#یک_تکه_کتاب
نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع میکرد و... چون بچه ها مجبور بودند, با سر و صورتی خیس, در حالی که بغل دستی هایشان را خیس میکردند، خود را به نماز برسانند, یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می کردند و مکبّر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید وانَّ الله معَ الصّابرین...
بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه ای بلد بود میخواند تا کسی از جماعت محروم نماند. مکبّر هم کوتاهی نکرده، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد . وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت: یاالله نبود ... ؟؟؟؟ حاج آقا بریم. نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن...
#ترکش_های_ولگرد
#داوود_امیریان
#خنده حلال
@shahid_jaberkhishvand
#یک_تکه_کتاب
پدر از سر جنازه پسر برخاست، اما چه برخاستنی! انگار کوه اندوه را بر دوش میکشید …
امام با خود زمزمه میکرد و چون کبوتر پرو بال شکستهای به سمت خیام میرفت. من اما جرات نکردم به خیمهها نزدیک شوم. جوابی برای زینب نداشتم. به سکینه چه باید میگفتم؟ اگر رقیه ی کوچک به پای من میآویخت و از من برادر میخواست من چه داشتم که به او بدهم؟
گفتم میمانم تا با پشت خالی و یالِ خونینآلودم قاصد شهادتِ سوارم نباشم. بگذار خبر را امام ببرد. بگذار پشتِ خمیدهی امام حاملِ این پیام باشد بگذار واقعه را چشم های گریان او بیان کند. هرچه باشد او مظهرِ سکینه و آرامش است...
#پدر_عشق_و_پسر
#سید_مهدی_شجاعی
گاهےهمدرلابہلایحرفهایمان چرندیاتی میگوییم یا شوخیهایمسخرهای میکنیمکہ خیلےدلنشیناست. ما قدر بذلهگوییهایمانرا خوبمےدانیم.
خوشیهایبزرگزیادمھمنیست، مهمایناستکهآدمبتواند باچیزهایکوچک خیلیخوشباشد. باباجونمنرمز واقعی خوشبختیرا کشفکردهام و آن این است که باید برای حال زندگیکرد و اصلا نباید افسوس گذشتهرا خورد یا چشم به آینده داشت بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد. منمیخواهم بعد از این، زندگیفشردهبکنم و هرثانیه از زندگی ام را خوش باشم. میخواهم وقتی خوش هستم بدانم که خوش هستم. بیشتر مردم زندگینمیکنند،فقط با هم مسابقه ی دو گذاشتهاند. میخواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن آنقدر نفسشان بند میآید و نفسنفس میزنند کهچشمشان زیباییها و آرامش سرزمینیرا کهاز آنمیگذرند نمےبینند و بعد یکوقت چشمشان به خودشان میافتد و مےبینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمیکند به هدفشان رسیدهاند یا نرسیدهاند. من تصمیمگرفتهام که سرراه بنشینم و حتی اگر هرگز نویسنده ی بزرگی نشوم، یک عالم خوشی های کوچک زندگی را روی هم تلنبار کنم. تا حالا همچین ''فیلسوفبعدازاینی'' دیدهبودید؟
ارادتمندهمیشگی،جودی
#بابالنگدراز
#جینوبستر
#یک_تکه_کتاب
@shahid_jaberkhishvand
.
"آنکس کہ فرصتهاۍ منحصر را، بہ هنگام تشخیص ندهد ،
و از آنها بہ درستی بهرهنگیرد،
تا دمِ مرگ، در حسرتِ آن فرصتها خواهدماند."
#یک_تکه_کتاب
#تکثیرتأسفانگیزپدربزرگ
#نادر_ابراهیمی
#یک_تکه_کتاب
"«عزیز من!
خوشبختی، نامہای نیست کہ یک روز،
نامہرسانی
زنگِ در خانہات را بزند و آن را بہ دستهای مُنتظرِ تو بسپارد.
خوشبختی، ساختنِ عروسکِ کوچکی است،
از یک تکّہ خمیرِ نرمِ رنگینِ شکلپذیر...
بہ همین سادگے، بہ خُدا بہ همین سادگے...
امّا یادت باشد کہ جنسِ آن خمیر، باید از عشق و ایمان باشد
نہ هیچ چیز دیگر...
امّا عزیزِ من!
عروسکهای کوکی، بدترین عروسکهای دنیا هستند؛
چرا کہ بدون ایمان،
بدون عشق،
بدون اراده،
و بدونِ شعور، حرکت مےکنند،
و چیزی از این خطرناکتر،
برای سعادت انسان، وجود ندارد...»"
#ابوالمشاغل
#نادر_ابراهیمی
@shahid_jaberkhishvand
#یک_تکه_کتاب
🌱| امام_حسین ‹؏› وقتے مۍگفت:
"هل من ناصر ینصرنی"
نمۍخواست کسے دستش را بگیرد.
دوست داشت تا مےتواند دست کسۍ را بگیرد؛
شاید دست من و تو را.
یادت باشد دستمان را دراز کنیم براۍ نجاٺ.
#پنجرههایتشنه
#مهدی_قزلی
@open_book
#یک_تکه_کتاب
به امروز بنگر! زیرا زندگی همین است، همه زندگى در امروز است. همهٔ واقعیتهای وجودی تو در امروز نهفته است: موهبتِ رشد، شکوه اعمال و کردارهایت، و افتخار پیروزیهای تو. دیروز رویایی بیش نیست و فردا یک توهم است. اگر امروز را خوب بگذرانی فردای تو شادیبخش میشود و فردای تو امیدبخش. بنابراین به امروز خود خوب بنگر و به سپیدهدم سلام کن!
📕 آیین زندگی
👤 #دیل_کارنگی
🔹@Open_book🔹
.
.
.
...تلخی دیروز و حسرت گذشته، تمام وجودم را میسوزاند. دلم می خواهد همه ی گذشته زنده شود و من با دید دیگری در آن زندگی کنم و دیگر حسرت هیچ نداشته ای را نخورم.
یاد وصیت پدر بزرگ میافتم و آرام برای خودم زمزمه اش می کنم:
از پدری که فانی است و می میرد
به تو نوه ی عزیزم!
پدری که می بیند؛ زمان دارد به سرعت می گذرد.
طوری که تو حتی نمی توانی برای یک لحظه نگهش داری و....
لیلاجان!
من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر گذاشته ام،
بدون آنکه حواسم باشد پیر شدم،
و هیچ چاره ای هم در مقابل این خاصیت دنیا نداشتم.
این روزها دیگر دارد وقت من تمام می شود.
در حالیکه تو اول راهی، اول راه شیرین جوانی.
همان راهی که من یک روز با چه آرزوهایی اولش ایستاده بودم
و فکر نمی کردم به آنها نرسم،
فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شیرینم اینقدر زودبگذرد، و دچار این همه بلا و سختی بشوم.
باور نمی کردم که به این سرعت تمام شود،
درحالیکه من هنوز تشنه ی یک روز دیگر آنم.
اما این قانون دنیاست:
تمام شدن .
فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی.
من و مادربزرگت دیر یا زود می رویم.
توی عزیزدردانه می مانی
و خواهش پدر پیرت این است که : بمان،
اما خودخواه و هواپرست نمان.
با خدا زنده بمان عزیزدلم.
پتو را روی سرم می کشم تا خودم را پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم.
#یک_تکه_کتاب
#رنج_مقدس
@shahid_jaberkhishvand