادر 😢 بهار: میدونستی این شعر و خیلی از شعرهای این کتاب از روی واقعیته؟ _نه یعنی چی؟😢 بهار وایسا من برم شام بیارم تو سر سفره برام تعریف کن بهار: باشه، شام چی گذاشتی؟ _سالاد ماکارانی😁 بهار میگم تو خبر داری تحویل پیکر شهید حججی چی شد؟😰 تو کانال های مجازی که هر روز یه چیزی میگن.. بهار: از شبکه خبر و یک باید اخبار رو پیگیری کنی تا جایی که من میدونم دنبال تحویل پیکر هستن _بهار بیا شام خب حالا تعریف کن بهار: ببین یه شهید بوده هیچ اثری ازش پیدا نمیشه تا مامانش میره مکه تو کعبه میگه بچم باید صحیح و سالم برگرده وقتی بر میگرده ایران دقیقا مثل خواسته اش بچه اش صحیح و سالم برمیگرده ایران وقتی تو رفتی وسایل شام رو بیاری کتاب رو نگاه کردم دیدم بیشتر شعرهایی که از روی حقیقت نوشته شده رو علامت زده اون شب با بهار یه عالمه حرف زدیم بالاخره اول مهر شد و من و عطیه راهی مدرسه شدیم. خبر شگفت آوری شنیدیم ششم مهر 🌷 در تهران هست قرار شده همه خانمها با هم بریم.. ادامه دارد... نام نویسنده؛ بانومینودری
روسری مشکی و مانتو مشکی رو پوشیدم و داشتم چادر سر میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد. بهار، عطیه، مهدیه و زهرا اومده بودن بریم مراسم شهید حججی تا سوار ماشین شدم عطیه گفت: چرا رنگ رخ نداری؟ _ نمیدونم سه چهار روزه کلا سرگیجه دارم☹️ بهار: ان شاءالله داری میمیری😁 تا حالا اونقدر جمعیت یه جا ندیده بودم😯 زمین و زمان اومده بودن تا تو بدرقه این جوان دهه هفتادی شرکت کنن. اونقدر گریه کرده بودم که حالت تهوع ام شدیدتر شده بود😣 بهار: بشینید این نادان رو ببریم دکتر😬😒 وقتی چشمامو باز کردم دیدم پدر شوهرم و مادر شوهرم اونجان باباحسین: بابا جان خوبی؟ مامان جون: دختر گلم از این به بعد تا اومدن محسن بایدخیلی مواظب خودت واین امانت الهی باشی😍😊 متعجب و شرم زده بودم از حرفا🙈 تا مادر شوهرم گفت: عزیز دلم شدی بارداری دخترم زنگ زدم مادرت هم بیاد☺️😊 دیگه نباید خونه تنها باشی تو اولین ارتباطت با باید بگی بارداری تا اونم بیشتر مواظب خودش باشه اون شب مادر شوهرم نذاشت برم خونه خودمون. ته یه هفته بعد هیچ ارتباطی با محسن نداشتم ولی وقتی بهش گفتم خیلی خوش حال شد😅😌😍 ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری @asheghane_mazhabii