🌺جشن میلاد امام زمان عج 🌺
چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۱
خیابان شهید رئیس کرمی
#پایگاه_شهید_بهشتی
#پایگاه_نورالحدیث
#حوزه_امام_سجاد_علیه_السلام
#حوزه_فاطمیه
#کانون_فرهنگی_هنری_مسجد_رسول_اکرم
🇮🇷@qarargahshahidjalalinasab🇮🇷
#هرشب_یک_داستان 🙂
✨✨✨داستان امشب ✨✨✨
شهرستان «خرم بید» در 180 کیلومتری شمالِ شیراز قرار دارد و روستایی موسوم به «شهید آباد» از توابع این شهرستان می باشد. جوانی ناشنوا به نام «عبدالمطلب اکبری» زمانی در این روستا زندگی می کرد. می گویند این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود .ایشان پسر عمویی داشت به نام غلامرضا اکبری . می گویند غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب با تعدادی از همرزمان شهید به زیارت گلزار شهدا رفت و سر قبرپسرعمویش نشست ، بعد با زبون کرولالی خودش سعی کرد چیزی را حالی رفقایش کند .
رفقا گفتند: چی می گی بابا ؟!
مثل همیشه ، زیاد محلش نذاشتند. عبدالمطلب اما اصرار داشت که منظورش را به بچه ها بفهماند. اما چون فهمیدن اشاره ها و سر و صداهای عبدالمطلب سخت بود ، بچه ها زیاد جدی نگرفتند. آخرش دید نمی فهمند ، بغل دست قبرِ غلامرضا ، روی خاک با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت : شهید عبدالمطلب اکبری .
بعد به ما نگاه کرد و با همان زبان گنگش گفت : نگاه کنید!
رفقا خندیدند، گفتند آره بابا ! نگهش داشتن واسه تو و... از این دست شوخی ها. واقعا کسی جدی اش نگرفت. می گویند ، عبدالمطلب که دید همه دارند می خندند، مثل همیشه ساکت شد و رفت توی لاک خودش. سرش را انداخت پائین . نگاهی به نوشته های خاکی اش انداخت و با دست پاکشان کرد.
می گویند، عبدالمطلب ، فردای همان روز رفت به جبهه. حدود ده روز بعد هم جنازه اش برگشت. رفقا ، هیچ کدام در حال و هوایی نبودند که ده روز قبل را به خاطر بیاورند ، اما بعد از پایان مراسم خاکسپاری ، یواش یواش یادشان آمد. عبدالمطلب را درست همان جایی دفن کرده بودند که ده روز پیش با انگشت نشان داده بود
#معاونت_کتابخانه_شهیدجلالی_نسب 🌺
#پایگاه_نورالحدیث
#پایگاه_شهید_بهشتی
#حوزه_فاطمیه
#حوزه_امام_سجاد_علیه_السلام
#کانون_فرهنگی_هنری_مسجد_رسول_اکرم
@qarargahshahidjalalinasab
گرامی داشت یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست .
امام خامنه ای مدظله العالی
به مناسبت روز بزرگ داشت شهدا برگزار می گردد
✨یادواره شهدای خیابان شهیدرئیس کرمی
✅قاری آقای جمشیدی
✅سخنران حجت الاسلام تقوی
✅با روایتگری سردار بورانی
زمان : روز دوشنبه ۲۲ اسفند ، بعد از نماز مغرب و عشا
مکان : خیابان شهید رئیس کرمی ، بین کوچه ۱۶ و ۱۸ مسجد رسول اکرم صلوات الله علیه
#پایگاه_شهید_بهشتی
#پایگاه_نورالحدیث
#حوزه_امام_سجاد_علیه_السلام
#حوزه_فاطمیه
#کانون_فرهنگی_هنری_مسجد_رسول_اکرم
@qarargahshahidjalalinasab
هدایت شده از کانون فرهنگی عقیق ( واحد خواهران مسجد رسول اکرم)
#هرشب_یک_داستان 🙂
✨✨✨داستان امشب ✨✨✨
شب عروسیمان در آن گیرودار پذیرایی از مهمانها، به من گفت «بیا نماز جماعت...»
گفتم «نه، الان درست نیست، آخه مردم چی میگن!»
گفت«چی میخوان بگن؟»
گفتم «میخندن به ما!»
گفت «به این چیزا اصلاً اهمیت نده.»
اذان که گفته شد، بلند شد نماز بخواند. دید همه نشستهاند و کسی از جا بلند نمیشود. از همه مهمانها خواست که آماده شوند برای نماز جماعت. همه هاج و واج به هم نگاه میکردند. نماز جماعت در مجلس عروسی؟ عجیب بود. سابقه نداشت. کمکم همه آماده نماز شدند.
گفتند «به شرط اینکه خود داماد امام جماعت بشه.» با اصرار همه، نماز جماعت را به امامت سید مسعود خواندیم؛ نمازی که هیچ وقت از حافظهمان پاک نمیشود
#معاونت_کتابخانه_شهیدجلالی_نسب 🌺
#پایگاه_نورالحدیث
#پایگاه_شهید_بهشتی
#حوزه_فاطمیه
#حوزه_امام_سجاد_علیه_السلام
#کانون_فرهنگی_هنری_مسجد_رسول_اکرم
@qarargahshahidjalalinasab
مجموعه فرهنگی شهید جلالی نسب
#هرشب_یک_داستان🙂
✨✨✨داستان امشب ✨✨✨
یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت:«ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.»
مرد قبول کرد. پرنده گفت: «پند اول اینکه سخن محال را از کسی باور مکن.»مرد بلافاصله او را آزاد کرد و پرنده بر سر بام نشست.
گفت پند دوم اینکه: «هرگز غم گذشته را مخور، برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.»
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : «ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی. »
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد.
پرنده با خنده به او گفت: «مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ آیا پند مرا نفهمیدی یا ناشنوا هستی؟ پند اول این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همه ی وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟»
مرد به خود آمد و گفت:«ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.»
پرنده گفت : «آیا تو به آن دو پند قبلی عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.» پند گفتن به فرد نادان خوابآلود مانند بذر پاشیدن در شورهزار است.
#معاونت_کتابخانه_شهیدجلالی_نسب 🌺
#پایگاه_نورالحدیث
#پایگاه_شهید_بهشتی
#حوزه_فاطمیه
#حوزه_امام_سجاد_علیه_السلام
#کانون_فرهنگی_هنری_مسجد_رسول_اکرم
@qarargahshahidjalalinasab