44.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کتاب_صوتی از چیزی نمی ترسیدم
زندگی نامه خودنوشت سرباز شهید حاج قاسم سلیمانی
#کتاب_صوتی
#از_چیزی_نمی_ترسیدم
#قسمت_دوم
#دختر_شینا
#قسمت_دوم
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید.
می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم.
وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم.
نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی
که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم.
همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود.
او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
🌸🍃
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_اول
حسابی کلافه شده بودم.
نمیفهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن.
از طرف خانمها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن.
اون هم وسط دانشگاه
وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن.
اونم با چه کسی!
اصلاً باورم نمیشد.
عجیبتر اینکه بعضی از آنها حتی مذهبی هم نبودند..
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد..!
براش حرف و حدیث درست کرده بودند!
مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمیشد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف میزد تن صداش موج خاصی داشت
از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.
شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار
توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود
یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد
راه که میرفت کفشش رو روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_دوم
از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر میدیدمش به دوستام میگفتم:
این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده
به خودشم گفتم..!
اومد اتاق بسیج خواهران پشت به ما رو به دیوار نشست . اون دفعه رو خودخوری کردم
دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیفته
نتونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند اعتراضم رو به بچهها گفتم.
ینی به در گفتم تا دیوار بشنوه
زور میزد جلوی خندش رو بگیره
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع میرفتیم با دوستش اونجا میپلکیدند
زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم بچهها باز هم دار و دسته محمد خانی
بعضی از بچههای بسیج با کارو کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف.
بین مخالفان معروف بود به تندروی کردند اما همه ازش حساب میبردن ..
برای همین ازش بدم میومد فکر میکردم از این آدمهای خشکه مقدسِ از اون طرف بام افتاده است
اما طرفدارزیاد داشت.
خیلیها میگفتند: مداحی میکنه، هیئتیه،میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست!
اما توی چشم من اصلاً اینطور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها میخندیدنم که این قدر هاهم آش دهن سوزی نیست
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_سوم
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد.
دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم...
دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!!
در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه..
وقتی دیدم توجهی نمیکنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید»
بدون مقدمه گفتم این موکتها کمه.
گفت قد همینشم نمیان
بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه
اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟!
بعد رفت دنبال کارش..
همین که دعا شروع شد روی همه موکتها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم
یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبههای مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه ..
مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامهنگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود
من که خودم رو قاطی این ضابطهها نمیکردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام میدادم
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_چهارم
جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشت هاش ور میرفت مبهوت مونده بودیم
با دلخوری پرسید این اینجا چی کار می کنه؟!
همه بچهها سرشونو انداختن پایین ...
زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمیزنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک میخورد آوردیم اینجا برای کتابخونه...
با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی میگین کارش داشتیم؟!
حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار..
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود
ن که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود..
خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
مردهای همسایه همه عمو و زن های همسایه همه خاله بودند. وقتی پیر میشدیم می فهمیدیم که این همه عمو و خاله، واقعی نیستند. بین باغها دیواری نبود. خانهها را درختان شمشاد با گلهای سفید ریز همیشه بهار از هم جدا می کردند. اگر به این گلها دست می زدی، دستت مثل زهر مار تلخ میشد.
توی این باغها درختی پرگل به نام خرزهره1⃣ بود با گلهای بی اندازه تلخ. مادرم میگفت: گول قشنگی کسی یا چیزی را نخورید. بعضی ها مثل گل خرزهره قشنگ هستند اما با ده من عسل هم نمیشود آنها را بخوری. درخت دیگری هم بود با گلهای قرمز و درشت مخملی که از وسط آن یک پرچم بلند مثل زبان آدمیزاد آویزان بود. نمی دانم چرا این درخت و گل زیبا را زبان مادر شوهر2⃣ میگفتند. خلاصه ی کلام، ما توی این کوچه باغ ها به دنیا آمدیم، پا گرفتیم و قد کشیدیم. همه چیز توی محله تعریف شده بود؛ از مسجد و منبر و مدرسه گرفته تا مغازه و سینما و باشگاه. خانه ی ما نزدیک مسجد مهدی موعود بود و از در خانه، گلدسته های مسجد را می شد دید و از همه مهمتر در همسایگی آرامگاه سید عباس3⃣ بودیم.
هر خانه سه اتاق داشت. در هر اتاق یک فرش شش متری و توی اتاق بزرگتر یعنی در مهمان خانه که نظم و انضباط مخصوص به خودش را داشت، یک فرش دوازده متری پهن بود.
در این خانه کوچک و محقر چهارده آدم قد و نیم قد زندگی می کردیم. همه ی خانوادهها عیالوار بودند. 👌اصلاً هر که عیالوارتر بود اسم و رسم بهتر و بیشتری داشت. خیلی وقتها فامیلهای پدری ام از هندیجان و ماهشهر برای ادامه تحصیل یا درمان به منزل ما میآمدند.
آن روزها در آبادان مادران را ننه و پدران را آقا صدا می کردند. البته ننه ی تنها نه. در واقع مادر به اسم پسر بزرگتر شناخته میشد. مثلاً مادر من ننه کریم بود. آن روزگار، روزگار ننه ها بود. بعضی هاشان صاحب علم و معرفت بودند و داروی عطاری تجویز می کردند و شفا می دادند. مثلاً به بیچاره ننه ماهرخ بعد از هفت بچه می گفتند "عاقر شده و دیگر دامنش سبز نمیشود" و او را به عرق سنبل الطیب می بستند تا بتواند هشتمین فرزندش را به دنیا بیاورد و ننه " مه بس" که دخترزا بود، دوای دردش زنجبیل بود، تا شاید زنجبیل افاقه کند و به جای شه گل و مه گل،حسن و حسین بیاورد.
از هر خانه، ده، دوازده بچه ی قد و نیم قد بیرون می زد. هرکس همبازی هم سن و سال خودش را پیدا میکرد. از حیاط خودمان دوستم زری را که صدا می زدم با لکنت زبانی که داشت بریده بریده بله را به من میرساند.
همیشه یکی از همسایه ها یا زاییده بود یا شیر میداد و این موضوع باعث شده بود مادرهایی که به اندازه کافی شیر نداشتند یا مریض بودند، بچهها را به خانه ی آن یکی همسایه بسپارند تا چند روزی شیر بخورند. با این حساب همیشه تعدادی خواهر و برادر رضاعی هم داشتیم. مثلاً برادرم علی که دنیا آمد مادرم مریض بود. من علی را قنداق پیچ می بردم پیش ننه مجید تا با دخترش فاطمه که هم سن او بود شیر بخورد.
مادرم الهه ی مهر و سمبل صبر و استقامت بود. او به تمام معنا ابهت و جذبه ی مادرانه داشت و با خشم و عشق مادری می کرد. او از طایفه ی سربداران باشتین سبزوار و زنی مدبر بود اما سن و سال بچهها را با تقویم به یاد نمیآورد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1⃣ درختچه ای پرشاخه به ارتفاع یک تا سه متر با شاخه های راست و برگ های سر نیزه ای است. گل های آن به رنگ سرخ، صورتی و سفید است. آبادانی ها بر این باورند که این درختچه ها پشه ها را از محوطه ی منازل دور می کند.
2⃣ ختمی چینی را آبادانی ها زبان مادر شوهر می گویند.درختچه ای از خانواده ی " Malvaceae " با ساقه ای به ارتفاع دو متر، پرشاخه و بدون کرک و برگ های تخم مرغی و دندانه دار.
3⃣ سید عباس از سادات حجازی آبادان است که در عنفوان جوانی به ایران آمده و در محل ایستگاه ۱۲ آبادان رحل اقامت افکنده و همان جا چشم از جهان فرو بست. مردم شهر، این سید واجبات التکریم را صاحب کرامت میدانند.
#من_زنده_ام
#قسمت_دوم
پاسخ به تمام شبهات فاطمیه ( #قسمت_دوم)
✍حجتالاسلام دکتر #قربانی_مقدم
🔻اخیرا در ایام #فاطمیه کلیپی از یک فرد ظاهراً وهابی منتشر میشود که با طرح سوالاتی، سعی در ایجاد تردید در شهادت حضرت زهرا دارد. در این متن تمام شبهات وی پاسخ داده میشود.
4⃣ خانه حضرت از چوب نخل بوده و در صورت وجود آتش کل خانه باید آتش گرفته و افراد داخل آن از بین رفته باشند!
✅ پاسخ
این ادعایی بی دلیل است و معلوم نیست گوینده بر اساس کدام مستندی می گوید خانه چوبی بوده است!! گویا شبهه افکن گمان کرده است اهل بیت مثلاً در عهد حجر زندگی می کرده اند.
5⃣حضرت زهرا از کجا می دانسته که فرزند داخل شکم پسر است که نام او را محسن گذاشته است؟
✅ پاسخ
از آنجا که شبهه افکن فقط دنبال بهانه گیری است توجه ندارد که یک دقیقه قبل با استناد به علم غیب اهل بیت، شبهه افکنی کرده است. اگر علم غیب آنها را قبول داری که پس این چه سوالی است و اگر قبول نداری شبهه دوم را خودت پاسخ گفته ای. از اینها گذشته اساسا انتخاب اسم فرزندان حضرت زهرا از جمله امام حسن و امام حسین علیه السلام با پیامبر بوده است. طبق روایتهای متعدد، پیامبر نام فرزندان جانشین خود یعنی امیرالمومنین را معادل نام فرزندان جانشین حضرت موسی پیاپیش انتخاب کرده است: حسن معاد شبّر، حسین معادل شبیر و محسن معادل مشبّر
6⃣ چطور یک طرف فاطمه با تن مجروح امیرالمومنین را می کشیده و یک طرف چندین مرد تنومند و با این حال حضرت زهرا غلبه داشته است تا اینکه مجبور شدند با تازیانه دست حضرت را هدف قرار دهند؟
✅ پاسخ
وقتی حضرت علی را دست بسته به مسجد می بردند، حضرت زهرا با گرفتن کمربند امیرالمومنین مانع شدند، مهاجمان نیز برای از بین بردن مانع، بر دستان ایشان تازیانه زده اند. کجای این گزاره جای تعجب و استبعاد دارد؟ مگر اینکه مانند شبهه افکن پیاز داغ آن را زیاد و اینگونه القاء کند که مثلاً به مدت ده دقیقه حضرت زهرا، علی علیه السلام را از یک طرف و ده مرد تنومند از طرف دیگر می کشیده اند تا اینکه بالاخره ناچار شده اند با یک ضربه بر نیروی حضرت زهرا غلبه کنند. حالت خوشبینانه این است شبهه افکن در اثر زیاد فیلم دیدن، این صحنه عادی را با یک صحنه تخیلی در فیلمی اشتباه گرفته و سپس به تخیلات خودش اعتراض می کند.
7⃣ پس بقیه یاران امیرالمومنین در این صحنه چکار می کردند؟
✅ پاسخ
ابتدا یادآور می شود که طبق منابع متعدد، هجوم به خانه حضرت زهرا بیش از یک مرتبه بوده است (حداقل سه مرتبه). و همانطور که در پاسخ به سوال اول گذشت، بر خلاف تصوری که شبهه افکن القاء می کند، اینگونه نبوده که تنها حضرت زهرا به هجوم مخالفان واکنش داده اند. خود امیرالمومنین علیه السلام، زبیر بن عوام و دیگران به نوبه خود با مهاجمان درگیر شده اند و همین اقدامات مهاجمان را پس زده است. اما در هجوم سوم که هجوم نهایی و گستاخانه همراه با به آتش زدن خانه بوده و حدود پنجاه روز پس از رحلت پیامبر اعظم ص بوده است، حکومت توانسته بود با ایجاد نوعی حکومت نظامی اطرافیان امیرالمومنین را دستگیر و از گرد ایشان دور کردند. لذا در هجوم سوم که منجر به آسیب دیدن حضرت زهرا و شهادت فرزند شش ماهه ایشان می شود، کسی داخل خانه نبوده است. (شهرستانی می نویسد: در آن روز غیر از علی(ع) و فاطمه(س) و حسنین(ع) کسی در خانه نبود الملل و النحل ج 1 ص 71)
8⃣ حضرت زهرا س چطور با حال آسیب دیده سوار بر مرکب شده و برای جمع آوری کمک به خانه اصحاب می رفته است؟
✅ پاسخ
با توضیحات قبل معلوم شد که هجوم اصلی که منجر به مجروحیت حضرت زهرا شده است، حدود پنجاه روز پس از رحلت پیامبر بوده است. لذا اقدامات حضرت زهرا س برای یادآوری وظایف اصحاب در قبال حق اهل بیت، مربوط به بره های قبل از آن می باشد.
#ادامه_دارد
ــــــــــــــــ
🚩 در پرتگاه مجازی، مجهز باش...
👈پاسخبهشبهاتفــجازی👇
🆔 @Shobhe_ShenaSi