eitaa logo
کانال فرهنگی شهید محمد(جابر) خویشوند
160 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
7.5هزار ویدیو
68 فایل
کانال فرهنگی شهیدمحمدجابر خویشوند @shahid_jaberkhishvand جهت دریافت کتاب @Dellaram926 جهت نذر فرهنگی @dellaram2153
مشاهده در ایتا
دانلود
《🍀》 🌸 °•○●♡●○•° آن شب وقتی مهمان ها رفتند،پدرم به مادرم گفته بود:《به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی توانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسر عمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رو دربایسی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود ،قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.》 پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود. در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند. آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند °•○●♡●○•°
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜 می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان🚶🏻‍♂ مسخره اش کردم که :((از اینجـا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگار داشته باشیم!)) کلی کل کل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ می شود و دست از سرم برنمی دارد، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده! آخرشب، جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه فردا .. گفت:((خانما بیان نماز خونه!)) دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها دربین نامحرم نباشد. رفتارهایش راقبول نداشتم. فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم .. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کارمن نبود ... 💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
مادرم برای اینکه مرا آرام کند اجازه داد بلوز👚 و شلوار👖 عیدم را بپوشم. من هم لباسهایم را به سرعت پوشیدم و برای اینکه برگشتن آنها را زودتر از همه ببینم، رفتم و کنار در چمباتمه زدم و چشم به راه دوختم. با شنیدن صدای هر ماشینی گردن می کشیدم تا برگشتن آنها را ببینم. پاهایم خسته شده بود ولی از ترس کثیف شدن شلوارم👖، جرأت نمی‌کردم روی زمین بنشینم. پیش خودم فکر می‌کردم شاید بخواهند گروه گروه بچه‌ها را به مهمانی ببرند و مرا نوبت بعد می‌برند. برای همین با عجله به سمت خانه ی زری دویدم. او هم لباس های👗 عیدش را پوشیده بود. خوشحال شدم و پیش خودم گفتم: چه خوب ! همه با هم می‌رویم. آبجی فاطمه دسته گلی💐 را که چیده و به گوشه ای پرتاب کرده بودم به دستم داد. مادرم گفت: هر وقت ماشین رو دیدی و بچه ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل💐 به استقبالشون برو. زمان و مکان کش می آمدند. چندین‌ بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم. مادرم را کلافه کرده بودم بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟ بالاخره انتظار سرآمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدر های دیگر و بچه‌ها آمدند. به قدری خوشحال شده بودم که فراموش کردم دسته گلم💐 را با خودم ببرم. پیش از آنکه فرصت پیاده شدن به آنها بدهم با عجله تلاش کردم سوار ماشین🚌 شوم. اما چهره ی همه ی بچه‌ها در هم رفته و چشم‌ها قرمز و خیس بود. علی که از همه کوچکتر بود و بیشتر از دو سال نداشت، توی بغل آقا بود و از گریه ی😭 زیاد هق هق می زد. از سوار شدن به ماشین ، صرفنظر کردم و عقب عقب رفتم تا سواره ها پیاده شوند. راننده یکی یکی بچه‌ها را بغل می‌کرد و پایین می گذاشت اما همه ی بچه‌ها شلوارهای👖 عیدشان توی دستشان بود و به جای آن، دامن قرمز پوشیده بودند. همه ی همسایه ها با هلهله و گل💐 و شیرینی🍩 و سلام و صلوات بچه‌ها را به خانه ی خاله توران بردند و چند دقیقه بعد صدای ساز و دهل در تمام محله پیچید. من که همپای علی گریه میکردم، نمیدانستم این شیرینی و ساز و دهل برای چیست؟ بچه ها را ردیف کنار هم خوابانده بودند و برایشان ساز و نقاره می زدند. کاغذها و بادکنک های🎈 رنگی تمام خانه را پر کرده بود. خانه پر از مهمان شده بود و دقیقه به دقیقه شلوغ تر میشد. بین مهمانها سینی سینی شربت پخش می‌کردند. من هنوز با صدای بلند گریه می کردم و مادرم که نمی‌دانست مرا ساکت کند یا علی را، با تشر به من گفت: علی درد داره، تو چرا گریه می‌کنی؟ گفتم: منم دامن قرمز می خوام. به هر ضرب و زوری بود توانستم یک دامن سرخابی بپوشم و کنار احمد و علی بنشینم. جشن ختنه سوران هفت شبانه روز ادامه داشت و تا آن زمان، پسرها دامن های قرمز شان را به تن داشتند. بعد از آن من تا مدت‌ها فکر می‌کردم این دامن ها دامن جشن و سرور است و به این خاطر هر وقت جایی مراسمی بود، انتظار داشتم همه دامن قرمز بپوشند. توی آن هفت روز از گوشت و جگر گوسفندی که قربانی شده بود پسرها را تقویت می‌کردند. ولی آنها نمی توانستند مثل گذشته بازی و شیطنت کنند. دامن های قرمز تنگ، مانع از جست و خیز شان می شد و آنها را خانه نشین کرده بود. به هر تقدیر پاداش این خانه نشینی در بخش پایانی جشن و سرور🎊 مسلمانی و مردانگی، این بود که در یک عصر بهاری که هوای آبادان هنوز دم بهاری داشت، آقا بچه ها را داخل میدان بزرگ جلوی محله جمع کرد تا معرکه ی ناصر پهلوان را تماشا کنند. او هم بساط پهلوانی اش را پهن کرد. تمام بچه ها از ریز و درشت و کوچک و بزرگ دور تا دورش می نشستند و شش دانگ حواسشان را جمع می کردند تا تردستی های او شروع شود، زنجیر⛓ پاره کند و ماشین🚚 از روی سینه ی او رد شود. همه آرزو داشتند مثل ناصر پهلوان باشند.