#خاطره شهيد دانش
#عاشق_قرائت
اقدس اوقاني باف:
تا کلاس پنجم درس خواندم و دیگر به مدرسه نرفتم.مدرسه مختلط رفتن برای من که چادری بودم عذاب آور بود.اگر میخواستم به مدرسه بروم باید بی حجاب میشدم.به همین خاطر بی خیال مدرسه شدم.مادرم به جای مدرسه وقت من و خواهرم را با کلاس قرآن،قالی بافی و خیاطی پر کرد.برای یاد گرفتن قرآن ،به مکتب رفتم.معلم مکتب خانه بی بی صدیقه تقوی بود.زیر نظر بی بی صدیقه قرآن خواندن را یاد گرفتم.در همان مکتب یک دور کامل ،قرآن را خواندم.آن زمان ما یک جزء را بصورت کامل هجی و بقیه قرآن را خط بری-روخوانی-می کردیم.مادربزرگم که به او ملا فاطمه جان می گفتند،قرآن خوان بود،وقتی ایشان به جلسات قرآن و روضه ها می رفت،همراهش می رفتیم.به همین دلیل با قرآن و آموزش آن ،انس پیدا کردم.کم کم خودم معلم قرآن دو سه تا دختر دبستانی شدم که در منزل به آن ها آموزش می دادم.قبل از اینکه حاج حسن به مدرسه برود ،قرآن خواندن را به او یاد دادم.یک آیه را چند بار تکرار می کردم؛تا یاد می گرفت.در حیاط خانه درخت انجیری داریم که معمولا زیر آن برای حسن فرش پهن می کردم .حسن زیر آن درخت می نشست و قرآن می خواند و من ضمن انجام کار های آشپزخانه ، اشکالات او را تذکر می دادم.بعدها که به کلاس استاد گندمی رفت ،به تلافی آن که از او اشکال گرفته بودم؛می آمد و اشکالات گذشته مرا می گرفت.می گفت:"مامان به این صورت باید بخوانی ،شما قبلا بد میخواندی!".
#هرگز_به_دنيا_وابسته_نشو 📗 📝
@shahid_hasandanesh 🌸