eitaa logo
کانال فرهنگی شهید محمد(جابر) خویشوند
161 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
7.4هزار ویدیو
63 فایل
کانال فرهنگی شهیدمحمدجابر خویشوند @shahid_jaberkhishvand جهت دریافت کتاب @Dellaram926 جهت نذر فرهنگی @dellaram2153
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹حضرت آقا (مقام معظم رهبری) به گنبد آمده بودند و آقا روح‌الله محافظ ایشان بودند. ظهر بود و سفره ناهار پهن شد. آقا روح‌الله آن‌قدر محو ابهت حضرت آقا شدند، طوری که ایشان به آقا روح‌الله اشاره کردند و گفتند: «جوان به این رعنایی چرا غذا نمی‌خوری؟» بعد گفتند که «بیا و کنار من بنشین». 🔸آقا روح‌الله رفت و کنار حضرت آقا نشست و ایشان از آقا روح‌الله پرسید «بچه کجایی؟» آقا روح‌الله گفت: «من آملی هستم و از مازندران». حضرت آقا هم گفتند «دانه بلند مازندران». وقتی به خانه برگشت آن‌قدر که محو جمال حضرت آقا بود که می‌گفت: «خدا قسمتت کند یک‌بار حضرت آقا را ببینی». 🔹دو هفته قبل از شهادت آقا روح‌الله بود که به خانه آمد و گفت: «خانم بچه‌ها را آماده کن باهم برویم پارک». از تعجب دهانم باز ماند و گفتم «خودتی واقعا؟ یعنی باهم برویم پارک؟!» آخر آقا روح‌الله یک جورایی معذب بود با زن و بچه‌اش به پارک شهر خودمان برود، اما پارک‌های شهر‌های دیگر را می‌رفتیم. در جواب تعجب و سوالم گفت: «مگر چه عیبی دارد». در این مدت زندگی، کاری نبود که برایم انجام نداده یا حسرتش توی دلم مانده باشد. با اینکه همش در مأموریت بود یا در خانه نبود.   🔸همیشه به آقا روح‌الله می‌گفتم: «آقا اگر من مردم، من‌ را در کنار پدر و مادرم دفن کن». آقا روح‌الله هم در جوابم می‌گفت: «خدا نکند آن روزی که من شاهد مرگ تو باشم، من باید زودتر بمیرم». آقا روح‌الله درست یک روز بعد از سالگرد ازدواج‌مان شهید شد. صبح روز قبلش زنگ زدم سالگرد ازدواج را تبریک گفته بود. آن شب هم بچه‌ها با پدرشان حرف زدند. هر ۲ پسرم شاگرد اول شدند که آقا روح‌الله قول داد برای‌شان جایزه بخرد. محل مأموریتش «بانه» بود، فوری به شهر رفت و جایزه خرید و داد به همکارانش که توی ساکش بگذارند.   🔹هنگام حرف زدن با بچه‌ها، همکارانش آمدند و گفت که کاری پیش آمده، آقا روح‌الله قبل از خداحافظی گفت: «ساعت ۱۱ شب زنگ می‌زنم». ساعت ۱۲ شب شد، اما آقا روح‌الله زنگ نزد. خیلی اضطراب داشتم. دل‌شوره‌ام همزمان با لحظه شهادتش بود، اما من که نمی‌دانستم. بالاخره آن شب گذشت، اما چه بر من گذشت خدا می‌داند. صبح شد و یکی از همکارانش زنگ زد و گفت: «حاج روح‌الله زخمی شده»، فهمیدم که آقا روح‌الله شهید شد. وقتی با پیکر آقا روح‌الله روبه‌رو شدم اولین حرفی که زدم این بود «روح‌الله شهادتت مبارک، خوشا به سعادتت». ✍به روایت همسربزرگوار شهید 📎معاون عملیات لشگر ۲۵ کربلا 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahid_jaberkhishvand
🌷 🌷 🕊 🕊 👌 👇 🌸 ادواردو می‌گوید : «در ڪه بودم یڪ روز در ڪتابخانہ قدم مےزدم و ڪتاب‌ها را نگاه مےڪردم ڪه چشمم افتاد بہ . ڪنجڪاو شدم ڪه ببینم در قرآن چہ چیزے آمده‌ است . آنرا برداشتم و شروع ڪردم بہ ورق زدن و آیاتش ر ا بہ انگلیسی خواندم ؛ احساس ڪردم ڪه این ڪلمات ، ڪلماتے نورانے است و نمےتواند گفتہ بشر باشد . خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم ، آن را امانت گرفتم و بیشتر ڪردم و احساس ڪردم ڪه آن را مےفهمم و قبول دارم .» 🌸 ادواردو از ابتدای آوردن توسط والدینش ڪه اگر مےخواهد مسلمان بماند خبرے از ارث نیست ...خانواده آنیلے براے آنڪه ادواردو را از ارث محروم ڪنند ، سعے زیادے در دیوانہ جلوه دادن وے داشتند . بہ همین منظور وی را در بیمارستانے روانے بسترے ڪردند ڪه بہ گفتہ ادواردو ، همہ ڪارڪنان آن بودند . ادواردو بہ خاطر ترس از در آن تیمارستان سعے ڪرد تا از آنجا فرار ڪند . 🌸 ادواردو آنیِلی فرزند جیانی آنیلی - و میلیاردر💰 ایتالیایـے و مالڪ سابق مجموعه - و مارلا کاراچولو بود . مادرش هم یڪ پرنسس یهودے بود ؛ تنها سود دارایـےهاے خانواده او ۶۰ میلیارد دلار در سال برآورد شده است . وے پس از قبول نام خود را به تغییر داد . در تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۷۹ ، سرانجام دستهایـے پشت پرده تصمیم بہ حذف او گرفتند و وے را ناجوانمردانہ بہ شهادت رساندند . @shahid_jaberkhishvand
ما همسایه شهید رجائی بودیم و او نخست وزیر شده بود. اتفاقا همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم . صبح روزی که مواد زاید بنایی را با شوهرم به کوچه می بردیم او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل می رفت . ما را دید و طبق معمول سلام کرد و گفت : کمک نمی خواهید شوهرم تشکر کرد و اظهار داشت : کار مهمی نیست ; اما او خیلی سریع نان را به منزل رساند و پیش ما برگشت و جدی آستین را بالا زد و با خلوص خاصش به کمک ما شتافت . هر چه اصرار کردیم و خواستیم او را از این کار پر زحمت باز داریم نپذیرفت و به کمکش ادامه داد و در همان حال تلاش گفت : همسایه بودن یعنی همین . او با این بزرگواری ما را در نهایت بهت و حیرت شرمنده ساخت . @shahid_jaberkhishvand
شهیدی که بعد از شهادت اشک چشمانش جاری شد... نفیسه گفت بابا اگر هستی یک نشانه بده... حالا مراقب است بغض اش جلوی حرف هایش را نگیرد و می گوید: هر سه نفر بالای سر آقا مرتضی بودیم. شروع به حرف زدن کردم. گفتم سلام آقا مرتضی دل مان خیلی برایت تنگ شده؟ نفیسه هم گفت بابا جان می گویند شهدا زنده اند، اگر هستی به ما یک نشانه بده... نفیسه سر به زیر دارد و مادر تصویر همسرش را در گوشی تلفن اش نشان مان می دهد و می گوید: حرف نفیسه که تمام شد دیدیم از گوشه چشم چپ آقا مرتضی یک قطره اشک سرازیر شد و بخشی از پارچه کفن خیس شد. به درد دل هایمان ادامه دادیم که دیدم از گوشه چشم دیگرش هم قطره اشک دیگری سرازیر شد... و شهدا همیشه ناظر و شاهد هستن... @shahid_jaberkhishvand
🔻بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند. ✴️ مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. 🥘 ✳️ وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم❤️ از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من این‌جا کم کاری کردم». ✴️ بعد با خنده به او می‌گفتم:‌ «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟» ✳️ مصطفی هم پاسخ می‌داد: «وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». 💖 زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود. 🔰 به نقل از همسر شهید مصطفی صدرزاده 🌹 گرامی باد🌹 @shahid_jaberkhishvand
🔻 | 🔅روضه های الشام داغی بر دلش گذاشته بود که تا ابد، به بازار شام حتی نگاهی هم نکرد! 📍روح‌الله هر بار که به سوریه می‌رفت سوغاتی نمی‌آورد. می‌گفت: من از بازار شام خرید نمی‌کنم. بازاری که حضرت زینب(س) رو به اسیری بردند، خرید کردن نداره!!! 💬 به نقل از همسر شهید 🌹 @shahid_jaberkhishvand
🌹 پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام مهمانخانه برویم؟!» گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.» رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.» بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاده نماز نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است! شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند! خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند. شهید مهدی زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!» غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن. از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم ازاینجا تا اهواز را بخوابم @shahid_jaberkhishvand
در خاطره‌ای از فرزندش می‌گوید: یک‌بار خواب امام رضا (ع) را دیدم. یه پرونده توی دستش بود. به من گفتند؛ احمد دیگه ۲۷ ساله است و این پرونده اوست، عمر احمد در دنیا تمام است.  ناراحت شدم. خب چه کنم، مادرم دیگر! به امام گفتم: آقا! ناراحتم! و امام فرمودند: ناراحت نباش، تمدیدش کردم. وقتی خوابم را برایش تعریف کردم، فقط خندید. انگار می‌دونست که مدت این تمدید کوتاه است، خیلی کوتاه، فقط به اندازه یک ماه! @shahid_jaberkhishvand
🔰 | 🌟همه جور شاگردی داشت. از حزب اللهی ریش دار تا صورت تراشیده تیریپ آرت. از چادری سفت و سخت تا آنها که مقنعه روی سرشان لق می زد. یک بار یکی از همین فکلیها همراه دوست محجبه اش آمده بود پیش دکتر. پیش پای هردوشان بلند شد. جواب سؤالات هردوشان را داد. هردوشان را هم خطاب میکرد «دخترم». اذان گفتن . نگفت «بروید بعد نماز بیایید» . همان جا آستین هایش را بالا زد. سجادة کوچکی در دفترش داشت که هروقت فرصت نماز جماعت نبود، در دفتر نماز اول وقتش را می خواند. 📍یک سال بعد، آن دختر فکلی، در صف اول نماز جماعت دانشگاه بود و قرآن بعد از نمازش ترک نمی شد. شهید دکتر مجید شهریاری این طور شاگرد تربیت میکرد. 📎پ ن:تنها آنهایی ترور میشوند که وجودشان دریچہ‌ۍ تنفس استڪبار را میبندد، آن‌قدرکہ مجبور شوند، آنهاراحذف فیزیکی، یعنے ترور کنند... ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
✅ حتماً بخوانید ⭕️ شب ِ سرد گُتوند 🚩 حسین آدم ویژه‌ای بود. خصوصیات شاخص و برجسته‌ای داشت. ورزشکار بود ولی متواضع. کشتی‌گیر بود ولی بی‌ادعا. بدنش آماده‌ی آماده بود و از قبل از انقلاب کشتی می‌گرفت. همان دوران به عنوان یکی از قهرمانان مطرح در نهاوند و استان شناخته می‌شد. ولی این قدرت بدنی و این آمادگی کاری نکرده بود که افتادگی و تواضع را کنار بگذارد. راحت بگویم، یک پهلوان واقعی بود. فرمانده بود ... فرمانده دسته ویژه آبی خاکی ... فرمانده‌ای که نیروهایش عاشقش بودند، عاشق که می‌گویم تا اوج محبت را بفهمید. سخت است فرمانده باشی ولی نیروهایت عاشقت باشند. بعضی می‌گویند رابطه‌ی عاطفی بین نیروها و فرمانده اجرای دستورات را مختل می‌کند. چون در محیط‌های نظامی و مخصوصاً در جنگ، تبعیت‌پذیری نیروها از فرمانده خیلی مهم است. اما این موضوع برای حسین مصداق نداشت، نیروهایش علاوه بر اینکه دوستش داشتند، با دل و جان ازش اطاعت می‌کردند و دستوراتش را به‌طور کامل و موبه‌مو اجرا می‌کردند، تمرین‌ها، تمرین‌های سختی بود. تمرین غواصی و عملیات ویژه. باید برای عملیات آماده می‌شدیم و شبانه‌روزمان تمرین بود. با آن همه سختی تمرین، بسیجی‌ها منتظر بودند تا زمان استراحت برسد و بروند سر و سراغ حسین و با شوخی و اذیت کردنش، خستگی‌شان را بیرون کنند. توی یک لحظه می‌دیدی چند نفر از سر و کولش بالا رفته‌اند. ولی چیزی که از آن بدن قوی به چشم نمی‌آمد، ناراحتی بود و تندی و اخم، بچه‌های گیان خیلی باهاش دمخور بودند و اذیتش می‌کردند. شهید الله‌یار و اکبر و بهرام و نورمحمد از سر و کولش بالا می‌رفتند. خودسازی عجیبی هم داشت. مراقبت عجیبی روی اعمال و رفتارش داشت، تمام کارهایش را با تفکر و با کنترل انجام می‌داد. یک لحظه از خودش غافل نمی‌شد. بدون قصد قربت یا بر اساس هیجان و احساسات کاری نمی‌کرد. قبل از عملیات والفجر۸ بچه‌ها را برای آموزش غواصی و تمرین‌های قبل از عملیات برده بودیم سد گتوند. زمستان بود و سرما. توی آب که می‌رفتی سرما تا مغز استخوانت رسوخ می‌کرد. عملیات سختی در پیش بود و باید کاملاً آماده می‌شدیم. غواص‌ها برای اینکه بتوانند از عرض اروند عبور کنند باید بالاترین حد آمادگی را کسب می‌کردند. حدود یک‌ماه آموزش طول کشید و حسین خویشوند فرمانده دسته‌ای بود که خودش غواص‌ها را تمرین می‌داد. چادر ما و حسین و چند نفر دیگر یکی بود. شب‌ها، نسیم آب و سوز سرمای زمستان با هم گره می‌خورد و بدن را کرخت می‌کرد. بخاطر اینکه نیروها توی شب استراحت نصفه‌نیمه‌ای کنند و سردشان نشود اطراف چادر را از داخل پتو می‌زدیم و ۲_۳ تا چراغ علاءالدین روشن بود و هرکدام ۳_۴ پتو روی خودمان می‌کشدیم. برای اینکه باران و برف از چادر نفوذ نکند، روی چادرها نایلون کشیده بودیم و به گرم ماندن چادر هم کمک می‌کرد. یکی از شب‌ها برف و باران می‌آمد و آن‌شب سردتر از بقیه شب‌ها بود. نیمه‌شب بود و خواب بودم، احساس کردم از سقف چادر چند قطره آب روی صورتم افتاد. مثل اینکه چادر سوراخ بود و از بارش قطره‌های باران داشت چکه می‌کرد. توی همان حالت خواب و بیداری کمی سرم را جابه‌جا کردم و آن‌طرف‌تر بردم و گرفتم خوابیدم. اما دوباره قطره‌های باران بود که روی صورتم می‌افتاد... آرام آرام که قطره‌های بعدی می‌افتاد متوجه شدم که این قطره باران نیست بلکه کسی بالای سرم نشسته و دارد اشک می‌ریزد. چشمم را باز کردم توی آن تاریکی چهره‌اش مشخص نبود. دستش را به صورت و دست‌هایم نزدیک کرد، متوجه شدم شهید خویشوند است. تعجب کردم، یعنی ساعت یک‌ونیم، یک‌ربع به دو نیمه‌شب، بیدار شده که چه کند؟! بیدار شدم و نشستم. گفتم خیر باشد! ... کاری داری؟ ... همان‌طور که اشک می‌ریخت گفت: می‌خواستم یک لحظه مزاحمتان بشوم. گفتم: نمی‌شد بگذاری برای فردا. گفت: نه! گفتم: بگو درخدمتم. گفت: اینجا نه! بیرون چادر. حالا نیمه‌شب و هوای سرد و سوزِ سرما و کنار سد! با خودم گفتم این چه‌کار مهمی است که من هم باید بدانم ... ادامه دارد ... 🌺 🔹راوی: سردار پاسدار حاج مهدی ظفری @shoe_neshini
⭕️ شب ِ سرد گتوند 2⃣ قسمت دوم 🔻 اورکتم را پوشیدم و آمدم بیرون. با هم تا نزدیک سد رفتیم، فقط می‌خواستم بدانم چه‌کاری دارد و زود برگردم داخل چادر. گفتم: درخدمتم، چه‌کاری داشتی؟! ساکت بود کمی مکث کرد و گفت: دستور نمی‌دهی کمی در آب تمرین شنا و غواصی کنیم؟! تعجب کردم، با شوخی گفتم نصف شب ما را بیدار کرده‌ای همین‌را بگویی؟! یعنی آخر دنیا بود ... نمی‌شد تا فردا صبر کنی؟! با حالت آدم‌های خجالت‌زده گفت: نه نمی‌شد ... چون من امشب باید تنبیه شوم. پرسیدم: تنبیه ... ؟! الان ... ؟! این ساعت ...؟! به‌خاطر چی ... ؟! تازه ... اگر می‌دانستی می‌خواهی تنبیه شوی، چرا خودت، خودت را تنبیه نکردی؟! از علت تنبیه شدنش طفره رفت، نمی‌خواست چیزی بگوید. اما گفت: من اگر خودم را تنبیه کنم، اجری نمی‌برم. چون خلاف ولایت‌پذیری است. حتی کارم خودمحوری محسوب می‌شود. ولی الان شما به عنوان فرمانده هر چه بگویید دستور است و باید انجام دهم. می‌دانستم کاری را از روی احساسات و هیجان انجام نمی‌دهد و بدون قصد قربت اقدامی نمی‌کند، اما باید علت تنبیهش را می‌دانستم. قسم خوردم که من این کار را نمی‌کنم الّا اینکه دلیل تنبیه‌ات را بدانم. لااقل باید پیش وجدان خودم جواب‌گو باشم و اگر قیامت محاکمه‌ام کردند بگویم چرا تنبیه‌ات کرده‌ام؟! نمی‌خواست در این مورد حرفی بزند، دوست نداشت دلیلش را بگوید، نگرانی و شرمندگی در لحنش مشخص بود، پس از اصرار من، با همان حالت حجب و حیا گفت: امروز یکی‌دوتا دستور به نیروهایم داده‌ام، اما فراموش کردم یکی از آنها را انجام دهم. همچنین نیت یکی از دستوراتم خالص برای خدا و به قصد قربت نبوده. می‌دانید یعنی چه؟! یعنی می‌خواست به خاطر یک امر مستحبی، و به خاطر غفلت از مراقبت و یک لحظه که خدا را فراموش کرده بود، تنبیه شود. دنبال بهانه‌ای می‌گشتم تا چیزی بگویم و قانع شود هر جوری کردم، نشد ... مانده بودم‌ چه کنم؟ کمی این‌طرف آن‌طرف کردم و در نهایت گفتم: حالا که خودت به این نتیجه رسیده‌ای، برو توی آب. فوراً لباس‌هایش را درآورد و رفت توی آب. هوا سرد بود، پس چند دقیقه‌ای که توی آب بود، برمی‌گشت می‌‌آمد توی چادر. من هم برگشتم توی چادر. سر جایم دراز کشیدم. نمی‌دانم خوابم برده بود یا نه، ولی یک لحظه به خودم آمدم دیدم ۳۰_۴۰ دقیقه‌ گذشته و خبری از حسین نیست! زود بلند شدم، از چادر زدم بیرون و رفتم کنار سد. دیدم هنوز داخل آب است. برایم سخت بود که این مدت توی آب مانده، لباس‌هایم را درآوردم و به قصد همراهی با او وارد آب شدم، پایم را داخل آب که گذاشتم احساس کردم دارم سنگ‌کوب می‌کنم، از شدت سردی نمی‌توانستم تکان بخورم. هرطور که شده حرکت کردم خودم را به حسین رساندم. دستش را که گرفتم، از شدت سرما تکان نمی‌خورد، بدنش خشک و منجمد شده بود. کمکش کردم و آمدیم تا کناره سد. ۳_۴ تا از بچه‌ها را صدا زدم و با زحمت از آب آوردیمش بیرون. پرسیدم چرا بیرون نیامدی و تا الان ماندی توی آب؟! گفت: شما نگفتی تا چه موقع بمانم، دستوری هم ندادی که بیرون بیایم. آوردیمش داخل چادر ۵_۶ تا پتو رویش انداختیم و دو تا علاءالدین گذاشتیم کنارش. تا صبح ماندیم تا آرام آرام گرفتگی بدنش باز شود و به خودش بیاید. موقع نماز صبح، متوجه شدم نماز شکر می‌خواند. می‌گفت: خدا را به این خاطر شکر می‌کنم که مرا متوجه کرد تا بیشتر مراقب باشم. اگر دیشب به این موضوع بی‌توجهی می‌کروم برایم عادت می‌شد و معلوم نبود برای دفعه‌های بعد کارم به کجا می‌کشد. ولی خدا این سختی را به‌وجود آورد تا امروز که اول وقت در جمع نیروهایم حرف می‌زنم، بدانم با چه نیتی و به چه کسانی دستور می‌دهم. مضمون رفتار و عملکرد شهید خویشوند دلیل بر اعتقاد و باور او، بر رعایت اخلاق اسلامی و دینی در امر فرماندهی؛ و تراز و تطابق بین تفکر و گفته‌ها، با عملکرد بود. هر آن‌چه که بر زبان جاری می‌کرد را در فرماندهی‌اش رعایت می‌کرد. در نگاه معرفتی شهید خویشوند دو حوزه‌ی معرفتی وجود داشت: یکی گفتار دینی، یکی هم رفتار دینی، که در هر دوتا، صاحب مقام والایی بود. مراقبت‌ها و خودسازی او هم خیلی زود اثر کرد و در همان عملیات والفجر۸ به آرزویش، یعنی رسید. 🌺 🔹راوی: سردار حاج مهدی ظفری @shoe_neshini
🔮 شهر سامرا 🌸 شجاعت و دلیری های مثال زدنی مهدی ، دلیلی شد تا او را با نام شیر سامرا بشناسند. در عملیات هایی که در سامرا و نواحی اطراف انجام می شد ، هرجا بچه ها تحت فشار قرار می گرفتند و به تنگنا می رسیدند از مهدی می خواستند تا با نیرو هایش به کمک آن ها بیاید و غائله را ختم کند🙏🙏 . مهدی خط شکن بود و می گفت : ما باید اولین نفر در جلو وخط مقدم نبرد باشیم تا هر زمان به بچه ها گفتیم بیایند مارا ببینند و بدانند که ما نیز در معرکه نبرد حاضریم . حضورش هم همواره با شجاعت و دلاوری همراه بود😍😍 🌹 شهید مدافع حرم مهدی نوروزی( معروف به شیر سامرا) 🌸 ولادت امام حسن عسکری ع مبارک باد شادی روح امام حسن عسکری و شهید صلوات