پسرک فلافل فروش: نوجوان بود و در ابتدای مسیر، وچه خوب مسیری را انتخاب کرده است.
#پسرک_فلافل_فروش 📚
نوشته ی🖊 : گروه فرهنگی #شهید_ابراهیم_هادی
نشر: انتشارات #شهید_ابراهیم_هادی
#جوان
#دفاع_مقدس
📜معرفی: در اوج بیبند و باریها و فسادهای دوره طاغوت، مردانی پرورش یافتند که پس از پیروزی انقلاب لیاقت شرکت در جهاد و شهادت در دوران دفاع مقدس را یافتند...
حالا هم در اوج تهاجمات فرهنگی و اعتقادی داخلی و خارجی مردانی را میبینیم که با وجود برقراری امنیت و آرامش در کشور خودشان به یاری برادران مسلمان خود در سایر بلاد اسلامی شتافتهاند و مشغول جهاد شدهاند و شهادت را افتخار خود میدانند
✂️برشی از کتاب📖:
یک نفر از انتهای ماشین با صدای بلند گفت: نابودی همه علمای اس.....
–بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد: نابودی همه علمای اسراییل صلوات
همه صلوات فرستادیم . وقتی برگشتم با تعجب دیدم آقایی که صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود
-به دوستم گفتم : مگر این جوان لال نبود؟
-دوستم خندید و گفت: فکر کردی برای چی تو مسجد می خندیدیم ....شمارو سرکار گذاشته بود.
لینک کانال
🌷@shahid_jaberkhishvand🌷
جهت دریافت کتاب (خواهران)
@Dellaram926
جهت دریافت کتاب (برادران)
@Saeedsoraghi
جهت نذر فرهنگی
@dellaram2153
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺
🇮🇷قسمت سی و پنجم🇮🇷
✒برای آخرین بار
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت ؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده.
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ...
- الحمدلله که سالمن!
- فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن...
- همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست!
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ...
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ...
سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ...
توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ...
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ...
همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ...
◀️ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بیتوهرگز"
🌷@shahid_jaberkhishvand🌷
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺
🇮🇷قسمت سی و ششم🇮🇷
✒اشباح سیاه
حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …
- این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم رو کنترل کردم …
- برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم…
- باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …
- چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …
- برو …
و من رفتم ..
◀️ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بیتوهرگز"
🌷@shahid_jaberkhishvand🌷
Anso8.mp3
6.54M
❌🎧 تجربه پس از مرگ !
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🔺 (#جلسه_۸)
Anso9.mp3
7.62M
❌🎧 تجربه پس از مرگ !
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🔺 (#جلسه_۹)
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺
🇮🇷قسمت سی و هفتم🇮🇷
✒بیت المال
احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم.
دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن.
آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد.
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود ...
دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم ...
یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم.
- خواهر ... خواهر ...
جواب ندادم ...
- پرستار ... با توئم پرستار ...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد:
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ ... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟
رسما قاطی کردم :
- آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها !
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن!
- بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ...
و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ...
◀️ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بیتوهرگز"
🌷@shahid_jaberkhishvand🌷
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺
🇮🇷قسمت سی و هشتم🇮🇷
✒وجعلنا
آیه و جعلنا را خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ...
حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ...
تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ...
باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ...
تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن ...
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ...
غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم ...
بالاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ...
چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید ...
زمان برای من متوقف شده بود ...
سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ...
◀️ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بیتوهرگز"
🌷@shahid_jaberkhishvand🌷
🍃🌸
#شهید نمیشوی اگـر
شبیه ترینِ شهدا نباشی
شهدا خود را لابلای تاریکی شب گم کردند
که عاقبت خدا پیدایشان کرد
و شدند پیدا شده ی یار....
خودت را شبیه ترین کن
تا شهیدت کنند...
#بسمالله..
🌷 @shahidegomnam14 🌷
زندگی را به خدا بسپار😊
وقتی زندگیت برای خدا باشد سریع به او می رسی❤️
#شهید_احمد_مشلب
🌷 @shahid_jaberkhishvand 🌷
شهادت،مهمانی خداوند است
وشهید مهمان خداست.
#شهید_حاج_حسین_خرازی
درحال تدارکات سفره افطار
قبول باشه حاج حسین
#ماه_رمضان_در_جبهه
🌷 @shahid_jaberkhishvand
📌 "سلام بر بقية الله"
📖 «بَقِیَّتُ اللَّهِ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنین»*۱
🌸 امام باقر در مورد این آیه میفرمایند:
«...پس هنگامی که ظهور نماید، به کعبه تکیه می دهد و ۳۱۳ نفر (یاران خاص) نزد او جمع می شوند و اولین سخنی که بیان میکند، این آیه است: (بَقِیَّتُ اللَّهِ خَیْرٌ لکم...) سپس می فرماید: منم بقیه الله در روي زمین و جانشین و حجت خدا بر شما، پس هیچ سلام کننده ای به او سلام نمیکند، جز اینکه می گوید: السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا بَقِیَّهَ اللَّهِ فِی أَرْضِه»*۲
🔹 ناسپاسی مردم در مورد اهل بیت و نفهمیدن این حقیقت که امام خیر مطلق است، سبب شد وقتی نوبت به امامت حضرت مهدی رسید، برای اینکه زمین از حجت خدا خالی نماند، چاره ای جز غیبت ایشان باقی نماند. زیرا «خداوند، هیچ نعمتی را که به گروهی داده، تغییر نمی دهد، جز آنکه آن ها خودشان را تغییر دهند. (کفران نعمت نمایند)»*۳
🔺 امان از نفس که بخش زیادی از بدبختی های ما از وجود اوست. اگر حریف نفسمان می شدیم، امامت امام زمان به تاخیر نمیافتاد و لقب ایشان بقیه الله نمیشد.
۱. سوره هود، آیه ۸۶
۲. کمال الدین و تمام النعمه، ج۱، ص۳۳۱
۳. سوره انفال، آیه ۵۳
#مهدویت_در_قرآن (جزء دوازدهم)
@shahid_jaberkhishvand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظات زیبای بارش باران در بیت المقدس
@shahid_jaberkhishvand