سلمان ماشین را کنار زد و با عصبانیت رو به اسرا گفت: به شما هم میگن مرد؟ به شما میگن سرباز؟ به شما هم میگن انسان؟ شما غیرت دارین؟ جنگ از مرز شروع میشه، سربازا با اسلحه روبهروی هم میجنگن، میکشن و کشته میشن و جنگ توی همون مرزها هم تموم میشه. اولین روز جنگ، روز اول مدرسه؛بمبهاتون💣 رو روی سر بچه مدرسهایها و معلمها خالی کردین.
نمیدانستم سلمان با این اسرا چه کار داشت و این اسرا را میخواست به کجا تحویل بده. از او پرسیدم و متوجه شدم که مقصد آنها سپاه است. من هم میخواستم خودم رو به سپاه معرفی کنم اما با هر انفجار و حادثهای التماس میکردم: منو همینجا پیاده کن، میخوام برم کمک کنم.
سلمان اجازهی پیاده شدن از ماشین را به من نمیداد. اشک در چشمان من و او حلقه زده بود. سعی میکرد آرامم کند. میگفت: معصومه اول باید این امانتها را تحویل بدم.
بالاخره وارد مقر سپاه شدیم. اسرا را داخل برد و تحویل داد. سلمان بعد از چند دقیقه پرسوجو گفت: مثل اینکه همهی خواهران ذخیرهی سپاه و پشتیبانی، تو مسجد مهدی موعود هستن. شما هم فعلاً برو اونجا. مسجد مهدی موعود ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ شده بود و خواهرها آنجا بودند.
گفت: اونجا بهتر میتونی کمک کنی، هرجا نیرو بخوان از مسجد میگیرن.
بعد نگاهی به من کرد و گفت: از همهی اینا که بگذریم حالا با چه رویی تورو تحویل آقا بدم، حتما میپرسه که تو رو برای چی اینجا آوردم. چند روزی مسجد بمون و خونه نرو. من هم میرم جبهه و تا جنگ تموم نشه نباید سروکلهام اینجا پیدا بشه. باید یه داستان سرهم کنم و آقا رو آماده کنم، بعد با هم میریم خونه. فقط قول بده☝️ گاهی با یه نوشته مارو از سلامتیات مطلع کنی.
با ناراحتی گفتم:چی؟ نوشته؟ توی این بزن بزن من چطوری قول بدم، نه نمیتونم، من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم.
با عصبانیت گفت: با التماس و گریهزاری، کریم رو راضی کردی و از تهران اومدی اهواز، با قلدری، رحیم رو راضی کردی اومدی آبادان؛ توی این آتیش و خون حالا حتی زیر بارِ یه خط نامه نمیروی که لاقل دلمون آشوب نباشه؟
گفتم: آخه توی این آتیش و خون من دنبال کاغذ و قلم و نامه نوشتن باشم، چی بنویسم؟
گفت: بابا چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه میزنی. نگفتم شاهنامه بنویس، فقط بنویس《من زندهام》.
نمیدانستم چرا باید بنویسم من زندهام. با این حال بیاختیار با انگشت در خیال خودم روی پایم نوشتم:《من زندهام》.
به راستی مرگ چه ارزان شده بود!
مسجد، روبهروی خانهی ما بود. وقتی رسیدم، خواهرها مشغول آشپزی و تدارکات و بستهبندی بودند.
خواهر دشتی تا چشمش به من افتاد، گفت: خانم کجایی؟
ستارهی سهیل شدی، زنهای حامله و مادرهای شیرده پای این قابلمهها و ظرفها ایستادن.
#من_زنده_ام
#قسمت_پنجاه_یک