eitaa logo
کانال رسمی پاسدار شهید مدافع حرم حیدر جلیلوند
140 دنبال‌کننده
788 عکس
176 ویدیو
9 فایل
❣شهیــــــد مدافع حــرم پاسدار ورزشکار قهرمان جودو #حیــدر جلیلوند 🌸ولادت:۲۶ آذر ۱۳۶۵🌸 🌷شهادت: ۲۱خرداد۱۳۹۶سوریه🌷 🌹مزار مطهر شهید واقع درگلزار شهدای اقتدار ملارد🌹 🍃کلام شهید:خدایا به آبروی حضرت زهرا(س) مرگ من را شهادت در راه خودت قرار بده🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حــرفــ بـراے گفــتن زیـــاد بـود وقــت ڪمـــ ... بـوسیـدمتـــ ...💔 . ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ @shahid_heydar_jalilvand
😁 😍 گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟"😢 گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم"😕 گفتم:" خب!🤔 گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند😍 یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام😄 خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد☹️ تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد😃😁 می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد😫 داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم😃 خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟!😆😅 خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!. بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟!😞 داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم😣 صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد😱 چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره😐.خنده ام گرفت😂 گفت:" چرا می خندی؟"🙁 دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!😂😂 @shahid_heydar_jalilvand
😁 🌸 یادی کنیم از آقای شهرداران زمان جنگ !😅 می گفت : به مادرم گفتم ننه بالاخره رفتم جبهه و کسی شدم مادرم ذوق کرد و گفت ننه فدات بشه می دونستم تو آخرش یه چیزی می شی. خب ننه چیکاره شدی؟ گفتم : شهردار فداش بشم نگذشت حرف از دهنم در بیاد کل محله فهمیدن من شهردار شدم😘 قربونش برم ننه ام ! نمی دونست شهردار تو جبهه کارش شستن ظرفهاست و جارو کردن سنگره. مادره دیگه دوست داره بچه اش یه کاره ای بشه!! ... @shahid_heydar_jalilvand
😄 ضد هوایی ها باش😁 رو به قبله که قرار می‌گرفت مثل اینکه روی باند پرواز نشسته و با گفتن تکبیر، دیگر هیچ شک نداشت که از روی زمین بلند شده😍 خصوصا در قنوت که مثل ابر بهار گریه می‌کرد،درست مثل بچه‌های پدر، مادر از دست داده😢 راستی راستی آدم حس می‌کرد که از آن نماز هاست که دو رکعتش را خیلی‌ها نمی‌توانند بجا بیاورند😓 نمازش که تمام می‌شد محاصره اش می‌کردیم😁 یکی از بچه‌ها می‌گفت: «عرش رفتی مواظب ضد هوایی‌ها باش😉😂» دیگری می‌گفت: «اینقد میری بالا یه دفعه پرت نشی پایین، بیفتی رو سر ما😜🤣» و او لام تا کام چیزی نمی‌گفت و گاهی که ما دست وردار نبودیم فقط لبخندی می‌زد و بلند می‌شد می‌رفت سراغ بقیه کار هایش...😊💚 @shahid_heydar_jalilvand
😁 😅 حمید دسنتشان (شهید) مسئول تدارکات گردان ما بود😊 این طبیعت مسئول‌های تدارکات بود که امکانات را برای روز مبادایی که هیچ‌وقت نمی‌دانستیم اصلا خواهد آمد یا نه ذخیره می‌کردند🙂 آن‌ روز صبح خیلی دیر از خواب بیدار شده بودیم. می‌دانستیم صبحانه توزیع شده و رو زدن به دستنشان برای گرفتن صبحانه کار خیلی سختی است. برای همین کاظم، کم‌سن‌ترین فرد چادر را فرستادیم سراغ تدارکات. شاید دلشان به رحم بیاید☹️ دستنشان با عصبانیت جواب داده بود توزیع صبحانه ساعت شش و نیم صبح است حالا هشت و نیم آمده‌ای برای صبحانه! اول که هیچ نداده بود و کمی بعد گفته بود برای اینکه تنبیه شوید بین کره مربا و پنیر باید یکی را انتخاب کنید😒 ظاهرا به همه گردان هر سه را داده بود😐 کاظم هم کره مربا را گرفته و پیروزمندانه برگشته بود😁 همه ما خوشحال شده و سفره انداخته بودیم اما مهدی قبول نمی‌کرد. لج کرده و می‌گفت نمی‌شود😤 - دیر یا زود مهم نیست، سهم پنیر ما چه می‌شود؟! زورگویی حدی دارد..‌.😡 حالا ما سعی می‌کردیم مهدی را راضی کنیم کوتاه بیاید، که نمی‌آمد. کره‌ها را گرفت و گفت "حالا کاری می‌کنم نتواند سهم پنیر ما را بخورد، آنها حق ماست!" حالا نیم کیلو پنیر شده بود حیثیت‌مان...😅 مهدی شروع کرد کره‌ها را خالی کردن در بشقاب، و بلافاصله تکه‌های مناسب و هم اندازه کره‌ها از صابون‌های قالبی که زیاد داشتیم برش دادن و جا زدن به‌جای کره. و دوباره با دقت همه را بسته بندی کرد!😐😳😑😅 قالب‌های را گرفت و با دعوا و با همان پای ناقص‌اش رفت که "ما کره نمی‌خواهیم به جایش پنیر بده تا با مربا بخوریم!!"😄 بعد از کلی بگو مگو که مگر می‌شود پنیر و‌ مربا خورد؟ موفق شد صابون‌ها را تحویل داده و به جایش کلی پنیر بیاورد😉😎 دیگر سفره ما مفصل شد. کره، مربا، پنیر، و مغز گردو هم که داشتیم با چای داغ و سایر مخلفات... بعد از صبحانه گفتم مهدی سری بزن یک وقت آن صابون‌ها را به کسی ندهند، خونشان گردن ما بیفتد😒😂 مهدی با خاطر جمعی گفت نگران نباش درستش می‌کنم😁 بعد از یک ساعت رفت به بهانه‌ای شاید کره‌های صابونی را برگرداند که دید دیر رسیده😳 بچه‌های تدارکات سفره‌ای پهن کرده و با همان کره‌ها و مربای فراوان دلی از عزا درآورده بودند!😳😐😐 مهدی تنها سؤال کرده بود کره‌ها مزه‌ بدی نمی‌داد، که گفتند نه، خیلی هم خوشمزه بود!😳😂 همه چیز ظاهرا به خیر گذشته بود تا ظهر آن روز🙄 بچه‌های تدارکات یکی یکی می‌رفتند درمانگاه برای معالجه اسهال شدیدی که گرفتار شده بودند و خوب نمی‌شدند😐😂 آنهایی که درمانگاه نبودند آفتابه دستشان در صف دستشویی صحرایی!😢😂 ظاهرا دستشویی‌شان توام با کف فراوان شده بود. دکتر هم گیج شده بود، که این چه ویروس جدیدی است، و نگران که مبادا فردا همه گردان بگیرند!😐😄😂😂 به مهدی گفتیم می‌بینی چه کاری کردی!😡 با قلدری جواب داد: - چه کاری!؟ مقصر خودشانند. کره را اگر با پنیر می‌دادند، این بلا سرشان نمی‌آمد!🙂🤗😌 اصلا خواست خدا بوده این طور بشود، به من چه!😌😂😂😂 @shahid_heydar_jalilvand
ها☺️ مذهبی ها بیشتر از بقیه بوی خدا و مهربونیش رو میدن ، واسه‌ ی همینه که اگه یه روزی ، حتی یه ذره ، بوی گناه بگیرن ، مردم خیلی سریع حس تلخی بهشون تزریق میشه و به لشکر خدا بی اعتماد می شن..!😒😡 هی حزب اللهی جان😊 بیا با خطاهای ریز و درشتمون ، آبروی حزب اللهی های خوش‌کار رو نبریم...😓 @shahid_heydar_jalilvand
😁 مارو بکش😐 آن شب یکی از آن شب‌ها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه‌ها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش🔥 جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»😅🤗 نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت🤗 و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…» دوباره همه سکوت کردند 😐و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار 🐍و هم بکش!» بچه‌ها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه‌ها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»😂😂 ‌@shahid_heydar_jalilvand
❤️ خنده‌هایت، خرازے💗 جزیره‌ات ،مجنون🌊 خانقاهت،طلائیه🌤 قایقت، عاشورا🖤 جزر و مدت،اروند🌫 آبےات، بادگیر💧 قرمزت، خون♥️ راهت، جنون👣 مقصدت، جنوب✈️ سپاهت، قدس🕌 لشکرت، عماد✊🏻 تعصبت، نصرالله🧔🏻 ایمانت، کاظمے📿 قنوتت، صیاد🥀 رکوعت، باکرے🍃 سجده‌ات، گمنام💔 خاکت،املاکے🍂 آسمانت، کشورے🌦 زمینت، افلاکے☘️ تفحصت، پازوکے⛓ کربلایت،چهار و پنج🏴 شمالت،شیرودے❄️ جنوبت،شلمچه💫 غربت،کردستان💖 شرقت، ابوالخصیب🖤 خنده‌هایت،خرازے☺️ چشمانت،همت👀 نگاهت، چراغچے👁 غیرتت،متوسلیان👊🏻 قلبت،چمران💗 مغزت، باقرے🧠 دغدغه‌هایت،دقایقے⏰ دستت،برونسے💪🏻 انگشترت،شوشترے💍 عقیقت، ذوالفقارے💥 حجتت، حججے🌸 فهمت، فهمیده👌🏻 عسلت احلےٰ😋 غزلت، اعلا📝 بیتت،رهبرے🏡 سیدت،خامنه‌اے😍 قرآنت،حافظ📚 گلستانت،خط‌مقدم🌹 بوستانت، بالاے سنگر🌿 عشقت،بنے آدم👨‍👩‍👧‍👦 دیوانت، اشک😢 شاهنامه‌ات،کاوه⚡️ فارسے ات،سلمان📜 عربے ات،ابومهدے📋 آخرش هم با مهندس نقشه‌ها را کشیدے و راه آسمان را گشودے♡ حاج‌قاسم این رسمش نبود بروے و ده‌ها نسل را کنے...): ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ @shahid_heydar_jalilvand
😁 😅 اللهم الرزقنا ترکشا قلیلا و مرخصی کثیرا😆 چه برداشتی از جبهه دارید؟ به خدا فقط یک جفت پوتین برداشتم😥😅 کلوا و اشربوا حتی اذابلغت الحلقوم😳 دنیا دو روز است سه روز هم تو راهی میشه پنج روز😶😂😂 مادرم گفته همه چیز بخور جز تیر و ترکش 🙂😆(جواب پرخورها به دیگران) آرپی جی نزن تو خاکریز ما 😬(وسط حرف ما نیا) چهره ترکش پسند😃(صورت نورانی) موقعیت ننه☺️🤣(سنگر تدارکات که مثل خانه پدری به آدم می رسند) رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند😅(در حال رد شدن از میان همسنگران ، که دست و پای آنان را لگد می کند.) @shahid_heydar_jalilvand
شاید آرزوۍ‌همہ‌باشد اما‌یقیناً جز‌مخلصین ڪسے‌بدان‌نخواهد‌رسید ... ڪاش‌بجاے‌زبان باعمـــــلم طلب‌شهادت‌مے‌ڪردم🥀...(: ♥️ @shahid_heydar_jalilvand
تصور کنید......👓 صداها باهم دیگر قاطی شده.... صدای کسی که میگوید : مهمات تمام شده.....💣 خیلی تلفات داریم.......🕯⏳ صدا هایی که بلند است( الله اکبر) صدای رجز های عربی .....📢 صدای تانک ها و گلوله ها....🚨 صدای عراقی های تکفیری که شادی میکردن💔..... چندتا از بچه هارا اسیر کرده بودند.....🥀 پناه گرفتند.....🕳 وصیت نامه می نویسند ......📝 صدایی که با بغض نوشته اش را میخواند :🎙 شرمنده مادر بی خبر آمدم . اخه نمیخواستم نگران باشی....💔 شرمنده خانوم تو را با بچه ها تنها گذاشتم......🖤 صدای برخورد گلوله و ترکش......🔫💣 بعد هم بوی خون و شهادت و باروت......⚰️🥀 سال ها گذشت.....🕰 مادر .....👵🏻 با گریه تعریف کرد: پسرم اگه دوباره دنیا بیاد... میفرستمش بره... اگه نره کی سرباز امام زمان باشه؟😢 @shahid_heydar_jalilvand