❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.»
کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.»
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.»
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.»
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.»
صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود.با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!»
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.»
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
ادامه دارد...🖋
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.»
چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در.
صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.»
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را
کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سی سال در غم پدر گریست و گفت
بازار شام جای عزیزان ما نبود...💔
🏴سلام بر آقایی که آب می دید به فکر فرو میرفت نوزاد می دید اشک میریخت
طفلان و کودکان را می دید ناله میکرد.
#شهادٺ_پاسدار_وحے_نبوے🏴
#خط_علوے_و_شور_حسینے💔
#امام_سجاد_ع_تسلیٺ_باد🏴
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان مهم و قابل تأمل استاد دکتر خیراندیش راجع به نسل شیعه ، حتماً توجه بفرمایید ... ⭕حرمله زمانمون رو بشناسیم...
سردار «علیجانی» در سوریه به شهادت رسید
روابط عمومی سپاه حضرت صاحبالزمان (عج):
🔹شهید ابوالفضل علیجانی از افسران دانشکده پیاده دانشگاه علوم و فنون حضرت امیرالمومنین (ع) نیروی زمینی سپاه در اصفهان و از مستشاران نظامی در سوریه بود.
🔹وی سحرگاه امروز در ماموریت مستشاری سوریه به شهادت رسید و به خیل عظیم همرزمان شهیدش پیوست.
🔹شهید نادر طالبزاده کسی بود که با هوشمندی، زمانیکه الکساندر دوگین هیچ جایگاه خاصی در بین سیاسیون و نظامیان روسیه نداشت، او را جذب میکند و با کار کردن روی ذهنیت این فرد او را با اصل هویت ایرانی و اسلامی آشنا میکند.
🔹برای نشان دادن قدرت محور مقاومت او را حتی به راهپیمایی اربعین میبرد و آلکساندر در بین بیش از ۱۲ میلیون عاشق حسینی قدم میزند، از اینجا به بعد تمامی تفکرات الکساندر دوگین کاملا پخته میشود، سخنان وی در برنامه های نادر طالبزاده و مصاحبههایش را ببینید ! تا جایی احساس میکنید این فرد یک شیعه تحصیل کرده در قم بوده است. بعد از این تحول با ارائه نظریههای پخته و کامل در بخش تمدنی باعث ایجاد یک رابطه عمیق بین رهبران روسیه با ایران میشود.
🔹شهید نادر طالبزاده بذری را کاشت که حتی در اوج فشار جامعه جهانی برای خروج روسیه از درگیریهای سوریه و معاوضه بشار اسد یا همان محور مقاومت، پوتین در مقابل بقیه سیاسیون روسیه قرار گرفت!!!!! تحلیلش باخود شماست .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 حسن نصرالله: در روز قیامت، دنیا عظمتِ کاری که رهبر انقلاب در قبال ما و مردم لبنان و جهان اسلام انجام دادند، خواهند فهمید.
🔹 باید از جمهوری اسلامی ایران و حضرت آیتالله خامنه ای قدردانی کنیم که همواره در کنار ما بودند.
🔹 همچنین باید از دوستان عزیزمان در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکر و قدردانی کنیم که از ابتدا با ما بودند و در پادگانهای آموزشی تجربههای خودشان را به ما منتقل کردند و روحیه جنگیدن و شهادت را به ما آموختند.
🔹 سپاه پاسداران در مسیر حمایت و کمک به ما شهدایی دادند که نمونه بارز آن شهید بزرگ حاج قاسم سلیمانی بود