eitaa logo
کانال فرهنگی شهید محمد(جابر) خویشوند
160 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
7.4هزار ویدیو
63 فایل
کانال فرهنگی شهیدمحمدجابر خویشوند @shahid_jaberkhishvand جهت دریافت کتاب @Dellaram926 جهت نذر فرهنگی @dellaram2153
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷قسمت چهل و نهم🇮🇷 ✒خداحافظ زینب تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... - بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. - یادته 9 سالت بود تب کردی ... سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ... - پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ... التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ... - خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ... پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ... - برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ... و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ... پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ... بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن ... ( شخصیت اصلی این داستان ... سرکار خانم ... دکتر سیده زینب حسینی هستند ... شخصی که از این به بعد، داستان رو از زبان ایشون مطالعه خواهید کرد ... ◀️ ادامه دارد... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بی‌توهرگز" @shahid_jaberkhishvand
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷قسمت پنجاهم🇮🇷 ✒سرزمین غریب نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه... سوار ماشین که شدیم ... این تحیر رو به زبان آورد : - شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ... زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت - و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده ... نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم ... هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ... اما سکوت کردم ... باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم ... من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب. فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن. هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود ... برای مادرم ... خواهر و برادر هام ... من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم ... قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ... خودم اینجا بودم ... دلم جا مونده بود ... با یه علامت سوال بزرگ ... - بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟ ◀️ ادامه دارد... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بی‌توهرگز" @shahid_jaberkhishvand
هدایت شده از 🌻اباصالح🌻
ANso14.mp3
7.45M
❌🎧 تجربه پس از مرگ ! 📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ 👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه 🔺 (#جلسه_14)
شبی در خواب جوان زیبا و خوشرویی را دیدم که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را مجذوب خودش کرد، من به او گفتم شما چه کسی هستی؟ گفت: اسمم عباس دانشگر است و در فاصله‌ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ پهن است و فضا آکنده از شمیم عطری دل‌انگیز است و تعدادی از شهدا 🌹روی فرش ایستاده‌اند، عباس به من گفت: به مادرم بگویید زیاد نگران من نباشد جای من بسیار خوب است من پروانه‌وار و آزاد پر کشیده‌ام، به نیت من به مدت دو سال نماز قضای احتیاطی بخوانید، من نیاز به نماز دارم. از خاله‌ام خانم عبدوس که معلم روخوانی و روانخوانی قرآن شماست تشکر کنید که به نيت من زیاد قرآن می‌خواند؛ صبح از خواب بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم اشک در چشمانش حلقه زد و گریست گفت عباس را مثل فرزندم دوست می‌داشتم، وقتی خبر شهادتش را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت میکنم به یاد او قرآن میخوانم و صلوات میفرستم. 🌹شهیدمدافع_حرم عباس_دانشگر کتاب "اذان صبح به‌وقت حلب" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_jaberkhishvand
موقع اعزام حجت یه گوشه کز کرده بود رفته بود تو فکر،یکی از مسئولین متوجه اش شد ،گفت حجت چرا تو فکری اگر نگرانی و تردید داری، میتونیم اعزامت نکنیم اجباری نیست حتی الان که موقع اعزام فرا رسیده، میگفت حجت لبخندی زد وگفت نه بابا دارم به این فکر میکنم که میشه من هم مثل حضرت عباس شهید بشم! رفیق حجت میگفت پس از آن شهادت حماسی و رشادت وار حجت که باعث نجات تعدادی از رزمنده ها هم شد،وقتی بدنش رو برگرداندند دو تا دستاش قطع شده بود... درست مثل حضرت عباس[علیه السلام] 🌹شهید مدافع حرم حجت اصغری شربیانی شادی روحش صلوات🌷 @shahid_jaberkhishvand
💚امام_خامنه‌ای حفظه الله: 🍃تقدیر خداوند این است که: فلسطین آزاد خواهد شد. ‌ باشکوه‌تر از همیشه، ✳️ به مناسبت روز جهانی قدس رهبر معظم انقلاب اسلامی روز جمعه ساعت ۱۲ خطاب به امت اسلام سخنرانی خواهند کرد. ‌سلامتی امام مسلمین💚 صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_jaberkhishvand
12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙وقتی مربی میشه حاج احمد... . 📍شب قدر بچه‌های موسسه شهید کاظمی و حکم ماموریت شهید مدافع حرم محسن حججی . 📻 روایت حاج حسین یکتا در جمع خصوصی بچه‌های موسسه شهید کاظمی . 🔗این صوت مربوط به شب ۲۳ ماه مبارک رمضان دو سال قبل از شهادت شهید حججی در مؤسسه شهید کاظمی نجف آباد میباشد. . 🌹شادی روح این شهید عزیز و فرمانده گمنام حاج احمد کاظمی صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_jaberkhishvand
🌹شهید، باران رحمت الهی است که به زمین خشک جانها، حیات دوباره می دهد، عشق شهید🌹، عشق حقیقی است که با هیچ چیز عوض نخواهد شد... حبیب شهدای🌹 مدافع حرم یاد ما هم باشید یادشهدا 🌹باصلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_jaberkhishvand
سیره_شهدا 🌹 اولین روز عملیات خیبر بود ، از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می‌ گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می‌ آمد ، این‌ طور راه رفتن توی آن جاده ، آن‌ هم روز اول عملیات ، یعنی خودکشی. جلوی ماشین را گرفتم ، راننده آقا مهدی بود ، بهش گفتم ، چرا این ‌جوری می ‌روی؟! ، می‌ زنندت‌ ها! گفت ، می‌خواهم به بچه‌ ها روحیه بدهم ، عراقی ‌ها را هم بترسانم ! می‌خواهم کاری کنم آن ‌ها فکر کنند نیروهای ‌مان خیلی زیادند..... 🌹سردارشهیدمهدی_باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا 📕 ستارگان خاکی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_jaberkhishvand
🥀دکتر احمدرضا بیضائی: 🌷محمودرضا، لپ تاپش را روشن کرد و عکسهایی که با دوربین کوچکش _ دقایقی بعد از اصابت تیرها _ بالای سر 🌹شهید محمد حسین مرادی🌷 گرفته بود را نشان داد. 🌷 پهلویش دو تا تیر خورده بود. دکمه‌های پیراهنش را باز کرده بودند و خون پهلویش، زیرپیراهن سفیدش را رنگین کرده بود. 🌷چشمها را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره مردانه و غیورش پیدا بود. پرسیدم؛ چیزی هم می‌گفت اینجا⁉️ گفت: تا نفس داشت گفت: " لبیک یا زینب"... 🌹شهید_محمودرضا_بیضایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_jaberkhishvand
رستاخیز خاك است و عیدِ صیام رستاخیز جان. خاك محتاج زمستان است تا پذیرای بهار شود و جان محتاج صُوم است تا روح به اعتدال ربیع واصل شود، تا خورشید عشق از افقِ جان طلوع كند و نسیم لطف بوزد و درخت دل به شكوفه بنشیند... و این است. "شهید سید مرتضی آوینی" 📔 کتاب رستاخیز جان @shahid_jaberkhishvand
⭕️ ۷۰سال اشغالگری اسرائیل به روایت تصویر @shahid_jaberkhishvand