شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #علی_مشکوک_میشود... #قسمت_هجدهم من برگشتم دبیرستان، زمانی که من نبودم علی از زینب ن
📖 #بدون_تو_هرگز
#هم_راز
#قسمت_نوزدهم
علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد، زینب رو گذاشت زمین.
- اتفاقی افتاده؟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم، از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون
- اینها چیه علی؟
رنگش پرید
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟
- من میگم اینها چیه؟ تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟
با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت.
- هانیه جان شما خودت رو قاطی این کارها نکن.
با عصبانیت گفتم یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم
نازدونه علی به شدت ترسیده بود، اصلا حواسم بهش نبود. اومد جلو و عبای علی رو گرفت. بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی.
با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت. بغض گلوی خودم رو هم گرفت، خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش. چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد اشکم منتظر یه پِخ بود که از چشمم بریزه پایین
- عمر دست خداست هانیه جان، اینها رو همین امشب می برم شرمنده نگرانت کردم دیگه نمیارم شون خونه.
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد. حسابی لجم گرفته بود.
- من رو به یه پیرمرد فروختی؟
خنده اش گرفت رفتم نشستم کنارش.
- این طوری ببندی شون لو میری، بده من می بندم روی شکمم، هر کی ببینه فکر می کنه باردارم…
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ خطر داره نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط.
توی چشم هاش نگاه کردم
- نه نمیگن، واقعا دو ماهی میشه که باردارم.
ادامه دارد...
---------------------------
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊