eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍏🍃 خوشا آن روز بر صَحنَش بشینیم ضَریح و گُنبَدِ زردش ببینیم خوشـا آن ‌روز با یک ياحسین‌‌جان میانِ کربلا آرام بِمیریم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
جانــا چگونه گویم شرحِ فراقـت، چشمی و صد نَم جانـــی و صد آه . . . ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💎رفتارهای روح‌الله آنقدر پخته و سنجیده بود که من در کنارش کامل شدن و بزرگ شدن را خیلی خوب حس می کردم. ✨صبر زیادی داشت و این صبر زیادش فرصت برای رشد من فراهم می کرد تا جایی که اطرافیان این بزرگ شدن من را خیلی خوب حس می‌کردند و حتی به من گوش‌زد هم می‌کردند که رفتارهای من با قبل از خیلی متفاوت شده است. ✔️اختلاف نظر در هر زندگی مشترکی هست، اما چیزی که اصلاً بلد نبودیم قهر کردن بود. شاید باور نکنید بیشترین زمان ممکن که با هم حرف نمی‌زدیم از پنج دقیقه بیشتر نمی‌شد. 😅خیلی زود خنده‌مان می‌گرفت و می‌زدیم زیر خنده و هرچی بود همان‌جا تمام می‌شد. 👌بیشتر اوقات در ظــرف شسـتن به من کمک می‌کرد. نزدیک‌های عید که می‌شد حسابی کمک حالم بود. هر کاری که از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد.... rajanews.com @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خودش روی زمین مثل پدر می پیچد...😭💔 مظلوم وا اماما غریب وا اماما شهید وا اماما مسموم وا اماما.... ▪️مداحی (ع) 🎙محمود کریمی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ 👥ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. 👌اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد : «اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 🍃اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد : «بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 😥صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد : «جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 🤔داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هرچه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 📱با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 🦋ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد : «قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید : «حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 🌷عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد : «نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» 🍃از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد : «نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد : «بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 😇اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید : «نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💔از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید : «تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 روایتگری حجت‌الاسلام مهدوی‌ ارفع ⏳ تا دقیقه ۳:۱۲ روایتگری برادر مسلم نبی 🚩 یادمان 🗓 فروردین ۹۸ 🔰حجم ۱۹.۳۱ مگ @mahdavi_arfae 🌾 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 در کربلا کنارِ ضریحِ تو یا حسین با معرفت کسی است که یادِ کند . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏡روستای نوترکی شهرستان ایذه در سال ۱۳۴۳ شاهد ولادت فرزندی از تبار سربازان روح‌الله بود. پدر نامش را جهانگیر گذاشت و او را به حق سپرد تا فرزندی پاک و متدین باشد. 👦دوران کودکی را در زادگاهش سپری کرد و سپس برای ادامه تحصیل در دوره راهنمایی به شهرستان ایذه مهاجرت کرد. 🔸در زمان قیام امام امت به خیل مشتاقان حکومت اسلامی پیوست. ۱۵ ساله بود که انقلاب به پیروزی رسید اما او برای حفظ و حراست از دستاوردهای این نهضت عظیم مردمی از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. با آغاز جنگ، درس و مدرسه را در سال اول دبیرستان رها کرد و به مرزهای جنوبی کشور راه یافت. 📆در تاریخ ۶۰.۰۳.۲۴ به استخدام سپاه پاسداران درآمد. مسئولیتهای بیشماری همچون فرماندهی گروهان، فرماندهی گردان و جانشین محور عملیاتی را بر عهده گرفت. سال ۱۳۶۵ ازدواج کرد در عملیات کربلای ۲ فرماندهی یکی از گردانهای لشگر ویژه شهدا را پذیرفت و در این عملیات به سختی مجروح شد اما دوباره در عملیات کربلای ۵ شرکت نمود. 💠سرانجام شلمچه محل عروج آن دریادل لشگر محمد رسول‌الله (ص) گشت و او مزد سالها تلاش خود را در سن ۲۲ سالگی در تاریخ ۶۵.۱۰.۳۰ از خداوند متعال گرفت. پیکر پاکش را در شهرستان ایذه به خاک سپردند. 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🌱 💠 بعضی از اعمال روز ، در مفاتیح الجنان 🕊 تسبیحات عشر 🕊 غسل پیش از روز مستحب هست. 🕊 بعد از نماز عصر، قبل اینکه دعای عرفه رو شروع کنیم، دو رکعت نماز داره که زیر آسمون خدا می خونیم، و اعتراف و اقرار به گناه در نزد خدای متعال میکنیم. حالا چه جوری خونده میشه؟ 🔹 رکعت اول بعد از حمد سوره ی توحید 🔸 رکعت دوم بعد از حمد سوره ی کافرون رو خونیم. ✅بعد مشغول دعای عرفه میشیم. یه نماز دیگه هم داره این روز : 💫 چهار رکعتی، بعد از حمد ۵۰ تا توحید 📿یه سری دعا هم هست، در قسمت اعمال روز عرفه، قبل شروع دعای امام حسین (ع) در ، هست. باقی اعمال در تصویر🌷 التماس دعا @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 🌱❤️