eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
270 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
860 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مناظره اول به روایت فیلم گالیور یه عده هستن اصلا به مردم مومن خودی اعتماد و ایمان ندارن و در عوض مدام چکمه های آمریکایی ها رو واکس میزنند. بعد همش آیه روایت هم می خونن که شناسایی نشن مثلا... حق و باطل رو مخلوط می کنند!!! @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📝 پرسش و پاسخ در رابطه با کتاب 🍃 5⃣ آیا بهتر نبود نام کتاب سه دقیقه در برزخ باشد؟ بله، شاید هم مناسب بود، حضرت آیت الله مصباح یزدی نیز وقتی کتاب را مشاهده کردند، گفتند شاید بهتر بود نام کتاب سه دقیقه در برزخ باشد. اما بسیاری از تجربه کنندگان مرگ موقت شرایطی از برزخ را مشاهده میکنند اما همان طور که راوی محترم توضیح دادند، ایشان به بررسی اعمال مشغول شدند که مربوط به قیامت است. در برزخ اینگونه به اعمال ما پرداخته نمی شود. ولی روایاتی هم داریم که شروع قیامت را از مرگ انسان میدانند. البته تمام اینها چه برزخ و چه قیامت، برای ما تلنگری است که به فکر باشیم. شاید به جرئت بتوان گفت که تمام مشکلات امروز ما در نتیجه فراموش کردن روز قیامت است. اگر بدانیم که در آن روز، ذره ای کار خوب و بد، به انسان باز می گردد به یقین بیشتر در اعمال خودمان دقت می کنیم. دوست عزیزی از قم مراجعه کرد و تعدادی از این کتاب را برای شاگردانش گرفت. ایشان میگفت من مدتها بود از خدا میخواستم راه را به من نشان دهد که در چه موضوعی وقت بگذارم و کار فرهنگی و اعتقادی کنم تا اینکه یک شب در عالم رویا وجود نازنین حضرت معصومه (س) را دیدم که به من فرمودند: بسیاری از مشکلات به خاطر این است که مردم، مرگ و قیامت را فراموش کرده اند. در این زمینه کار کنید. ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حس‌ و حال‌خوب‌ داشتن‌ را باید تمرین‌کرد، باید پافشاری‌کنید حتی‌ اگر وسط‌ یک‌ روز پرمشغله‌ و پردردسر هستيد؛ برای‌حس‌ و حال‌ خوبتان‌ بجنگید..‌..🤺 عصرتون بخیر🪂😉 🥯☕️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ 🌱 سیدا عیدی ها رو آماده کنید که کم کم وقتش میرسه😍😁 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
چشمان شهدا بہ راهـی است کہ از خود بہ یادگار گذاشتہ اند... اما چشم ما بـہ روزى است کہ با آنان رو برو خواهیم شد..‌. 🍃 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
یه دوستی دارم که خودش و همسرش از سادات هستند، هروقت عید غدیر و بعضی عیدا می رسه من از قبلش میگم عیدی منو بذار کنار... اونم البته یه شوخی هایی میکنه😄 اون بنده خدا یا نقدی میده یا هدیه ای بهم میده. تبرکه دیگه☺️ ماها که سید و سادات نیستیم این پول یا هدیه رو برکت کیفمون می دونیم و اصلا مهم نیست چقدر باشه فقط یه تبرک و برکت کیفمون هست. از پانصد تومنی گرفته تا بالاتر. این عیدی خیلی کِیف داره، خود سیدا فکر نکنم تجربه کرده باشند چون همیشه ما دست بگیر داریم و اون بنده خداها دست عیدی دادن. البته دعای خیرشون هم یک برکتی داره و خدا به حق جدشون کمکمون میکنه. همین کار هم کنند کلی برامون خوبه. البته یه چیزی هم بگم.... گفتن که اگر سید بودن رو دوست داشته باشی و بخوای و مومن باشی اون دنیا تو رو از سیدا می دونند.... خداکنه مؤمن بشیم بلکم اون دنیا سید شیم🙃 اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه. حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت، خودش توی خونه ایستاد تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد مثل پرستار و گاهی کارگر دم دستم بود تا تکان می خوردم از خواب می پرید اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد. بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می کردم، با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست. دیگه دلم طاقت نیاورد، همین طور که سر تشت نشسته بود. با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. - چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم. خودش رو کشید کنار. - چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه‌. نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم، مثل سیل از چشمم پایین می اومد. - تو عین طهارتی علی، عین طهارت، هرچی بهت بخوره پاک میشه. آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه. من گریه می کردم... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت. اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد. ادامه دارد... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فوت چندنفر از هموطنانمان را در زلزله امروز کاشمر - استان خراسان رضوی تسلیت میگم🏴 خدا صبر بده بهشون🥀 یاامام رضا‌‌...‌💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 فیلم جلسه خصوصی با پ.ن: بفرستید برای کسانی که ادعا میکردند آقای جلیلی همکاری ای نداشتند با شهید عزیز. به خاطر به مقام رسیدن بعضی ها چه حرفا که نمی‌زنند چه کارا که نمی‌کنند. به قول شهید رئیسی : آقایان، ما در محضر خدا هستیم... و البته من اضافه میکنم خانم ها و آقایان.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنگ اول به شیطان بزرگ 👊مرگ بر آمریکا سنگ دوم به شیطان کودک کش 👊مرگ بر اسرائیل و... یک حاجی یا مسلمان نباید بی بخار باشه نسبت به کشتار مسلمانان دیگه... 🇵🇸 @seyyed_kazem_roohbakhsh
یه داستان در رابطه با عیدی از استاد شفیعی کدکنی میذارم که پایان بخش امروز باشه☺️
📌 📝خاطره ای از : نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم... (استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...) پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما... حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم دست کردم توی جیبم، ۱۰۰ تومان بود کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان... پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد؛ ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود! گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید ۱۰۰۰ تومان باشد، نه ۹۰۰ تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم... گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا درقرآن کریم وعده داده است که ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند: من جاء بالحسنة فله عشر امثالها. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊